حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
... سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹
... که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰
... بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی دل ز مکر و دستانش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱
... سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲
... بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴
... روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش
صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶
... یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷
... در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطریست
می رود حافظ بی دل به تولای تو خوش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸
... که مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰
... نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
... آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲
... نمی کنیم دلیری نمی دهیم صداع
جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴
... تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵
... نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶
... پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷
... ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸
... که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق