گنجور

حاشیه‌ها

جعفر عسکری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:

آهم ز سرکشی به تلاش اثر نرفت

هر جا ندید روی دل، آنجا دگر نرفت

 

چون یافت این‌که شربتش از خون عاشق است

بیمار چشم تو که طبیبش به سر نرفت

 

با آن‌که در رهت ز دو عالم گذشته‌ایم

یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت

 

جز خون دل که رنگ حنا داشت این وفا

دیگر چه داشتم که ز دستم به در نرفت؟

 

بگریخت خواب و، روشنی از دیده رخت بست

بی‌روی تو چه‌ها که ازین چشم تر نرفت

 

خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد

آسوده آن‌که از پی تاب کمر نرفت

 

دیگر به خواب، تشنه چه بیند به غیر آب؟

مُردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت

 

شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل

آب گهر به سفته شدن از گهر نرفت

 

از آستین خامه‌ی والای من کلیم!

یک‌بار دست خواهش معنی به در نرفت

 

جعفر عسکری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰:

چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کُنَد

به‌دلم هر مژه را خنجر جلّاد کند

 

رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس

کین همه طایر روح از قفس آزاد کند

 

خاک ارباب ریا را ز رواج باطل

روزگار آورَد و سبحه‌ی زُهّاد کند

 

صاحب حوصله، دل‌سوختگان می‌باشند

کس ندیده‌ست که شمعی گله از باد کند

 

دختر رَز که فلک داد به خونش فتوا

بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند

 

گر دل این -مخزن کینه- است که مردم دارند

هر که یک دل شکند، کعبه‌ای آباد کند

 

سوی شمع آن بت خودکام نبیند هرگز

که مبادا ز جگرسوختگان یاد کند

 

دست مشّاطه به رخسار عروسان نکند

آن‌چه با چهره‌ی کَس، سیلی استاد کند

 

پیشِ خواری ز وطن‌دیده، نباشد بی‌جا

دجله گر سعی به ویرانی بغداد کند

 

چه کند کاوش او با دل چون مومِ کلیم؟

مژه‌ات کاینه را شانه‌ی فولاد کند.

 

در کتاب هشت‌الهفت شادروان دکتر باستانی پاریزی، چاپ اوّل سال 63، صفحه‌ی 493، بیت دوّم این‌طور نوشته شده:

رحم اگر هست، همان در دل مرگ است، که او

این همه مرغ اسیر از قفس آزاد کند

برمک در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱:

 

 

ای بر ره بازی اوفتاده بس

یک ره برهی ازین ره بازی

بازی است زمانه بس رباینده

با باز زمانه چون کنی بازی

 

برمک در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶:

استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عزّ در پشین شاری

در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناری

مر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاری

خاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری

وز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری

 

 

 

برمک در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶:

این سروده ناله ناصرخسرو و ایرانیان است و بسیار خوب اوضاع  ان روزگار را می نماید

اینکه ترکان غز سلجوق با فریب مفتیان مسلمان شدند و همه چیز را نابود کردند

 

ماری است کزو کسی نخواهد رست

از خلق جهان بجمله دیّاری

زین پیش جز از وفای آزادان

کاریش نبود نه بیاواری

مر طغرل ترکمان و چغری را

با تخت نبود و با مهی کاری

استاده بدی به بامیان شیری

بنشسته به عزّ در پشین شاری

بر هر طرفی نشسته هشیاری

گسترده به داد و عدل آثاری

از فعل بد خسان این امت

ناگاه چنین بخاست آواری

ابلیس لعین بدین زمین اندر

ذریّت خویش دید بسیاری

یک چند به زاهدی پدید آمد

بر صورت خوب طیلسان‌داری

بگشاد به دین درون در حیلت

برساخت به پیش خویش بازاری

گفتا که «اگر کسی به صد دوران

بوده است ستمگری و جباری

چون گفت که لا اله الا الله

نایدش به روی هیچ دشواری»

تا هیچ نماند ازو بدین فتوی

در بلخ بدی و نه گنه‌کاری

وین خلق همه تبه شد و برپزد

هرکس به دلش ز کفر مسماری

هر زشت و خطای تو سوی مفتی

خوب است و روا چو دید دیناری

ور زاهدی و نداده‌ای رشوت

یابیش درست همچو دیواری

گوید که «مرا به درد سر دارد

هر بی‌خردی و هر سبکساری»

و امروز به مهتری برون آمد

با درقه و تیغ چون ستمگاری

گوید که «نبود مر خراسان را

زین پیش چو من سری و دستاری»

خاتون و بگ و تگین شده اکنون

هر ناکس و بنده و پرستاری

باغی بود این که هر درختی زو

حری بودی و خوب کرداری

در هر چمنی نشسته دهقانی

این چون سمنی و آن چو گلناری

دیوی ره یافت اندر این بستان

بد فعلی و ریمنی و غداری

بشکست و بکند سرو آزاده

بنشاند به جای او سپیداری

ننشست ازان سپس در این بستان

جز کرگس مرده‌خوار، طیاری

وز شومی او همی برون آید

از شاخ به جای برگ او ماری

گشتند رهی او ز نادانی

هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری

اقرار به بندگی او داده

بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری

من گشته هزیمتی به یمگان در

بی‌هیچ گنه شده به زنهاری

چون دیو ببرد خان و مان از من

به زین به جان نیافتم غاری

مانده‌است چو من در این زمین حیران

هر زاهد و عابدی و بنداری

سعید حیدری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

 

بخاطر گرفتن صله وترس از توهین وطعنه بیت بالا که رندانه هم حرفش را می زند وهم صله می چوید  

شاه من خیلی بلند مرتبه است که آسمان نه طبقه نمونه ای از طاق بارگاه اوست 

سعید حیدری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

حافظ در دوبیت آخر نکته ای ریز می گوید 

حافظ هم مثل محتسب وشحنه وپادشاه پنهانی شراب می نوشد اگه پنهانی بنوشی همه خبر دار خواهند شد 

من اومدم یه شرابی پنهانی بزنم دیدم آنها هم مث من پنهانی شراب می نوشند 

سعید حیدری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

بیت جا افتاده ؟

خوش آن نظر که لب جام وروی ساقی را 

هلال یک شبه وماه چهار ده دانست 

خوبه حال شاعر وانسان حساس ونکته بینی مث حافظ  کهبا  نظر ودید وسیعی  لبه جام را مث لب ساقی که نازک است می بیند وروی ساقی را در زیبایی مث ماه شب چهارده می بیند 

 

هلال یک‌شبه وماه چهارده دانست 

سعید حیدری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

حافظ تابع جو زمانه درین جا به تاثیر کواکب می پردازد

من از طالع وشانس وبخت سیاهم به خاطر بی رحمی ساقی  چنان گریه کردم که صبحگاه ناهید(زهره) وماه هم شنیدند وفهمیدند

سعید حیدری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

چشمان ساقی ما می کشت وعاشق او بودم ونتوانستم از گرفتاری های عشق ومشکلاتش از او امان بگیرم چون او خودش باعث این گرفتاری بود وجز مرگ چاره ای نبود ومعشوق بی رحم وبی وفا وستمگر  بود

سعید حیدری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

کسی که می تواند اسرار دنیا وآخرت رااز خط ساغر بخواند وعاقبت به خیری افراد را بشناسد به راحتی می تواند از خط راه وجای پای افراد باز عاقبت آنها را بداند 

سعید حیدری در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

حافظ درین غزل میان افراد رند ومتعصب وریاکار فرق می گذارد 

بیت ۱هرکس میکده راشناخت دیگر سراغ خانقه وریا وتصویر وتظاهر نخواهد رفت 

بیت ۲مقام وکلاه ونشانه رندی وشاد خواری و...به هرکسی داده نمی شود 

بیت ۳در خانقه فرد سالک با دیدن راستی در مستی افراد خانقه به اسرار آنها پی می برد 

بیت ۴ما دیوانه ایم ودیوانه ها هیچ تکلیفی ندارند 

از ما انتظار عقل وعاقل بودن نداشته باش که دستور پیر ماست

بیت ۵ از ساقی شاد خوار وپرانرژی نتوانستم امان از عشق بگیرم چون او خودش باعث این عشق کشنده بوده است وبی وفاست

محیا شریعت در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:

«خوش است درد که باشد امید درمانش»

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴:

ترکیب باد غیرت در مصرع دوم کنایه از توفان حسادت است. 

در این غزل وی در سه بیت اول از مصائب و سختی‌های فرزندپروری سروده و در ابیات بعد از سنگینی فراغ جگرگوشه‌‌اش

مرگ فرزند خواجه حافظ برای او بسیار سنگین بوده و در جای دیگری چنین سروده:

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

چه دید اندر خم این طاق رنگین

به جای لوح سیمین در کنارش

فلک بر سر نهادش لوح سنگین

 

محمد علی سلطانی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۸ دربارهٔ حزین لاهیجی » مثنویات » تذکرة العاشقین » بخش ۹ - تمثیل:

با درود بر روان پاک حزین لاهیجی

جای دارد که افاضات هوش مصنوعی باز بینی ودر بسیازی از موارد کاملا حذف گردد که کم اوردن هوش مصنوعی در

این عرصه ادبیات ایران زمین خود مایه مباهات است 

واما بعد

از خانه کدخدا بزی گریخته وبر بالای بام میرود.. ایوان بلندترین نقطه عمارت

در حال گشتن است ان شکار بلقوه که از دسترس شکارچیان به دور است(نخجیر)

که گرگی را در حال گذار در پایین و روی زمین میبیند

وچون خود را از دسترس گرگ دور میبیند شروع به دشنام

ولعن  گرگ میکند

گرگ با صبر و طمانینه به بز میگوید 

که شوخ چشم . زیبا . ظلم وجور من فرا موشت نشود 

این عربده وستیز جویی از زبان تو نیست بلکه این مقام و موقعیت و جایگاه اجتماعی تست که به من دشنام میدهد

وبز در حدی نیست که با بز مقابله و کل کل کند این لعن و

نفرین ودشنام را مکان و موقعیت تو به من میدهد

و در ابیات بعدی با شکوه از روزگار سفله پرور که بوزینه

و بز را سرور کرده و اگر خسان وناکسان ظلم وجوری روا میدارند به واسطه چنین حکایتی است و این ناکسان با سوء استفاده از موقعیت اجتماعی ومقام خود  چنین کنند

و روبهان  در غیاب شیران  هماورد طلب گشته اند

آزادگان از این مصاف و فرصت طلبی روبه صفتان خون به جگر هستند

ودر بیت اخر انان که کام قدرت نامشروع به چنگ دارند

برای اعمال حاکمیت سخیف خویش به جای یک بز صدها چنین بزهایی بر بام قدرت و مقام گمارده اند

پیروز باشید

احمدرضا ضیایی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۱ - داستان سگ و صیاد و روباه:

معنی مصرع دوم بیت دوم دقیقاً چیه؟

احمدرضا ضیایی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۸ - خلوت دوم در عشرت شبانه:

در این مجلس مخاطب نظامی چه کسیست؟

مثل این که این یک مجلس خیالیه؟ درسته؟

احمدرضا ضیایی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۵ در پاسخ به فرهود دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲۸ - مقالت پنجم در وصف پیری:

درود بر شما

باز هم تشکر می کنم، اختیار دارین، شکسته نفسی می کنین، سوالاتم  هر کدام توی بخش های مختلفی از مخزن الاسرار هستند ، من شماره بخشها را خدمتتون عرض میکنم و سوال را زیر حاشیه همون بخش مینویسم و شما لطفاً توی همون بخش لطف کنین جواب بدین . بنده هم از شما سپاسگزاری می کنم و بعد ازدریافت جوابم حاشیه را  با کسب اجازه از شما حذف می کنم .

بخش ۳۱

بخش۴۸

بخش۴۹

برمک در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷:

چو خانه بماند و برفتند ایشان

نخواهی تو ماندن همی جاودانه

نخواهد همی ماند با باد مرگی

بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند مادر

شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس  رفت ایشان

فسانه شنودی و خوردی رسانه

در این رهگذر چند خواهی نشستن؟

چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟

دویدی بسی از پس آرزوها

به روز جوانی چو گاو جوانه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن

زنان دستها بر سرود و زمانه

چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟

چه خوبی است پس مر تو را بر چمانه؟

به شهر تو گرچه گران است آهن

نشائی تو بی‌بند و بی‌ زاولانه

کنون پارسائی همی کرد خواهی

چو ماندی به سان خری پیر و لانه

چو دانش نداری تو، در پارسائی

به سان لگامی بوی بی‌دهانه

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد

چو تازی بود اسپ یک تازیانه

چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه

به مزد دبستان خریدی لکانه

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا

نه بربط رهاند تو را نه ترانه

بیاموز اگر پارسا بود خواهی

مکن دیو را جان خویش آشیانه

بباشی، اگر دل به دانش نشانی

به اندک زمانی، به دانش نشانه

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا

نیایند با تو نه خانه نه مانه

گر از سوختن‌رست خواهی همی شو

به آموختن سر بنه بر ستانه

کرانه کن از کار گیتی، که گیتی

یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه

جهان خانهٔ راستان نیست، راهت

بگردان سوی خانهٔ راستانه

تو را خانه دین است و دانش، درون شو

بدان خانه و سخت کن در به فانه



برمک در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷:

پارسی سرود ناصرخسرو را بنگریم


چو خانه بماند و برفتند ایشان

نخواهی تو ماندن همی جاودانه

نخواهد همی ماند با بادمرگی

بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند مادر

شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس  رفت ایشان

فسانه شنودی و خوردی رسانه

در این رهگذر چند خواهی نشستن؟

چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟

دویدی بسی از پس آرزوها

به روز جوانی چو گاو جوانه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن

زنان دستها بر سرود و زمانه

به شهر تو گرچه گران است آهن

نشائی تو بی‌بند و بی‌ زاولانه

کنون پارسائی همی کرد خواهی

چو ماندی به سان خری پیر و لانه

چو دانش نداری تو، در پارسائی

به سان لگامی بوی بی‌دهانه

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد

چو تازی بود اسپ یک تازیانه

چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه

به مزد دبستان خریدی لکانه

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا

نه بربط رهاند تو را نه ترانه

بیاموز اگر پارسا بود خواهی

مکن دیو را جان خویش آشیانه

بباشی، اگر دل به دانش نشانی

به اندک زمانی، به دانش نشانه

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا

نیایند با تو نه خانه نه مانه

گر از سوختن‌رست خواهی همی شو

به آموختن سر بنه بر ستانه

کرانه کن از کار گیتی، که گیتی

یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه

جهان خانهٔ راستان نیست، راهت

بگردان سوی خانهٔ راستانه

تو را خانه دین است و دانش، درون شو

بدان خانه و سخت کن در به فانه

۱
۵۰
۵۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵۰۴