گنجور

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

چمن از رنگ و بو چون شد تهی بلبل فنا گردد

سرایی را که جود از وی رود ماتم سرا گردد

به احسان می توان تسخیر کردن خصم بد خو را

سگ بیگانه چون بیند مروت آشنا گردد

پر پروانه گردد بال عنقا خود نمایی را

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

ز جا چون سرو اگر از غیرت شمشاد برخیزد

به تعظیمش ز من چون گردباد آزاد برخیزد

لب دامان او گر یک نفس از دست بگذارم

چو نی از بند هر انگشت من فریاد برخیزد

به ناخن از غم او گر خراشم سینه خود را

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

تکلم از دهانش گر ز تنگی دیر می ریزد

تبسم از لب شیرین او چون شیر می ریزد

به صورتخانه دل شوخ نقاشی که من دارم

ز کلک خویش جان در قالب تصویر می ریزد

دل فولاد را از چرب و نرمی موم می سازم

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

ساقی مجلس ما آن بت بی باک نشد

تا به خون روی نشستیم دلش پاک نشد

خط برآورد و به گرد دل عشاق نگشت

طفل ما پیر شد و صاحب ادراک نشد

گوش بر گفته من آن لب خاموش نکرد

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

به سوی کلبه ام شامی که آن شمع وصال آید

دل از سینه بیرون همچو فانوس خیال آید

شود مژگان به چشم اشکبارم نخل بارآور

در آغوش تماشایم اگر آن نونهال آید

به دست زلف غمازش مگر افتاده مکتوبم

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

بی تو در چشمم نگه در شیشه چون سیماب بود

مردمک در دیده ام چون بسمل قصاب بود

انتظار مقدمت می بردم امشب تا سحر

همچو شمع کشته در ویرانه ام مهتاب بود

نوبهار ابر خط آبی زد و بیدار کرد

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

غنچه‌ام خوبان غم خود دل‌نشینم کرده‌اند

صندل درد سر از چین جبینم کرده‌اند

نام من پروانه‌ها در انجمن‌ها برده‌اند

شمع‌ها روشن ز آه آتشینم کرده‌اند

در دل من آه آتشبار را نبود اثر

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

وقت شد خط پا بر آن گلبرگ تر خواهد نهاد

رسم و آئین تو را نوع دگر خواهد نهاد

تیر مژگان تو خواهد از کسادی خاک خورد

چون کمان ابروی تو هر گوشه سر خواهد نهاد

از سواد زلف گردد حسن شوخت ناپدید

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

چشم او خون دل عاشق دمادم می خورد

پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد

زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا

شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد

از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

کوه را افغانم آتش در جگر می افگند

بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند

جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف

در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند

دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

هر کس که زین محیط دم آب می خورد

تا هست پیچ و تاب چو گرداب می خورد

شب زنده دار منت ساقی نمی کشد

تا صبح می ز ساغر مهتاب می خورد

مستی که ز احتساب نیاید به خویشتن

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

به دست سایلان آوازه احسان عصا گردد

چراغ کاروان غارتگران را رهنما گردد

تن ظالم چو داغ لاله در گرداب خون غلطد

زمین بی مروت به که دشت کربلا گردد

به زیر آسمان روشندلان را نیست دلسوزی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

ز سودای رخت همیان زر گل بر سرم ریزد

ز شب تا صبح مشک سوده سنبل بر سرم ریزد

مهیا کرده ام ای گل برای سوختن خود را

شرار از شعله آواز بلبل بر سرم ریزد

ز جوی آرزوی خویش تر ناکرده انگشتی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

دست کوتاهم اگر منظور چشم او شود

آستین من کمند گردن آهو شود

خال او را عشقبازی های من داد امتیاز

رنگ زردم ز عفر پیشانی هندو شود

جنگ دو شمشیر از دو ابروی او اوج یافت

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

زلف با خال لبش تلقین ایمان می‌کند

تا مسلمان نامسلمان را مسلمان می‌کند

نفس سرکش ملک تن را می‌دهد آخر به باد

حاکم ظالم دیار خویش ویران می‌کند

راز خود در سینه چندان رو نمی‌سازد نهان

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

شعله خوبانی که هر یک آفت پروانه‌اند

پیش شمع روی او چون شمع ماتم‌خانه‌اند

عشقبازان مو به مو دانند حال تیره‌ام

سینه‌چاکان روشناس زلف همچون شانه‌اند

دست اگر یابند به چشمان یکدگر را می‌خورند

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

در محبت طفل اشکم گوهر دل می شود

چون مربی شد پدر فرزند قابل می شود

می پرد قمری ز شادی قد قد از بالای سرو

قامت او گر به سوی باغ مایل می شود

شمع بعد از کشتن پروانه قصد خود کند

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

می شود هنگام پیری موی چون عنبر سفید

این بیابان می شود زین برف سرتاسر سفید

بس که شب تا روز می سوزم به یاد قد دوست

استخوان گشت همچون شمع در پیکر سفید

کرده خورشید فلک از کهکشان بر کف عصا

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

ز دل پروانه آهم به لب مأیوس می آید

مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید

زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش

که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید

نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

به گلشن گل اگر از رنگ و بوی خود سخن سازد

نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد

نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید

تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد

شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم

[...]

سیدای نسفی
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۲۸
sunny dark_mode