گنجور

 
سیدای نسفی

زلف با خال لبش تلقین ایمان می‌کند

تا مسلمان نامسلمان را مسلمان می‌کند

نفس سرکش ملک تن را می‌دهد آخر به باد

حاکم ظالم دیار خویش ویران می‌کند

راز خود در سینه چندان رو نمی‌سازد نهان

هر چه دارد در دل خود گل نمایان می‌کند

عشق داغ خون چو لاله روزیی عاشق نوشت

صاحب احسان هر چه دارد صرف مهمان می‌کند

تنگدل بودن نشان عیش روی آوردن است

غنچه را آخر نسیم صبح خندان می‌کند

سیدا در فکر زلف او عجیب افتاده‌ای

این پریشانی تو را آخر پریشان می‌کند

 
sunny dark_mode