گنجور

 
جامی

معاذالله ازان شبها که بود از حد برون دردم

تو با اغیار می خوردی می و من خون همی خوردم

به روی این و آن هر دم چو ساغر می زدی خنده

من از غم چون صراحی گریه خونین همی کردم

پری را چون روا باشد که گردد دیو هم زانو

من بیدل ز غم های چنین دیوانه می گردم

نسوزی این چنین در حسرتم گر شمه ای دانی

ز جان غصه فرسود و دل اندوه پروردم

چو جان و دل عزیزی با گرفتاران مکن خواری

چو شاخ گل لطیفی برحذر باش از دم سردم

به گوشت آید از هر ذره من ناله و آهی

پس از مردن برت گر آورد باد صبا گردم

به بزم عیش تا از جام شوقم جرعه ای دادی

به قلاشی و میخواری چو جامی سربرآوردم