Nima.Mmmm در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۲۹ در پاسخ به آرمیلا دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۲:
مصراع اول: سعی کن از دسته نیکوکاران باشی تا وقتی وفات کردی از شر بدکاران رهایی یافته باشی.
مصراع دوم:در زندگی ات بدی و مردم آزاری نکن تا پس از مرگت، دیگران از شر تو نجات یافته باشند
شهاب قهرمان در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹۹:
به نظر من در بیت پنجم واژه "پردگیان" اشتباه تایپی آست و "بردگیان" با دنباله بیت همخوانی واضحتری دارد: آنان که برده (اسیر جنگی) بودند اکنون به باز پس گرفتن ملک پرداخته اند (؟)
جهن یزداد در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ ایرانشان » کوشنامه » بخش ۱۴۷ - آگاه کردن آتبین طیهور را از آهنگ بازگشت به ایران:
بنام بزرگان و پشت مهان
ستون سواران امید جهان
آرمیلا در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۵۴ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۲:
میشه لطف کنید بگید بیت آخر چه معنایی میدهد؟
میلاد مقدم در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۶ - در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم:
بیت شماره ۲۵ اشتباه تایپی دارد ؛ تَذَرو صحیح است به معنی مرغ رنگین یا قرقاول . در انتهای مصراع بعدی هم با کلمه " سَروی " تمام می شود .
Karma Fr در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳۴:
« دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم»:
شاید منظور جان دادن معنوی باشد. یعنی عشق الهی با اتصال قلبمان به دوست، با حقیقتا دوست داشتن او بیش از حظ نفس خودمان، جان روحمان را که ایمان حقیقی باشد حفظ می کند و نمی گذارد معنا مثل مرده باشیم.
مسعود رمی در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۵۰ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ، روح پر فتوح شاعره نادره دوران ، خانم پروین اعتصامی ، قرین رحمت الهی ، بادا ، آمین ، یا رب العالمین ، سپاس فراوان از سایت بی نظیر گنجور ، که انصافاً مساعی خارقالعاده در راه فرهنگ ایران زمین مبذول فرمودهاند ،
آرام نوبری نیا در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۳۶ در پاسخ به .M.FAHIM دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:
با تشکر، اصلاح شد.
آرام نوبری نیا در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۳۲ در پاسخ به رحیمی دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:
با تشکر، اصلاح شد
.
آرام نوبری نیا در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۳۱ در پاسخ به فاطمه دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:
با تشکر ، اصلاح شد.
برگ بی برگی در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
بر نیامد از تمنایِ لبت کامم هنوز
بر امیدِ جامِ لعلت دُردی آشامم هنوز
ابتدایِ غزل وصفِ حالِ عاشقی ست که به تازگی در راه و طریقتِ عاشقی گام نهاده و خام است اما حافظ در اوجِ پختگی پیامِ ارزشمندی را در این رابطه به پویندگانِ این راه منتقل می کند، پس از زبانِ آن سالک که تمنای رسیدن و کام گرفتن از لبِ معشوق را سهل پنداشته است میفرماید به این سادگی ها نبوده و رسیدن به مرحله ی کامیابی از لبِ او یعنی وصالش کار ی ست زمان بر و نیازمندِ کوشش و کارِ بسیار، در مصرع دوم ادامه می دهد اما عاشق امیدِ خود را از دست نداده و بر امیدِ بوسه بر جامِ لبِ معشوق هنوز دُرد آشام است، دُرد که ته نشین شده ی شراب در خُم است استعاره از پیغامهای معنویِ ناقص و ناخالصی می باشد که سالک بدلیلِ عدمِ دسترسی به منبعِ اصلیِ شرابِ بصورتِ جسته گریخته از این سو و آن سو بدست آورده و یا از لابلایِ کتاب ها و سروده هایِ گذشتگان فرا می گیرد اما همچنان امیدوار است به اینکه سرانجام از این طریق و با تلاشِ مستمر روزی بتواند بدون واسطه از لبِ جامِ حضرتِ معشوق آن شرابِ نابِ شفاف و بدونِ رسوباتِ ذهنی را بنوشد. درواقع نیز بهره گیری از سخنِ دیگران میتواند راهنما و دلیلِ راهِ سالک باشد اما بواسطه اینکه هرکسی از ظن و گمانِ خود یارِ معشوق می شود و یا بقولِ حافظ "هرکسی بر حَسَبّ فکر گمانی دارد"سرانجام باید روزی فرارسد که پوینده راهِ عشق پس از ترکِ دنیا و عدم شدنِ مرکز یا رسیدن به نیستی، به مرحله ی ترکِ مولا و مرشد رسیده و به خود آن شرابِ زندگی بخش را از لبِ حضرتش بنوشد.
روز اول رفت دینم در سرِ زلفینِ تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
مراد از روزِ اول همان ازل یا الست است، دین در اینجا بینشِ خدایی یا عشق و زلفین استعاره از دو وجهِ جلالی و جمالیِ خداوند است که حافظ در ابیاتِ بعد جدا دانستنِ این زلفین از یکدیگر را خطا می داند، پس حافظ میفرماید وقتی او یا انسان بطورِ عام در الست از لبانِ حضرتِ دوست شرابِ عشق نوشید و الست بربکم را شنید بر سرِ زلفینِ حضرتش دل و دین داد، عشق را شناخت و عاشق شد، در مصراع دوم سودا نیز به معنیِ عاشقی آمده است و حافظ ادامه می دهد پس از آن انسان برایِ وفای به عهدِ الست پای در این جهان گذاشته است و با دُرد نوشی در راهِ عاشقی می کوشد تا سرانجام و سرنوشت او چه خواهد شد، یعنی وظیفه انسان دُرد نوشی و کوشش در راهِ عاشقی ست و دیگر هرچه پیش آید قضا و خواستِ خداوند است و باید پذیرفت.
ساقیا یک جرعهای زان آبِ آتشگون که من
در میانِ پُختگانِ عشقِ او خامم هنوز
پس حافظ یا درواقع سالکی که هنوز خود را در میانِ بزرگانِ عشق و عرفان که در اوجِ پختگی قرار دارند خام و در آغازِ راه مییابد از ساقی که می تواند استعاره از خداوند یا پیر و یا بزرگ و راهنمایِ معنوی باشد درخواستِ جرعه ای از آن شرابِ را می کند تا او نیز با نوشیدنش به مراتبِ بالا رسیده و تمنایِ نوشیدنِ شراب از جامِ لبِ حضرتش برای وی نیز به حقیقت پیوندد یا به عبارتی از دُرد نوشی رها شده و از خامی به پختگی برسد آنچنان که سعدیِ بزرگ نیز در بیتی معروف می فرماید؛
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی/ صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
از خطا گفتم شبی زلفِ تو را مُشکِ خُتن
می زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
شب در اینجا نمادِ ذهن است و محدودیت، مُشکِ ختن ماده ای بسیار خوش بو و ارزشمند است که از نافِ آهویِ خُتن تهیه میگردد، پس حافظ از زبانِ سالکی که به خام دستیِ خود اذعان دارد یکی از خطاهایِ او را بیان می کند که در شبِ ذهن یا در لحظه ای زلفِ حضرتِ دوست را به همان مُشکِ خُتن مانند می کند، یعنی وجهِ جمالی خداوند را جسم میبیند هرچند آن چیزی ارزشمند و عطری بینهایت خوش بو باشد در حالیکه با مشاهده و بهره بردن از زیبایی هایِ جهانِ ماده نیز باید ذات و حقیقتِ درونیِ آن چیز ( زلف) را تشخیص دهد، در مصرع دوم ادامه می دهد بواسطه ی همین اشتباه که زلف را صورتِ محض می پندارد پس هر تارِ مویی از آن زلف بر اندامِ سالک تیغ شده و زخم می زند، برای مثال انسانی که عاشقِ انسانی دیگر شده است و او را همین صورت و رویِ زیبا و دیگر حُسن هایش ببیند اما از حقیقتِ درونی و ذاتِ او که خداوند یا زندگی و مویی از زلفِ حضرتِ معشوق است غفلت ورزد آن مو هر لحظه تیغی خواهد شد برایِ زخم زدن بر اندام و بر جسمِ او و آن زوج از همان تصویرِ زیبایِ ذهنی وجسمی که یکدیگر را بر مبنایِ آن دیده و قضاوت نموده اند نیز بی بهره می مانند، این قانون شاملِ دیگر تارهای مویِ زلفِ حضرتِ دوست نیز می شود که اگر سالک و یا انسان چیزهایِ جذاب و مواهبِ این جهان را بصورتِ جسم و حتی عطرِ مُشکِ خُتن که قابل لمس نیست تشخیص دهد بدونِ شک خطا کرده و از زخم و دردهایِ آن در امان نخواهد بود. این زخم و دردهایِ مو که با دردِ جانکاهِ تیغ برابر است برایِ تنبیهِ انسان نبوده و بلکه بمنظورِ بیداریِ او و بنا به قانونِ قضا انجام می گردد تا شاید سرانجام موجبِ تشخیصِ ذات و فطرتِ مویِ زلف یا آن چیز توسطِ انسان گردد.
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
می رود چون سایه هر دَم بر در و بامم هنوز
در ادامه میفرماید اما اگر انسان در خلوت یا در خفا بر هر یک از تارِ مویِ زلف یا مواهب و جذابیت هایِ این جهان نظر کرده و پرتویی از رویِ خداوند را در آن دیده و تشخیص دهد و به آن مرتعش شود و نه بر زیباییِ ظاهرِ آن چیز، پس سایه ای از لطفِ آن آفتاب یا خداوند پیوسته بر سرِ انسان خواهد بود، بر در و بام یعنی در همه امورِ زندگیِ انسان این سایه ی عنایت گسترده خواهد بود و نه تنها زخمی از آن موی بر اندامِ او وارد نمی شود، بلکه از آن موهبت حداکثرِ بهره و لذتِ لازم را نیز خواهد برد.
نامِ من رفته ست روزی بر لبِ جانان به سهو
اهلِ دل را بویِ جان می آید از نامم هنوز
منظور از مصراع اول برگزیده شدنِ انسان است توسطِ جانان یا خداوند در روزِ ازل که حافظ آن را بصورتِ سهوی یا غیرِ عمد توصیف می کند، یعنی این گزینش می توانست شاملِ موجودی دیگر بجز انسان باشد و جانان نامِ او را بر لب بیاورد، این مطلب می تواند با نظریه ی فرگشت و جهشِ اتفاقیِ دی ان ایِ گونه ای از میمونها و تولدِ انسان در این جهان نیز مطابقت داشته باشد هرچند این نظریه در روزگارِ حافظ مطرح نبوده است و بیانِ آن نیز کفر تلقی می شد، اما حافظ که منظورِ دیگری از طرحِ این مطلب دارد در مصراع دوم میفرماید اهلِ دل یعنی کسی که دلش به عشق زنده شده است هنوز بویِ جان و حقیقتِ انسان یا عشق که برگرفته از جانان است را از آن هنگام که نامِ انسان بر لبِ جانان رفت به یاد داشته و تشخیص می دهد، پسحافظ در تبیینِ بیتِ قبل می فرماید اینکه انسانِ عاشق و اهلِ دل قابلیتِ تشخیصِ زلف و تجلیِ خداوند در همه زیبایی هایِ جهانِ ماده را دارد بدلیلِ این است که جانان در الست نامِ او را بر لب آورده است و با ربوبیتش او را امتدادِ خود در جهانِ نامیده است. دیگر مخلوقاتِ این جهان از این قابلیت و موهبتِ تشخیص یا عشق بی بهره هستند.
در ازل داده ست ما را ساقیِ لعلِ لبت
جرعه ی جامی که من مدهوشِ آن جامم هنوز
در اینجا حافظ برایِ تبیینِ سخنِ خود در ابیاتِ قبل مبنی بر تشخیصِ پرتویِ رویِ جانان در تجلیاتش در این جهان مثالِ خود را آورده و لبِ قرمز رنگِ معشوقِ این جهانیِ خود را همان رنگِ قرمزِ لعلگونِ شرابی می بیند که آن ساقیِ ازل در الست به او داده است، همان شرابِ عشقی که با جرعه ای از جامش آنچنان مدهوش و از خود بیخود شده و هستیِ اش را بر باد داده است که هنوز هم تا امروز این مدهوشی و مستی ادامه دارد.
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ جان
جان به غمهایش سپردم، نیست آرامم هنوز
این توصیه برگرفته از آیه ۵۳ سوره بقره در قرآن کریم است که می فرماید " قاتِلو اَنفُسَکُم "و مخاطب می تواند از پختگانِ عشقِ او یا اهلِ دلی باشد که به عشق زنده شده و سخنان و توصیه هایش موجبِ پختگیِ سالکِ خام یا به قولی صافی شدنِ صوفی می گردد، بزرگانی همچون عطار و مولانا و حافظ به سالکِ خام توصیه می کنند تا از جانِ خویشتنِ ذهنی و توهمیِ خود بگذرد تا به آرامشِ جانِ اصلی دست یابد، درواقع جانِ اصلی و خداییِ انسان به خودیِ خود عینِ آرامش است که چون انسان از خویشتنِ توهمی و تمامیت خواهَش عبور کند آن جان موجبِ آرامشِ انسان خواهد شد. در مصرع دوم حافظ تأکید می کند آن خویشتنِ ذهنی و تمامیت خواه هرچه بخواهد و انجام دهد موجبِ غم و اندوه می گردد، پس او که از این جان درگذشته و با میل و رغبت به دادنِ چنین جانی رضایت داده است چگونه است که هنوز به آرامشِ مورد نظر دست نیافته و از غم رهایی نیافته است و پاسخ این است که آن غمی که هنوز پابرجاست و آرامش را از چنین انسانِ عاشقی دریغ می دارد بی تردید غمِ عشق است و تا به وصالِ معشوق نرسد از آن رهایی نخواهد یافت.
در قلم آورد حافظ قصه ی لعلِ لبش
آبِ حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
قصه ی لبِ لعلِ حضرت معشوق را در بیان و قلم آوردن کارِ هر حکیم و عارفی نیست زیرا کلمات و الفاظ به هرگونه ای که بخواهند لبِ لعلِ حضرتش را توصیف کنند در ذهن بصورتِ اجسام تبلورِ عینی می یابند و ِآنچنان که در بیتِ چهارمِ غزل ذکر شد مخاطب یا سالک خطا کرده و برای مثال زلفِ حضرتش را مُشکِ خُتن و جسمی اینجهانی تصور می کند، درحالیکه منظورِ آن عارف یا حکیم از آن تمثیل و استعاره ورایِ ذهن و ماده است، پس حافظ هنوز هم حافظ است و بگونه ای این استعاره ها را توصیف می کند که هر دَم و لحظه از آنها آبِ حیات و جاودانگی بر مخاطب یا سالکِ عاشق جاری می گردد.
Nima.Mmmm در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۰۹ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
باده ی یار
اشاره است به آن حالت مستی و خوشی که هنگام عبادت و قرب به حق تبارک و تعالی به آدمی دست میدهد و بسته به میزان اخلاص و حضور قلب و طهارت روح هر عابدی متفاوت استباده و شراب و مستی نمادهایی است که دارای معانی والای عرفانی است
دکتر امین لو در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۰۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱:
در مصرع دوم بیت دوم کلمه 《 کانش》 صحیح نیست و 《 کاتش》صحیح است.
کاتش مخفف که آتش است.
دکتر امین لو در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۵۰ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱:
در مصرع اول بیت سوم کلمه《 بامداد》 صحیح نیست و 《 به امداد 》 صحیح است.
رضا در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۱۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:
سلام خربنده را دارای پست و مقام در حکومت می پندارم و لا را هیچ
جهن یزداد در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۰۷ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصیر خدمت:
چون بره باشم باشم به غم خانه و خهر
خهر =شهر
فرادست در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۰۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶:
این غزل را محمدرضا شجریان هم خوانده است
لینک زیر
جهن یزداد در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید:
این سخن راهنمونست و به ده دارد راه
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت?!
باده یِ یار
باده و یار?
کسی منظور و مفهوم باده یار را می داند?
Nima.Mmmm در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹۹: