معاذالله ازان شبها که بود از حد برون دردم
تو با اغیار می خوردی می و من خون همی خوردم
به روی این و آن هر دم چو ساغر می زدی خنده
من از غم چون صراحی گریه خونین همی کردم
پری را چون روا باشد که گردد دیو هم زانو
من بیدل ز غم های چنین دیوانه می گردم
نسوزی این چنین در حسرتم گر شمه ای دانی
ز جان غصه فرسود و دل اندوه پروردم
چو جان و دل عزیزی با گرفتاران مکن خواری
چو شاخ گل لطیفی برحذر باش از دم سردم
به گوشت آید از هر ذره من ناله و آهی
پس از مردن برت گر آورد باد صبا گردم
به بزم عیش تا از جام شوقم جرعه ای دادی
به قلاشی و میخواری چو جامی سربرآوردم