گنجور

 
سیدای نسفی

ساقی مجلس ما آن بت بی باک نشد

تا به خون روی نشستیم دلش پاک نشد

خط برآورد و به گرد دل عشاق نگشت

طفل ما پیر شد و صاحب ادراک نشد

گوش بر گفته من آن لب خاموش نکرد

تا زبان در دهنم چون سر مسواک نشد

روزیی سفله زر و سیم نگردد هرگز

رزق گرداب به غیر از خس و خاشاک نشد

حاجت خویش مبر پیش بلند اقبالان

گره هیچ کسی باز ز افلاک نشد

دل مگو آنکه چو گل سینه خود پاره نکرد

بشکن آن دست که زو پیرهنی چاک نشد

می شود نام هنرمند پس از مرگ علم

دانه سر سبز نشد تا به ته خاک نشد

در چنین فصل که می گل کند از نشتر خار

پنجه ام سلسله جنبان رگ تاک نشد

سیدا این غزل صایب شیرین سخن است

صاف با ما دل آن شعله بی باک نشد

 
sunny dark_mode