گنجور

حاشیه‌ها

عبدالرضا فارسی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۱۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۰:

بر آن سان کجا بردمد روز جنگ ز ...

ز تفتش به دریا بسوزد نهنگ 

عبدالرضا فارسی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۱۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۰:

بر آن سان کجا بردمد روز جنگ ز ...

ز تفتش به دریا بسوزد نهنگ 

سفید در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰۰:

 

گر من بروم تو با که آرام کنی...

همنام من ای دوست که را نام کنی...

 

چقدر زیبا و لطیف...

 

طاهری در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶:

دوستان یک سوال، با توجه به بیت آخر آیا استاد عراقی نابینا بودند؟

ابوتراب. عبودی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۵:۱۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۵:

با سلام و عرض ادب محضر استادان عزیز و فرهیخته

 

در جام و پیاله یار عیان می بینم

نقش ِ دو لبش بر لب ِ آن می بینم

زان بوسه که داد یار ِما برلب ِجام

عکس دوجهان در او عیان می بینم

 

با احترام،چاپ دوم دیوان ابوتراب عبودی

روح و ریحان در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۱:۵۸ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۱۲ - هدیۀ عاشق:

سلام، بیت هفتم شست چی معنی میده؟ 

روح و ریحان در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۱:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:

جسارت میکنم در حضور اساتید

بیت پنجم :

به جای

گویند برو تا برود صحبتت* از دل

بگیم:

گویند برو تا برود صحبتش * از دل

درست تر نیست؟؟ 

سیدمحمدحسین میرفخرائی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۱:۰۳ دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۶ - نامه نوشتین رامین به ویس و بیزارى نمودن:

در بیت آخر آمده: «بشد رامین و در گوراب زن کرد.» اصطلاح «زن‌کردن» در گذشته به‌معنای ازدواج‌کردن برای مردان رایج بوده، چنان‌که امروزه کم‌وبیش از «شوهرکردن» استفاده می‌شود.

اوحدی می‌سراید:

زن کنی، خانه باید و پس کار/ بعدازآن بنده و ضیاع و عقار

یعقوب جاسمی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۳۴ در پاسخ به محمود جم دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:

جالب بود اولین باره می شنوم. بله در راه رسین به یک هدف خیلی ها فدا می شوند. بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد

یعقوب جاسمی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۳۱ در پاسخ به كاني طاهرشيدا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:

ربطی ندارد

غلامحسین مرادی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:

صدای ارغوانی شادروان محمودی خوانساری ویولون لطیف و گوش نواز  حبیب الله خان بدیعی 

در برنامه گلهای رنگارنگ شماره ۵۳۳

با این غزل حافظ 

حس وحال غریبی دارد

دکتر صحافیان در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰:

وه! چه زیبا خلوتی است یکی شدن من با معشوق! نه سوختن من در فراق و جلوه گری‌اش برای همگان.
۲- (پس از سلطنت عشق) انگشتر پادشاهی سلیمان( اسم اعظم- مهین- بر آن بود و بر جن و انس حکم می‌راند)را به هیچ می‌گیرم، همان که دیوی بر آن دست پیدا کرد و چیرگی سلیمان از میان رفت.
۳-خدایا مپسند که در حریم وصالت، رقیب آشنای دیدار گردد و من محروم شوم(دیدار و یگانگی با حق موهبت الهی است- وادی فقر وفنا")
۴-به همای، پرنده خوشبختی بگو: هرگز سایه سعادت بر آن سرزمین(خانلری: بر آن دیار) نیندازد که طوطی از کلاغ کم‌بهاتر باشد(نکته مهم بناشدن جامعه آرمانی: جامعه از آن روزی زمین می‌خورد که بزرگان و هنرمندانش را زمین می‌زند- این نکته در دوره تمدنی ایرانی- اسلامی رعایت می‌شده و اکنون در جهان پیشرفته )
۵-نیازی به ابراز شوق نیست، سوزش آتش عشق از سخن آدمی زبانه می‌کشد.(خانلری:حال آتش دل)
۶- هیچ‌گاه عشقت از سرم نخواهد رفت، چونان غریبی که پیوسته دل در گرو وطن دارد.
۷- اگر در شرح حال عشق به‌سان سوسن ده زبان پیدا کنم، در برابر تو همانند غنچه مهر سکوت بر لبم و مزمزه کننده دیدار.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸:

عجب شعری.

 

چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست.>

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند.

( کپی کردن حافظ از سعدی ک انصافا حافظ قشنگتر شده:)) و البت سعدی اینجا رند تر)

.

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم....!

.

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

همخانه من باشی و همسایه نداند!

 

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۰۱ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۶۵۴:

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت......((((:

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۵۵ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶:

بر جگر میزندم چشم تو هر دم نیشی

خون چشمم که روان است از آن رو جگریست

 

... بیچاره معشوق این بنده خدا. چه زبونی داشته. هرمس عالی‌‌.

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱:

گفتم ای مسند جم جام جهانبینت کو؟

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت...(:

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴:

آن که از سنبلِ او غالیه تابی دارد 

باز با دلشدگان ناز و عِتابی دارد

آن اشاره به اصلِ خدایی و یارِ و همراهِ انسان است و سُنبل استعاره ای ست از گیسوی معطرِ حضرتش،‌ تاب در معانی مختلفی آمده است اما در اینجا بازتاب و تابیدن مورد نظر می‌باشد، منظور از "او" حضرتِ دوست، ‌زندگی یا خداوند است، پس‌حافظ با زبانِ زندگی، اصلِ و یارِ همراهِ انسان را امتدادِ گیسویِ بلندِ حضرتِ دوست می داند که بازتابی از غالیه یا عطرِ بی مانندِ حضرتش را به این جهانِ فرم و ماده آورده و قرار است آن را در زمین منتشر کند، در مصراع دوم " باز" یا بار دیگر بیانگرِ این مطلب است که این چندمین باری ست که آن یار و همراه یا اصلِ خداییِ انسان قصدِ نازِ همراه با عتاب و برافروختگیِ خشمگینانه را با دلشدگان یا عاشقان دارد، دلشدگان انسانهایی هستند که به شمیمِ عطر گیسویِ حضرت دوست مشامِ آنها را نوازش داده و دلِ از دست شده، عاشقِ منشأ و مبدأ این غالیه و عطرِ رویایی برآمده اند .

از سرِ کُشته خود می گذری همچون باد 

چه توان کرد، که عمر است و شتابی دارد

اما اولین مرتبه ای که انسان با عِتابِ آن یارِ غالیه تاب مواجه می شود هنگامی ست که انسان به تازگی از عالمِ غیب پای به جهانِ هستی و ماده گذاشته است و بنا بر طرحِ زندگی مجبور به ایجادِ خویشِ جدیدی ست که بر مبانیِ دیدِ جسمی، خویشتنِ جسمیِ خود را ایجاد می کند تا نیازهایِ اولیه جسمانیِ طفولیت مانندِ درخواستِ شیر از مادر بوسیله گریه را بکار بندد، این خردِ جسمانی بتدریج کسترش می‌یابد تا حدی که انسان در سنینِ نوجوانی بطورِ کامل خود را جسمِ محض دیده و با چنین دیدی به جهان می نگرد، در این زمان یارِ غالیه تابی که با دنیایِ اجسام بیگانه است  با اولین عِتاب خود انسان را ترک نموده ، از انسان جدا می شود به این امید که روزی انسان به فقدانِ غالیه و عطرِ بی نظیرِ آن یار و همراهِ اولیه خویش آگاه شده و در صددِ مقدماتِ بازگشتِ آن یار برآید، اما غالبِ قریب به اتفاقِ انسانها بی توجه به آن یار به زندگیِ سراسر جسمانی خود ادامه می داده و به جمع آوریِ داشته هایی از جنسِ جسم و ذهن مشغول می گردند تا به آن آرامش و سعادتمندی که گمشده انسان است دست یابند، پس آن یاری که عطرِ مُشک و عنبرِ حضرتِ دوست را با خود دارد بارِ دیگر با عتاب و برافروختگی آن داشته هایِ توهمیِ انسان راه هدفِ تیرهایِ غمزه خود قرار داده، اتفاقاتی را رقم می زند تا شاید انسان به باطن و ذاتِ خود که فرا ماده است باز گردد، در این حال هستند گروهی که دل شده و عاشقِ آن یار می گردند اما عمرِ ارزشمند را در ندانستنِ راه که با شتابی حیرت انگیز سپری می شود از دست می دهند و آن یار بارِ دیگر با عِتابِ و نازِ خود در صددِ کشتنِ خویشِ توهمیِ آن انسانِ عاشق بر می آید تا او را به این امر آگاه کند که باید از خویشتنِ جسمانی و ذهنیِ خود عبور کند تا به اصلِ خود که از جنسِ عشق است زنده شود، پس‌ دلشدگلنِ عاشق پس از کشته شدن به خویشتنِ توهمی در انتظارِ دمِ زندگی بخشِ آن یارِ غالیه تاب بسر نی برند تا با بازگشتِ خود آن دلشده عاشق نیز از رنگ و عطرِ حضرتش برخوردار شود و حافظ از آن یار می خواهد تا کمی آهسته تر گذر کرد و پس آن عتاب هایِ همراه با لطف با دمِ ایزدیِ خود مسیح گونه او را به خویشِ اصلی و عشق باز گرداند زیرا عمر بسیار اندک است و با شتاب سپری می شود و بدونِ عنایتِ آن یار کاری نمی توان کرد.

ماهِ خورشید نُمایش ز پسِ پرده زلف

آفتابیست  که در پیش سحابی دارد 

حافظ برای اینکه انسانِ عاشق و مخاطب در دوگانگی یا دویی دیدن گرفتار نگردد پس از تمثیلِ غالیه و انتشارِ عطری بی مانند در جهان ، آن یار را به خورشیدی که مبدأ نور است مثال می زند که در پسِ پرده و حجابِ زلفش یعنی در این جهانِ جسمانی، ماه را قرار داده است که همان نُمایِ خورشید را دارد و خود آفتابی ست که در پیشِ رو سحاب یا ابری دارد تا از شدتِ نورِ آن یگانه خورشیدِ عالم بکاهد و انسان توانایی نظر در او را داشته باشد و نقشِ آن ماهِ زیبای غالیه تاب که از آغاز یار و همراهِ انسان بوده نیز همین است ،یعنی آن ماه نُمای همان خورشید است و تفکیک یاجدایی در کار نبوده، آن ماه نیز در حقیقت آن خورشید است اما بزرگان برای تبیینِ مطالبِ عارفانه با تأسی به قرآن و سخنِ پیامبران از چنین تمثیل و استعاره  هایِ مجازی بهره می‌برند .

چشمِ من کرد به هر گوشه روان سیلِ سرشک

تا سَهی سروِ تو را تازه‌تر آبی دارد

 انسان تا پیش از عاشقی، تابلویی رنگارنگ از دلبستگی به چیزهایِ گوناگونِ جسمی و این جهانی را تدارک دیده و چیزهایی مانندِ پول ، املاک، همسر و فرزندان، مقام و اعتبار، شهرت ، زیبایی،  قدرت و جوانی، و حتی باور و اعتقاداتِ خود را در هر گوشه ای از این تابلو با وسواس و اولویت بندی  و نهایتِ کنترل قرار داده و از آنها طلبِ امنیت و خوشبختی می کند اما حافظ میفرماید چشمِ عاشقی جون او که پس از کشته شدنِ خویشتنِ متوهمش از دریچه چشمِ  آن ماه و خورشید جهان را می نگرد سیلِ اشک از چشمانش جاری می گردد و در گوشه  گوشه این تابلوی ذهنی توهمِ داشته هایِ ذکر شده را با خود می برد تا پس از آن سروِ بلند و ماهِ زیبا رویِ خویش را هر لحظه بوسیله آبی تازه آبیاری کند ، سیلِ اشک یکی از جهتِ افسوس برای انلافِ عمرِ ارزشمند خود برای جمع آوری آن داشته هایِ جسمانی و قرار دادن در گوشه گوشه تابلو و توهمِ طلبِ سعادتمندی از آنها و دیگری اشکِ شوقِ زنده شدن به عشق و زندگی.

غمزه شوخِ تو خونم به خطا می ریزد

فرصتش باد که خوش فکرِ صوابی دارد

شوخ در لغت به معنیِ زنده شدنِ دل آمده است و غمزه کنایه ای از تیر هایِ مژگان و عنایتِ حضرتِ عشق است به عاشقی چون حافظ تا بوسیله آن تیرها آخرین داشته ها و عشق به چیزهایِ جسمی را در گوشه های ذهنِ عاشق هدف قرار داده ، خونِ خویشتنِ توهمیِ انسان را بریزد، خطا غالبن در مقابلِ صواب یا به درستی می آید، حافظ ادامه میدهد پس از زنده شدنِ دلی به عشق، زندگی یا خداوند به عمد تیرهایِ غمزه را به خطا می‌زند تا به هدف برخورد نکند ، یعنی می‌نماید که قصدِ گرفتنِ آن داشته ها را دارد تا عاشق را در پایداری در راه بیازماید اما درواقع پس از ثباتِ در عشق و بر هم زدنِ تابلوی ذهنی و بیرون راندنِ چیزها  از مرکز و دلی که به عشق زنده شده ، زندگی آن اصطلاحن داشته ها را هدف قرار نداده ، از عاشق نمی گیرد و اینجاست که انسان می تواند به درستی از داشته های مادیِ خود نیز بهرمند گردد ، اما حافظ از خداوند می خواهد فرصت را از دست نداده و تیرها را عامدن به خطا نزند زیرا هدف قرار دادنِ این تعلقات، اندیشه ای نیکو و خوش و در راهِ صواب و درستی می باشد ، یعنی در راهِ شوخ و به منظورِ زنده گردانیدنِ دلی به عشق.

آبِ حیوان اگر این است که دارد لبِ دوست

روشن است این که خِضِر بهره سرابی دارد 

پس از آن  ثبات در عشق است که‌ آبِ زندگی بر عاشقی چون حافظ جاری می گردد و به لبِ حضرت دوست یا وصالِ حضرتش می رسد و روشن است که با چنین وصلی خضر در مقایسه با اینچنین عاشقی از آبِ جاودانگی تنها سرابی را دیده و در اختیار دارد، آبِ جاودانگی حقیقی نزدِ چنین عاشقی ست که در پیِ جاودانگیِ جسمانی نیست ، آمده است که خضرِ پیامبر به آبِ حیات دست یافت و عمر جاودانه جسمانی یافت که نماد و دستمایه ای ست برای تمثیلِ عینی دستیابی عاشقان به آبِ حیات و جاودانگیِ حقیقی .

چشمِ مخمورِ تو دارد ز دلم قصدِ جگر

تُرک مست است مگر میلِ کبابی دارد

جگر در اینجا به معنی صبر و شکیبایی آمده است، همانطور که امروزه هم دندان سرِ جگر گذاشتن مصطلح است و بکار برده می‌شود، پس حافظ می‌فرماید لازمه رسیدن به آبِ حیاتِ و جاودانگی صبر در کارِ معنوی می باشد و چشمِ مخمور یا دیدِ مستِ زندگی از انسانِ عاشق می خواهد تا با گشاده کردنِ تدریجی فضایِ درونی یا دلِ خود به این مهم دست یابد، یعنی همانگونه که انلافِ وقت موجبِ باز ماندنِ عاشق از ادامه مسیر می شود، تعجیل برای رسیدن به لبِ دوست نیز سرخوردگی و در نهایت بازدارندگی را به همراه خواهد داشت، در مصراع دوم تُرک نمادِ انسانِ کامل و پیر یا راهنمایِ پویندگانِ راه عاشقی ست که مست است و چشمِ او نیز مخمور و از دریچه چشمِ خداوند که خرد و آگاهیِ مطلق است جهان را می نگرد، پس‌حافظ یا انسانِ عاشقِ بیقرار که مخاطب است می‌گوید دلِ عاشق بی طاقت است و در این فراق کباب می شود تا به وصل برسد،  گویی آن تُرک که مست است میلِ کباب دارد، از دیر باز شراب و کباب به  هم پیوند خورده اند اما حافظ در ین بیت می فرماید پیر و راهنمایِ طریقت که مستِ باده الست است می داند که راهِ چاره همین صبر و شکیبایی در طیِ طریق بوده و تنها دلی که در فراقِ حضرت دوست سوخته و کباب شده باشد شایستگی وصال و لبِ حضرتش را دارد.

جانِ بیمارِ مرا نیست ز تو رویِ سؤال 

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

حافظ می‌فرماید از شروطِ دیگری که پیش فرضِ رسیدن به لبِ دوست است یکی بیماریِ جان و دیگری عدمِ سؤال از پیرِ طریقت و تُرکِ مست است، عاشقِ حقیقی بیمارِ جان است و بیمار خواب و آسایش ندارد، یعنی لحظه ای از تلاش در کارِ معنوی و طیِ طریق باز نمی ماند تا اینکه سرانجام شفا یافته و جانش به عشق زنده گردد، و دیگر اینکه با نگاهِ مستقیم در روی و چشم در چشمِ تُرک یا پیرِ طریقت سؤال کردن نیز موجبِ رفتنِ به ذهنِ سالک می شود و حافظ می‌فرماید اگر هم پوینده راهِ عاشقی که خسته یا زخم خورده است سوالاتی برای او در ذهن پدید آمده است،  در طیِ منازلِ عاشقی، خود از طریقِ زندگی یا حضرتِ دوست به پاسخ هایش دست خواهد یافت و این پاسخ هایی خوش و نیکو خواهند بود که راهگشای او می‌گردند .

کِی کند سویِ دلِ خستهَ حافظ نظری

چشمِ مستش که به هر گوشه خرابی دارد 

از شروط دیگری که حافظ  برای رسیدن  لبِ حضرت دوست مطرح می کند عدمِ نا امیدی از درگاهِ حضرتش می باشد و با فروتنی خود را مثال زده می فرماید دلِ حافظ نیز خسته یا زخمی ست و جانش بیمار و عاشق، پس‌ چشمِ مست و مخمورِ حضرتِ دوست که در هر گوشه از این جهان عاشقانِ خرابی در تمنایِ وصال و آبِ حَیوان از او در انتظارِ گوشه چشمی بسر می برند چگونه و کِی نظرِ لطف و عنایتی به حافظ خواهد داشت و البته که لسان الغیب موردِ عنایتِ آن چشمانِ مست قرار گرفته است که اینچنین غزلهایِ عارفانه ای را می سراید و کجاست دلِ کبابی چون دلِ عاشقِ حافظ ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:

دل داده ام به یاری شوخی کش نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصائل

.

گفتم که کی ببخشی برجان ناتوانم؟

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

مهر و ماه در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۳۴ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دهم در مناجات و ختم کتاب » بخش ۴ - حکایت:

سلام

دوستان!  واژه ی خودم در بیت دهم درست هست

و شاعرانه و سعدی‌وار هم هست

 

به فضل خود، مرا دست گیر

که میشه به فضل خودم دست گیر...

جهن یزداد در ‫۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۲:۵۴ در پاسخ به داریوش ابونصری دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان:

رست  اساس است -سست  و رست آخشیج همند به میهن و سرزمین هم میگفتند

۱
۷۰۹
۷۱۰
۷۱۱
۷۱۲
۷۱۳
۵۲۶۹