گنجور

حاشیه‌ها

پرگل غفاری در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:

ممنون از اقای سید علی ساقی که شعر حضرت حافظو انقد قشنگ تفسیر کردن 💛

جهن یزداد در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۲۰ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۵:

کسی  که   براه ماندگان   را  بسپنجد

 

جهن یزداد در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۵۲ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۲:

آور = باور  - خود باور  به آور است

جهن یزداد در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۵۲ در پاسخ به علی دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۲:

دهخدا بی سواده  ان که گند است فزغند است 

صدرام در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۳۲ دربارهٔ صامت بروجردی » کتاب المواد و التاریخ » شمارهٔ ۵۲ - در مدح حضرت رضا(ع):

رضا به حروف ابجد، ۱۰۰۱ می‌شود!

داریوش در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲۳ - حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن:

که کمینهٔ آن کمین باشد بقا

تا ابد اندر عروج و ارتقا

بنظرم میرسه که منظور مولانا این بوده که کمبود دانش ما در مقابل پروردگار رفع نمیشه حتی اگر تا ابد در حال پیشرفت باشیم 

کمینه یعنی کم بودن دانش یا هر چیزی دیگر     کمین = اشاره به انسان - آن کس که از هر جهت در مقام پایین تر است 

گلستان سعدی باب اول :
بگذار که بنده ای کمینم     تا در صف بندگان نشینم 

علی دادمهر در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۴۳ در پاسخ به حامد اميري دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۶:

با سلام 

به معنای لب و دهان می باشد 

سفید در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجه‌تاشان مر لقمان را کی آن میوه‌های ترونده را که می‌آوردیم او خورده است:

 

پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو

محو و هم‌شکل و صفات او بشو...

 

نور خواهی مستعد نور شو

دور خواهی خویش‌بین و دور شو...

 

ور رهی خواهی ازین سجن خرب

سر مکش از دوست و اسجد و اقترب... 

 

بیت آخر چقدر زیباست... واقعا مولانا شاعری بسیار باعظمت است و اشعاری شاهکار، شگفت‌انگیز و باشکوه سروده است...

 

سفید در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۲۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجه‌تاشان مر لقمان را کی آن میوه‌های ترونده را که می‌آوردیم او خورده است:

 

آن دل چون سنگ را ما چند چند

نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند...

 

مریم بکوک در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۳۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم:

افسانه ی روز دوشنبه، افسانه ی بِشر پرهیزگار است که در گنبد سبز رنگ، توسط دخت شاه خوارزم به نام نازپری گفته میشود. دوشنبه هم در فرهنگ قدیم شرق و غرب روز ماه نامگذاری شده که رنگ منسوب و مربوط به ماه نیز سبز است. چون قدیمیان رنگ واقعی ماه را سبز میپنداشته اند. در زبان انگلیسی monday کوتاه شده ی moon-day که به معنی روز ماه میباشد.

محمود رزاقی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۱۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲ - (مناجات اول) در سیاست و قهر یزدان:

ناف زمین: زمین مادر ما و تمام موجودات و گیاهان وغیره است که در آن هستی دارند و البته کهکشان‌ها همانند پدر و مادر زمینند

یزدانپناه عسکری در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۴۳- سورة الزخرف- مکیه » ۲ - النوبة الاولى:

23- فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ، چون ما را بخشم آوردند، کین کشیدیم از ایشان، فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِینَ (۵۴) بآب بکشتیم ایشان را همه.

***

[یزدانپناه عسکری]

فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعین‏ - الزخرف : 55

قبض و بسط و خاموش و روشن نمودن نور آگاهی به وسواس در قلب آدمی و در میانه و حین درک و تجلّی نور آگاهی و ادراک فطری، خود ساخته جمعی بشر است. (فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعین)

________________

آسَفُونا: یوسف(أسف) أَسَف‏ - قبض و بسط نور آگاهی در قلب است به وسواس.

انْتَقَمْنا (النَّقَم): میانه و حین درک آدمی.

حتَّی إِذا أَدْرَکَهُ‏ الْغَرَقُ‏- یونس : 90

وَ نادی‏ فِرْعَوْنُ فی‏ قَوْمِهِ قالَ یا قَوْمِ أَ لَیْسَ لی‏ مُلْکُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْری مِنْ تَحْتی‏ أَ فَلا تُبْصِرُونَ - الزخرف : 55 ( گر تو فرعون‏ منی‏ از مصر تن بیرون کنی - در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش- دیوان شمس:غزل 1247 –  نادیده انگاری و خود اندیشی : و هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِی مِنْ تَحْتِی‏)

وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ الَّذینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعین‏ - الأنبیاء : 77

الَّذی یُوَسْوِسُ فی‏ صُدُورِ النَّاس‏ - الناس : 5

  65+ 3+3+1:80 

مهران دربندی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۲۱ در پاسخ به روزبه دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۹:

غز ها  و  یا اوغوز ها  اسم اتحادیه طایفه ای بزرگی از ترکان بوده که  اجداد بسیاری از ترکانی هستند که بعد از سلجوقیان به ایران و آناتولی و کلا خاورمیانه آمده‌اند. مولانا در این شعر آنها را به نوعی وسیله عدل داور یعنی پروردگار میشمارد که برای تنبیه ظالمان آمده اند. بیت بعدی این معنی را واضح تر میگوید که ترک  واقعی مجری عدل است و ده را از خراج دادن آزاد می کند. این به احتمال بسیار زیاد اشاره به ماحرای دعوت از سلیمان شاه  برای بدست گرفتن حکومت در انتاکیه بوده که اکثریت مردم آن غیر مسلمان بودند و بایستی خراج میدادند ولی با  آمدن سلیمان شاه از خراج دادن رهایی یافتند. 

سفید در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷:

 

در دل و جان خانه کردی عاقبت

هر دو را دیوانه کردی عاقبت...

.

ای ز عشقت عالمی ویران شده

قصد این ویرانه کردی عاقبت...

.

من تو را مشغول می‌کردم دلا

یاد آن افسانه کردی عاقبت...

.

یا رسول الله ستون صبر را

استن حنانه کردی عاقبت...

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:

بعد از این دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند

که به بالای چمان از بن و بیخم برکَند

غزلی زیبا و عارفانه است که سالکِ عاشق بعد از طیِ منازل و مراتبِ اولیه که طلب و کار بر رویِ خود است اکنون ادامه راه و رشد و تعالی را بسته به قضا و کن فکانِ الهی دانسته و بر عهده حضرتش می‌گذارد، سروِ بلند همان یار، یا حضور و اصلِ خداییِ انسان است که همواره میلِ به عروج و بالا رفتن داشته و تمثیلِ دیگرش قطره ای ست که بسویِ دریا می رود، مولانا می‌فرماید جزئی که بسویِ کُل می رود، اما در اینجا حافظ جدایی قائل نشده و جزو و کُل را یکی دانسته، دست به دامانش می شود تا همچنان که به بالا چمیده یا می خرامد، همه ابعادِ وجودیِ او را نیز از بیخ و بُن و ریشه بر کَنَد و با خود  ببرد بگونه ای که دیگر در این پایین یا در جهانِ فُرم ریشه و یا هستی نداشته باشد که میل بازگشت به پایین کند.

حاجتِ مطرب و می نیست، تو برقع بگشای

که به رقص آورَدَم آتشِ رویت چو سپند

مطرب کنایه ای ست از راهنمایانِ راه و می یعنی سخنِ آنان در گشودنِ راهِ معنویت بر رویِ عاشقان، حافظ ادامه می‌دهد که اگر خداوند بخواهد می تواند بدونِ این دو که سبب  هستند بر مبنایِ قانونِ قضایِ خود حجاب را به طرفه العینی گشوده و رخسار بر عاشق بنماید، به این ترتیب سالک می تواند راهِ چند ده ساله را یک شبه طی نموده و به مراتبِ عالیِ معرفت و شهود عروج نماید، در اینصورت است که آتشِ عشق و دیدارِ رویِ حضرتش وی را همچون اسفندِ رویِ آتش به رقص می آوَرَد، یعنی لحظه و دَمی آرام نخواهد گرفت تا به وصلش رسیده، با او یکی شود.

هیچ رویی نشود آینهَ حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سُمًَ سمند

در ادامه بیتِ قبل بوده و حافظ اذعان می کند که چنین آرزویی محال است ولی البته آرزو بر جوانان عیب نیست اما حقیقتِ مطلب این است که اگر انسان بخواهد جمالِ بی مثالِ یار یا حضرتِ معشوق را در آینهَ حجله بخت و سعادتمندی ببیند و به او وصل شود فقط و فقط یک راه بیشتر ندارد و شرط این است که روی و صورتِ خود را با کوششِ بسیار صیقل داده و آینه ای از آن بسازد، در اینصورت حضرتِ معشوق وقتی بر او نظر کند خویش را در این روی دیده و جدایی ها و انشقاق از میان برداشته شده،چنین انسانی با پروردگارش یا اصلِ خود به وحدت می رسد. مولانا می فرماید:

پس‌چو آهن گرچه تیره هیکلی / صیقلی کن صیقلی کن صیقلی  و در جای دیگری در تعریفِ صیقلی و آینه ساختن می فرماید:

رومیان آن صوفیانند ای پدر / بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده اند آن سینه ها / پاک از آز و حرص و بُخل و کینه ها

گفتم اسرارِ غمت، هرچه بُوَد گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

مصراع اول دارای ایهام بوده که معنیِ نزدیکش این است: ای معشوقِ بلند مرتبه، اسرارِ غمِ عشقت را فاش نمودم، حال هر کار که می خواهی بکن و اگر می خواهی مرا نیز به جُرمِ افشای اسرار همچون منصور بر دار کن، اما معنیِ اصلی که با توجه به مصراع دوم مدِ نظر است مربوط به کُن فکانِِ خداوندی ست، یعنی هر آنچه از غمِ عشقت را که اسرار و بر خلق پوشیده است بیان کردم و خود نیز انجام دادم، پس‌هرچه که هست و باید انجام شود ( تا بُرقع بگشایی و رُخ بنمایی) را بگو که انجام شود، یعنی کُن فکانَت را در این باره اجرا کن زیرا حافظ بیشتر از این صبر ندارد، دیگر چه باید بکند و تا به کِی و چقدر که دیدارِ رویت محقق شود، حافظ که همه ابعادِ وجودش تبدیل به آینه شده،‌ پس‌ در این حجله نیکبختی درآ و بر او نظر کن تا خود را در او ببینی، که صبر و طاقت از کف داده است.

مَکِش آن آهویِ مُشکینِ مرا ای صیاد

شرم از آن چشمِ سیه دار و مبندش به کمند

آهویِ مُشکین همان یار و حضورِ انسان است و حافظ آن را به آهویِ گریزپایِ دارایِ عطرِ مُشک تشبیه می کند که با کمترین زنگ بر رخسار یا دلِ عاشق به راحتی از وی می‌گریزد، صیاد چیزهایِ ذهنی و جسمیِ این جهانی هستند که هر لحظه در انتظارِ صیدِ این آهویِ مُشکینِ گریز پا (حضور) نشسته اند تا او را جهتِ صید بسویِ دامِ خود کِشیده ، حافظ در ادامه بیتِ قبل به آن سروِ بلند بالا می گوید که اگر با لطف و کن فکانت در حجله بخت نیایی و در آینه رویِ حافظ ننگری، پس آن آهویِ مُشکینِ گریز پا با کمترین زنگار بر آن روی که با مشقت تبدیل به آینه شده است از وی می‌گریزد، حافظ یا انسان که قادر به تغییرِ خواستِ خداوند و تحمیلِ خواستش بر خداوند نیست بناچار از صیاد می خواهد تا آهویِ مُشکینش را نکِشد و بر کمندِ حیله ها و دامهایِ خود در بند نکند، و از چشمِ سیاهش شرم کند، چشمِ سیاه یعنی چشمِ بینا که در مقابل سفیدی یا کوریِ چشم می آید، یعنی اکنون که بینش و جهان بینیِ حافظ خداگونه شده است، از این بینش شرم نموده و خجالت کشیده آهویِ او را در بند نکند، درواقع می فرماید عاشقی که به چشمِ سِرّ جهان را می بیند باید از خود خجالت بکشد و آهویِ خود را از دست نداده و صبر کرده، همچنان دل و روی را صیقلی کند تا شاید معشوق با نظرِ لطف و عنایتِ خود بگوید باش و آنگاه بشود آنچه را که باید بشود.

منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند

منِ خاکی یعنی بُعدی از انسان که تمایل به خاک و چسبیدن به جهانِ فُرم داشته و با کمترین بهانه ای اجازه می دهد آهویِ مُشکینش از وی رمیده و در دامِ صیادانی که در کمین نشسته اند در بند شود، پس‌حافظ در ادامه می فرماید اگر این منِ خاکی نتواند ثبات داشته باشد و صبر کند تا کن فکانِ خداوند در باره اش تصمیم بگیرد و از این در  یا مرحله بسلامت برخاسته و اوج بگیرد، پس‌ چگونه می‌تواند باقیمانده راه را که قاعدتن دشوارتر است طی نموده و بر لبِ قصرِ بلندِ آن یگانه پادشاهِ جهان بوسه زند و به آستانش راه یابد؟ در غزلی دیگر می‌فرماید:

چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قدس/ که در سراچه ترکیب تخته بندِ تنم

باز مستان دل از آن گیسوی مُشکین حافظ

زان که دیوانه همان به که بُوَد اندر بند

پس‌حال که عطرِ مُشکینِ گیسویِ حضرتِ دوست حافظ را بسویِ خود جذب و در بند کرده و دل از وی ربوده است، به درگاهش دعا می کند تا دلِ عاشقِ وی را از آن گیسویِ مُشکین باز پس نگیرد و اجازه دهد تا همچنان در بند و زنجیرش باقی بماند، چرا که دیوانه در بند بهتر از دیوانه ای ست که رها باشد و دیوانه عشقِ رویِ حضرتش نیز اگر رها و آزاد باشد چه بسا آهویِ مُشکینِ یا حضورِ خود را از دست داده و به خاک یا هُشیاریِ جسمی بازگردد.

 

 

 

 

سفید در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲۲:

 

غزل لطیف و زیبا‌یی‌ست...

 

سفید در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:

 

ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی... 

 

به به، عجب مصرعی...

 

سفید در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:

 

و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی

که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها...

 

سفید در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:

 

مه بدر است روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها...

 

مصطفی آزاده در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۳ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است:

شعری نظیرمحتشم عنایت خاص حضرات آل الله علیهم صلوات الله به ایشان است

۱
۵۳۵
۵۳۶
۵۳۷
۵۳۸
۵۳۹
۵۲۶۳