گنجور

 
حافظ

آن که پامالِ جفا کرد چو خاکِ راهم

خاک می‌بوسم و عُذرِ قَدَمَش می‌خواهم

من نه آنم که ز جورِ تو بِنالم، حاشا

بندهٔ معتقد و چاکرِ دولتخواهم

بسته‌ام در خَمِ گیسویِ تو امّیدِ دراز

آن مبادا که کُنَد دستِ طلب کوتاهم

ذَرّهٔ خاکم و در کویِ توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی بِبَرَد ناگاهم

پیرِ میخانه سَحَر جامِ جهان‌بینم داد

و اندر آن آینه از حُسنِ تو کرد آگاهم

صوفیِ صومعهٔ عالَمِ قُدسَم لیکن

حالیا دیرِ مُغان است حوالتگاهم

با منِ راه‌نشین خیز و سوی میکده آی

تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود

آه اگر دامنِ حُسنِ تو بگیرد آهم

خوشم آمد که سحر خسروِ خاور می‌گفت

با همه پادشهی بندهٔ تورانشاهم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش م. کریمی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش افسر آریا
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
غروی اصفهانی

دیرگاهی است پناهندۀ این درگاهم

بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم

گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد

به امید تو بود زنده دل آگاهم

گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه