گنجور

حاشیه‌ها

ناشناس در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۷:۴۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲ - تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک:

شعر با شعور، ارزش دارد و کسی استاد سخن می شود که ادب و شعور را رعایت کند. ادب با خالق و ادب با خلایق. شعر لیام با اینکه در الفاظ و ترکیب هایش استوار است، در محتوا و شعور، بسیار فقیر و کم ارزش و در موارد زیادی بر خلاف ارزش های مورد قبول خردمندان و اساتید سخن است. ظهور استاد سخن در این عصر و در آینده، ناممکن نیست و عنوان "استاد سخن" وقف بر گذشتگان نیست، اما بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی/ مقبول طبع مردم صاحب نظر شود...
با احترام به ناآشنا و دیگر دوستان.

مهدوی در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۵:۵۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸:

سلام. مستی عشق نیست در سر تو/ رو که تو مست اب انگوری. جواب حضرت حافظ به دوستانی که مستی رو فقط از می انگور میدونن

ناآشنا در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۴:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲ - تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک:

من ادعای شعر شناسی نمیکنم و به جلال الدین مولوی نیز بسیار احترام میگزارم ولی درین جا میبینم که جناب لیام غزلی سروده که به زبان امروزی ماست
بیانی رسا و معانی عمیق
چرا نباید شاعران جوان را تشویق کرد
آیا نمیتوان در آینده انتظار ظهور استاد سخن دیگری را داشت؟
این غزل نشان میدهد که شاعر بسیار پر مایه و تواناست
اگر اشعار دیگر ایشان را بر رسی کنید خواهید دید که اغراق نکرده ام.
هیچ عیبی هم ندارد که غزل اورا با دیگران مقایسه کنیم
تعصب چرا
هر کسی شعری را می پسندد یکی از حافظ ، دیگری از خیام ، ناشناس هم از لیام به دلش نشسته ، صحبت شخص نیست ، بلکه در مورد گیرایی شعر است
در مورد خوانندگان نیز چنین است یکی چاوشی و دیگری شجریان می پسندد
با پوزش از ادیبان

ناآشنا در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۴:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲ - تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک:

کوکب بانوی گرامی
با احترام
شما راست میگویید ولی ، وقتی به جوانی که تمام عشقش پدر و مادرش هستند میگوید:
ناشناس ! ادبی را که از پدر و مادرت آموختی به نمایش مگذار !
معلوم است که آن جوان هم در جواب کوتاه نمیآید .
وقتی پیشنماز نمازش باطل میشود ، از نمازگزار نباید توقع داشت.
دهان به هرزه نشاید گشود در پیری
که حرمت از رخ صد ساله میرود چون آب

اکبر تک دهقان در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۳:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶:

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
چقدر زیبا است! تو حافظ! حافظ همه اعصار!

Hamishe bidar در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی به وی روی نمود یَوْمَ یَفِرُّ المَرْءُ مِنْ أَخیهِ وَ  أُمِّهِ وَ أَبیهِ نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التُّرابُ رَبیعُ الصِّبْیانِ آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید:

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی

جواد رادمرد در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۴۲ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » گئتمه ترسا بالاسی:

این شعر از استاد سید عظیم شیروانی است

مهدی عالم در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۲۸ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:

ابیاتی از این غزل با آواز مجتبی عسگری و عود آرش سعیدیان به زیبایی اجرا شده:
پیوند به وبگاه بیرونی

مهدی کاظمی در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۷۴ - جمع شدن نخچیران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را:

جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
همه حیوانات جمع شدن و از شدت خوشی بلوا و جوش و خروشی بپا شده بود
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده آوردند و گفتندش که هان
خرگوش مثل شمع و نخجیران هم مثل پروانه دورش جمع شده بودن و بهش سجده کردن و گفتند:
تو فرشتهٔ آسمانی یا پری
نی تو عزرائیل شیران نری
ای خرگوش تو فرشته ای از اسمان هستی یا از پری چهرگانی؟ یا نه عزراییل شیران نر هستی (شیر گیر)
هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست
هر کسی که هستی باش ای جان ما بفدای تو دست و بازوی تو کار را درست کرد
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو
تو دست حق شدی و اراده اورا جاری کردی افرین بر دست و بازوی کارساز تو
باز گو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر
بگو ببینیم چکار کردی و چه تدبیری(سگالیدن) بکار یردی تا ان ستمکار را نابود کردی
بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود
ترفندی که انجام دادی را برای ما بازگو کن تا درمان جان زخم خورده ما باشد
بازگو کز ظلم آن استم‌نما
صد هزاران زخم دارد جان ما
بگو که از دست ستم ان شیر نابکار هزاران زخم خورده است جان ما
گفت تایید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی کی باشد در جهان
خرگوش گفت ای بزرگان (مهان)خواست و اراده خداوندی بود و همه عنایات حق و گرنه کسی در حد و اندازه من کی میتونه این پیروزی ارزشمند رو کسب کنه و چه کسی در مقام خرگوش میتونه اینکارو انجام بده ؟
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد
خداوند بمن قدرت و روشن دلی داد و از روشن بودن دل من دست و پایم به انجام کارامد و قوی شد
از بر حق می‌رسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها
هر فضیلت و عنایتی از طرف خداوند میرسد و هرگونه تغییر احوال و دگرگونی هم باز از سمت حق میرسد
حق بدور نوبت این تایید را
می‌نماید اهل ظن و دید را
خداوند متعال به نوبت طعم این توفیقها نصیب ها به ناباوران و برعکس ان اهل بینش و اهل نظر میچشاند

سیاوش بابکان در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی به وی روی نمود یَوْمَ یَفِرُّ المَرْءُ مِنْ أَخیهِ وَ  أُمِّهِ وَ أَبیهِ نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التُّرابُ رَبیعُ الصِّبْیانِ آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید:

روفیای گرامی،
شگفتا!
شمس چراغ وی افروخته بوده است، گیرانده بوده است، گریانده بوده است و او خویشتن خاموش می خوانده است؟؟
گویا تا بن جان تشنه بوده است و شمس سیرآبی ویرا بسندگی نکرده است.! تشنه ، خاموش ، سر گردان، خویش به بی عاری ، به بی نام و ننگی می زده است، ملامتی بوده است؟
باری؛
خاموش نیستید ، خاموش نیستیم
بعد ازین نور به آفاق دهیم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم ، و غبارآخر شد

ناشناس در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۴۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

در بیت چهارم مصراع « چه رانی کشتی اندیشه در خشک »
در دیوان خاقانی به مقدمه فرشید اقبال « بر خشک راندن » ضبط شده است
به نظر « بر خشک راندن » صحیح تر به نظر می رسد

مهدی کاظمی در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۷۳ - مژده بردن خرگوش سوی نخچیران کی شیر در چاه فتاد:

ای تو شیری در تک این چاه فرد
نفس چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد
ای انسان ان شیر شکست خورده تویی و نقد حال توست که در چاه نفسانیات خودت زندانی شدی و خرگوش نفس اماره توست که هران درکمین توست تا تورا خار و زار کند و درچاهت اندازد
نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو بقعر این چه چون و چرا
نفس تو در صحرای وجود تو در حال چریدن از تن دادن به هوسها و امیال.... تو در ته چاه زندانی بدون چون و چرایی
سوی نخچیران دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر
خرگوش قصه ما سوی بقیه حیوانات دوید و با خوشحالی گفت مژده بدهید که مژده دهنده بیامد
مژده مژده ای گروه عیش‌ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز
ای گروهی که مشغول جشن و خوشحالی میشوید که ان سگ دوزخی به دوزخش بازگشت ...
مژده مژده کان عدو جانها
کند قهر خالقش دندانها
مژده که ان دشمن جانها ازبین رفت و بواسطه قهر خداوندی شرش کنده شد
آنک از پنجه بسی سرها بکوفت
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت
ان شیر قوی پنجه که سرهای زیادی را سرکوب کرده بود حالا جاروی مرگ اورا مانند اشغال و زباله جمع کرد
09216557471

ثقفی در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:

حسرت گذشته را نخوریم از زمان حال لذت ببریم

کمال در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۰۱ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۴:

یاهو
جمع این رباعی: 4090

میثم در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۳۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۴۶ - جان و تن:

این شعر شاهکار است درضمن لوزینه یعنی قسمتی از شیرینی که از گلاب باشد

Hamishe bidar در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تأمّل فاسد:

نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنچ در وهمت نیاید آن دهد
تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک
دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک

روفیا در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی به وی روی نمود یَوْمَ یَفِرُّ المَرْءُ مِنْ أَخیهِ وَ  أُمِّهِ وَ أَبیهِ نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التُّرابُ رَبیعُ الصِّبْیانِ آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید:

باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
جایی درباره دیدار شمس و مولانا خواندم :
چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسید و رفت...
کاش اگر خاموشیم مشعلی روشن ما را ببوسد...
و اگر روشن مشعل خاموشی را ببوسیم...
که تند باد حوادث در راه است...

ناشناس در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۲۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱ - مثنوی رزمیه (کذا) (قندهارنامه) :

بیت سیزده، مصراع دوم "چنان" صحیح است. اشتباه کوچک تایپی صورت گرفته.

م. ح .گ در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۴۸ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » حکایت باز » حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود می‌گذاشت و آن را نشانه می‌گرفت:

در مصراع «گشت عاشق بر غلام سیم بر» درست‌تر «غلامی سیم‌بر» است: یک غلام با ویژگی‌های خاص!

م. ح .گ در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۴۱ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » حکایت باز » حکایت باز:

1. «چون کنم بیهوده روی او شتاب» نادرست است، باید باشد: «چون کنم بیهوده سوی او شتاب»
2. «هدهدش گفت ای به صورت مانده باز» مصراعی است مربوط به حکایت و بلبل و وضعیت درگیران با ظواهر و نه مشغولان به حقایق. در اینجا احتمالاً باید باشد:
«هدهدش گفت‌ای گرفتار مَجاز»

۱
۴۰۱۱
۴۰۱۲
۴۰۱۳
۴۰۱۴
۴۰۱۵
۵۴۷۴