گنجور

 
جامی

چو جزو لایتجزاست آن دهان بی شک

چگونه جان منش گشت جزو لاینفک

تهی ست سبحه زاهد ز گوهر اخلاص

هزار بار من آن را شمرده ام یک یک

به تیغ حادثه گردون کجا تواند کرد

نهان ز نامه عشقت حکایت ما حک

من آن نیم که شوم تارک سجود درت

گرم رسد به مثل از تو تیغ بر تارک

غمت مباد ترشح کند ز سینه چاک

ز غمزه کاش به هم دوزیش به یک ناوک

دبیر صنع نوشته ست گرد عارض تو

به مشک ناب که الحسن و الملاحة لک

بشوی دل ز قوانین عقل و دین جامی

که سر عشق بدینها نمی شود مدرک