ما آزمودهایم در این شهر بختِ خویش
بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش
از بس که دست میگَزَم و آه میکشم
آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخِ درختِ خویش
کای دل تو شاد باش که آن یارِ تندخو
بسیار تند روی نشیند ز بختِ خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهدِ سست و سخنهایِ سختِ خویش
وقت است کز فراقِ تو وز سوزِ اندرون
آتش درافکنم به همه رَخت و پَختِ خویش
ای حافظ ار مراد مُیَسَّر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به تجربههای تلخ و دشواریهایی که در زندگیاش داشته اشاره میکند. او از ناامیدی و دردهایی که بر او رفته سخن میگوید و تصمیم دارد از این وضعیت رهایی یابد. شاعر با نمادهایی مثل آتش و گل، احساسات خود را بیان میکند و به یاد یار محبوبش میافتد. همچنین، او به مرور زمان و سرنوشت خود مینگرد و امید دارد که سرانجام به آرزوهایش دست یابد. در انتها، نام حافظ و اشاره به جمشید، نشاندهنده امید به دستیابی به مقام و جایگاه بلند است.
هوش مصنوعی: ما تجربه کردهایم که در این شهر، بخت خود را پیدا کنیم و باید از این مخمصه، خود را نجات دهیم.
هوش مصنوعی: به خاطر بیاحساسی و دردهای زیادی که تحمل میکنم، مانند گلی که در آتش میسوزد، به خودم آسیب زدم و احساساتم را تحت فشار قرار دادهام.
هوش مصنوعی: شب گذشته از بلبل صدای دلنوازی به گوشم رسید که درختان در حال شکوفه دادن بودند و گلها گوش به زنگ این آواز زیبا شده بودند.
هوش مصنوعی: ای دل، شاد باش که آن دوست زودخو و تندمزاج به زودی از سرنوشت خود فرود خواهد آمد.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی دنیای دشوار و آسان بر تو بگذرد، از وعدههای ناپایدار و سخنان سخت خود عبور کن.
هوش مصنوعی: زمان آن فرا رسیده که از دوری تو و سوزی که در درونم دارم، به همه داراییها و زندگیام آتش بیفکنم.
هوش مصنوعی: ای حافظ، اگر به آرزویت رسیدی، بدان که جمشید نیز همیشه به تخت سلطنت خود دسترسی نداشت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش
خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم
جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش
گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست
[...]
تا بردهام به مدرسهٔ عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لختلخت خویش
مخمور خامشیام، فراموش کردهایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
[...]
یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش
بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش
بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب
دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش
پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۳۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.