گنجور

 
نظامی

صیدگری بود عجب تیزبین

بادیه‌پیمای و مراحل‌گزین

شیرسگی داشت که چون پو گرفت

سایه خورشید بر آهو گرفت

سهم زده کرگدن از گردنش

گور ز دندان گوزن افکنش

در سفرش مونس و یار آمده

چند شبانروز به کار آمده

بود دلِ مهرفروزش بدو

پاس شب و روزی روزش بدو

گشت گم آن شیرسگ از شیرمرد

مرد بر آن دل که جگر گربه خورد

گفت در این ره که میانجی قضاست

پای سگی را سر شیری بهاست

گرچه در آن غم دلش از جان گرفت

هم جگر خویش به دندان گرفت

صابری‌یی کان نه به او بود کرد

هر جوِ صبرش دِرَمی سود کرد

طنزکنان روبهی آمد ز دور

گفت «صبوری مکن ای ناصبور

می‌شنوم کان به هنر تک نماند

باد بقای تو گر آن سگ نماند

دی که ز پیش تو به نخجیر شد

تیز تکی کرد و عدم‌گیر شد

اینکه سگ امروز شکار تو کرد

تا دو مهت بس بوَد ای شیرمرد

خیز و کبابی به دل خویش ده

مغز تو خور‌، پوست به درویش ده

چرب‌خورش بود ترا پیش ازین

روبهِ فربه نخوری بیش ازین

ایمنی از روغن اعضای ما

رَست مزاج تو ز صفرای ما

در وی ازو این چه وفاداری است؟

غم نخوری این چه جگرخواری است؟»

صیدگرش گفت «شب آبستن است

این غم یکروزه برای من است

شاد بر آنم که درین دیر تنگ

شادی و غم هردو ندارد درنگ

این‌همه میری و همه بندگی

هست درین قالبِ گردندگی

انجم و افلاک به گشتن دَرَند

راحت و محنت به گذشتن دَرَند

شاددلم زانکه دلِ من غمی‌ست

کامدن غم سبب خرمی‌ست

گرگ مرا حالت یوسف رسید

گرگ نِیَم جامه نخواهم درید

گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز

با چو تو صیدی به من آرند باز»

او به سخن در که برآمد غبار

گشت سگ از پردهٔ گَرد آشکار

آمد و گِردَش دو سه جولان گرفت

نیفه روباه به دندان گرفت

گفت «بدین خرده که دیر آمدم

روبه داند که چو شیر آمدم

طوق من آویزش دین تو شد

کنده روباه یقین تو شد»

هرکه یقینش به ارادت کشد

خاتم ِ کارش به سعادت کشد

راه یقین جوی ز هر حاصلی

نیست مبارک‌تر ازین منزلی

پای به رفتارِ یقین سر شود

سنگ به پندارِ یقین زر شود

گر قدمت شد به یقین استوار

گَرد ز دریا، نَم از آتش برآر

هر که یقین را به توکّل سرشت

بر کرم «الرزق علی‌الله» نوشت

پشهٔ خوان و مگسِ کس نشد

هرچه به پیش آمدش از پس نشد

روزی تو باز نگردد ز در

کار خدا کن غم روزی مخور

بر در او رو که از اینان به اوست

روزی ازو خواه که روزی‌ده اوست

از من و تو هرکه بدان در گذشت

هیچکسی بی غرضی وا نگشت

اهل یقین طایفه دیگرند

ما همه پاییم گر ایشان سرند

چون سر سجاده بر آب افکنند

رنگ عسل بر می ناب افکنند

عمر چو یک‌روزه قرارت نداد

روزی‌ِ صد ساله چه باید نهاد؟

صورت ما را که عمل ساختند

قسمت روزی به ازل ساختند

روزی از آنجات فرستاده‌اند

آن خوری اینجا که ترا داده‌اند

گرچه در این راه بسی جهد کرد

بیشتر از روزی خود کس نخورد

جهد بدین کن که بر این است عهد

روزی و دولت نفزاید به جهد

تا شوی از جملهٔ عالم عزیز

جهد تو می‌باید و توفیق نیز

جهد نظامی نفسی بود سرد

گرمیِ توفیق به چیزیش کرد