گنجور

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱

 

چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشن‌است

لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است

یاد آزادی‌ست گلزار اسیران قفس

زندگی‌گر عشرتی دارد امید مردن است‌،

تیره‌روزان برنیایند از لباس عاجزی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۲

 

کینه را در دامن دلهای سنگین مسکن است

هر‌کجا تخم شرردیدیم سنگش خرمن است

خاکساران‌، قاصد افتادگیهای همند

جاده را طومار نقش پا به منزل بردن است

با دل جمع از خراش سینه غافل نیستیم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳

 

دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است

قطره را از خودگستن دل به دریا بستن است

سبحهٔ من ناله را با عقد دل پیوستن است

همجو مژگان ‌سجده‌ام چشم‌‌ از دو عالم‌ بستن است

تا توانی گاهگاهی بی‌تکلف زیستن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴

 

راحت‌ جاوید عشاق ‌از فضولی رستن است

سجدهٔ شکر نگه چشم‌ از تماشا بستن است

چون خروش نغمه‌ای‌کزتار می‌آید برون

شوخی پرواز ما ازبال آنسو جستن است

از کشاکش نیست ایمن یک نفس ، فرصت شمار

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵

 

ای‌کعبه جو یقینی اگرکار بستن است

احرام بستنت همه زنار بستن است

گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ

این پنبه پرچمی‌ست‌که بر دار بستن است

باید به خون هر دو جهان دست شستنت

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۶

 

زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است

تا نفس باقی‌ست در پیراهن ما سوزن است

سر به‌صد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست

وضع رسوایی‌ که ما داریم گویا سوزن است

ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷

 

خنده‌ام صبحی به صد چاکِ گریبان آشناست

گریه سیلابی به چندین دشت و دامان آشناست

سایه‌ام را می‌توان چون زلفِ خوبان شانه کرد

بس که طبعِ من به صد فکرِ پریشان آشناست

دستم از دل برنمی‌دارد گدازِ آرزو

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸

 

عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست

اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست

امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس

سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست

گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۹

 

زندگی تمهید اسباب فناست

ما و من افسانهٔ خواب فناست

غافلان تا چند سودای غرور

جنس این دکان همه باب فناست

مست ومخمورخیال ازخود روید

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۰

 

خودگدازی نمِ‌کیفیت صهبای من است

خالی از خویش شدن صورت مینای من است

عبرتم‌، سیر سراغم همه جا نتوان‌کردن

چشم بر خاک نظر دوخته‌، جویای من است

سازگم گشته گی‌ام‌، این همه توفان دارد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱

 

بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است

شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است

صاف معنی‌کرد مستغنی ز درد صورتم

چون بط می باطن من عالم آب من است

شور شوقم پردهٔ آهنگ‌ساز بیخودیست

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲

 

بزم‌گردون صبح‌خیز ازگرد بیتاب من است

نور این آیینهٔ مینا ز سیماب من است

یک‌جهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم

رشتهٔ‌موهوم هستی تشنهٔ‌ناب‌من است

تا تغافل دارم از وضع جهان آسوده‌ام

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳

 

شوق‌دیدارم و در چشم‌کسان راه من است

هرکجاگرد نگاهی‌ست‌کمینگاه من است

داغ تأثیر وفایم‌ که به آن افسردن

جگر بی‌اثری سوختهٔ آه من است

عجز رنگم به فلک ناز همایی‌ دارد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۴

 

زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است

تار قانون جنون جادهٔ صحرای من است

برق شمعی‌ست که در خرمن من می‌سوزد

سنگ گردی‌ست که در دامن مینای من است

لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۵

 

نیک و بد این مرحله خاکش به ‌کمین است

چشمی‌ که به پا دوخته باشی همه بین است

بی‌ غنچه ‌گلی سر نزد از گلشن امکان

اینجاست که چین مایهٔ ایجاد جبین است

برخیز ز خاک سیه مزرع هستی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶

 

دارم ز نفس ناله‌که جلاد من این است

در وحشتم از عمرکه صیاد من این است

برداشته چون بو روان دانهٔ اشکی

آوارهٔ دشت تپشم‌، زاد من این است

مدهوش تغالکدهٔ ابروی یارم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷

 

خامش نفسم شوخی آهنگ من این است

سر جوش بهار ادبم رنگ من این است

عمری‌ست گرفتار خم پیکر عجزم

تا بال وپرنغمه شوم چنگ من این است

بیتاب هواسنجی عمرم چه توان‌کرد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۸

 

زین سال و ماه فرصت کارت منزه است

مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است

تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس

در خانه این بساط ‌که افکنده‌ای ته است

سعی نفس چو شمع به پستی‌ست رهبرت

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹

 

ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است

فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است

کجا بریم ز راهت شکسته‌بالی عجز

ز خویش نیز اگر رفته‌ایم افواه است

ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰

 

تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است

به حال شورش دریا زبان موج‌ گواه است

ز برق حادثه آرام نیست معتبران را

درتن قلمرو شطرنج‌ کشت بر سر شاه است

به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی

[...]

بیدل دهلوی
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۱۴۲
sunny dark_mode