بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸
روزیکه زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا زطبع چمن موج میزند
شسهست گویی آن گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
نشد دراین درسگاه عبرت بهفهم چندین رساله پیدا
جنون سوادیکهکردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لالهگردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفریکه میگشاید بر عتبارات میفزاید
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
مکن سراغ غبارِ ز پا نشستهٔ ما را
رسیده گیر به عنقا پرِ شکستهٔ ما را
گذشتهایم به پیری ز صیدگاه فضولی
بس است ناوک عبرت زهِ گسستهٔ ما را
فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
نشاند بر مژه اشک ز هم گسستهٔ ما را
تحیر که به این رنگ بست دستهٔ ما را؟
هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل
فلک فکند به پا کار دست بستهٔ ما را
کسی به ضبط نفس چون سحر چه سحر فروشد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶
هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را
پشت پایی بود معراج این بنای پست را
بر فضولی ناکجا خواهی دکان ناز چید
جزگشاد و بست جنسی نیست درکف دست را
عمرها شد شورزنجیرازنفس وا میکشم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷
هستی بهتپش رفت واثرنیست نفس را
فریادکزین قافله بردند جرس را
دل مایل تحقیق نگردید وگرنه
ازکسب یقین عشق توانکرد هوس را
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳
ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
نمیباشد خبر از شورِ دریا گوشِ ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لبِ خاموشِ ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگردد گرمی دلها
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶
با کمال اتحاد از وصل مهجوریم ما
همچو ساغر می به لب داریم و مخموریم ما
پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن
یک زمین و آسمان از اصل خود دوریم ما
د رتجلی سوختیم و چشم بینش وا نشد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱
به پیری الفت حرص و هوس شد آینهٔ ما
بهار رفتکه این خار و خس شد آینهٔ ما
به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین
همین مقابل مور و مگس شد آینهٔ ما
به باد سعی جنون رفت رنگ جوهرتسکین
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
بیا خورشید معنی را ببین ازروزن مینا
که یاد صبح صادق میدهد خندیدن مینا
ز زهد خشک زاهد نیست باکی سیر مستان را
که ایمن از خزان باشد بهارگلشن مینا
زنام می، زبانم مست و بیخود در دهان افتد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱
ز چشم بینگه بودم خرابآباد غارتها
چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها
سوادنامه همکمنیست در منع صفای دل
به حیرانی مژه برداشتمکردم عمارتها
بهذوقکعبهمگذر ازطوافکلبهٔ مجنون
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
شرم از خط پیشانی ما ریخته شقها
زین جاده نرفتهست برون نقب عرقها
درس همه در سکتهٔ تدبیر مساوی ست
در موج گوهر نیست پس و پیش سبقها
زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸
باز آب شمشیرت از بهارجوشیها
داد مشت خونم را یاد گلفروشیها
ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم
کرد شمع این محفل داغم از خموشیها
یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
به نمود هستی بیاثر چه نقاب شقکنم از حیا
تو مگر به من نظریکنیکه دمی عرقکنم از حیا
اگرم دهد خط امتحان، هوسکتاب نه آسمان
مژه بر هم آرم ازین وآن همه یک ورق کنم ازحیا
چهکنم ز شوخیطبع دون،قدحینزد عرقم بهخون
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶
نیام آنکه به جرأت وصف لبت رسدم خم و پیچ عنان ادب
ز تاًمل موج گهر زدهام در حسن ادا به زبان ادب
ز حقیقت حرمت و پاس حیا به مزاج غرضهوسان چه اثر
کهگرسنهٔ نان طمع نخورد قسم نمک سر خوان ادب
اگرت ز تردد ننگ طلب دل جمع شود سر و برگ غنا
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷
آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت
فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت
واداشت ز آزادیام الفتکدهٔ جسم
پرواز من از گرمی آغوش قفس سوخت
آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶
بیتابی عشق این همه نیرنگ هوس ریخت
عنقا پری افشاندکه توفان مگس ریخت
مستغنیگشت چمن و سیر بهاریم
بیبال و پریها چقدرگل به قفس ریخت
از تاب و تب حسرت دیدار مپرسید
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰
چوگوید آینهام شکر خوش معاشی حیرت
زجلوه باجگرفتم به بیتلاشی حیرت
به مکتبیکه ادب وانگاشت سر خط نازت
نخواند جوهرآیینه جز حواشی حیرت
هزار آینه طاووس میپرم به خیالت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۳
زبان چو کج روش افتد جنون بد مست است
قط محرف این خامه تیغ در دست است
زخلق شغل علایق حضورمردن برد
جدا فتاد سر از تن به فکر پابست است
جهان چو معنی عنقا به فهم کس نرسید
[...]