گنجور

 
جامی

امروز ز شوقت همه سوز و همه دردم

نادیده رخت زین سر کو بازنگردم

بیهوده بود هر غم و دردی که نه عشق است

هرگز من بیدل غم بیهوده نخوردم

از گونه زردم زندم چهره اگر اشک

هر لحظه جگرگون نکند گونه زردم

روی دل من سوی بتان بود همیشه

چون روی تو دیدم ز همه رو به تو کردم

گلهای چمن را خطر از باد خزان است

ای شاخ گل تازه بترس از دم سردم

گر تو ننشینی به من این بس که نشیند

روزی که شوم خاک به دامان تو گردم

جامی به هوایت غزلی گفت دلاویز

مضمون غزل آنکه به سودای تو فردم