گنجور

حاشیه‌گذاری‌های برگ بی برگی

برگ بی برگی


برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، سه‌شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۳۸ در پاسخ به m.q دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:

با درود و سپاس فراوان، بدونِ شک شعر و شرابِ حافظ برای همه انسان‌ها ست ( نه فقط متخصصین ) و چه خوب که در اوج جوانی با حافظ مأنوس شده اید ، به میخانه اش خوش آمدید.

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۷ در پاسخ به علیرضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

درود، فیض یعنی بخشش،‌فراوانی، کوثر و آبِ روان یا همان شعر و شرابِ حافظ که همه از جانب اوست،‌ پس‌گوارایِ وجودتان باد

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، سه‌شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۱۰ در پاسخ به Hadi Golestani دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲:

درود بر شما، لذتِ شعر و شرابِ حافظ است که گوارایِ شما و همه ما باد 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:

نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد

که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد

دوش در ادبیات عارفانه یعنی همین لحظه که انسان فارغ از زمان و مکان آهنگِ بازگشت به اصل خود را نموده و عاشق می شود، با جوانه زدنِ عشق در دلِ انسان است که نسیمِ بادِ صبا پیغام‌های زندگی بخش را از جانبِ خداوند به آگاهیِ انسانِ عاشق رسانیده و مژده می دهد که روزگارِ طولانی و دورانِ غم و محنت کوتاه شده و رو به پایان است ، انسان که از جنسِ عالم غیب و معناست در ابتدا و در بدوِ ورود به این جهان و بمنظور بقا در جهانِ مادی نیازمند تنیدنِ خویشی ذهنی بر رویِ خویشِ اصلی ست تا امورِ دنیوی و جسمانیِ خود را به سامان کند اما طولانی شدنِ گرفتاری در ذهن و دیدنِ جهان بر حسبِ اجسام  موجبِ ایجادِ محنت و غم برای انسان می شود که بعضا تا پایان عمر، وی را رها نمی کند، پس‌حافظ راهِ رهایی از این غم و محنت هایِ بی پایان را عاشق شدن انسان به اصلِ حور صفتِ خود می داند .

به مطربانِ صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد

صبوحی یعنی شرابِ صبحگاهی و کنایه ای ست از اولین جامِ شرابی که توسطِ باشندگانِ عالم معنا یا بزرگان و عارفان که کارشان طرب انگیزی ست به عاشقان ارائه می گردد تا روزهای غم و محنت را هر روز کوتاه تر و بلکه به پایان رسانده، شادی را جایگزینِ آن دردها کنند، جامه چاک کردن یعنی پوست انداختن و رها شدن از پیله خویشتنِ توهمی و ذهنی که انسان در بدو ورود به این جهان قرار بوده است فقط برای چند سالی در آن به سر برده و سپس مانند پروانه ها از آن پیله خود را آزاد و پرواز را تجربه کند اما به درازا کشیدنِ خروج از آن جامه و پیله ای که دلبسته اجسام و توهمات ذهنی شده، موجبِ محنت و غمهای بیشمار گردیده است، پس‌حافظ در ادامه بیت قبل می‌فرماید بنا بر آگاهی که آن نسیمِ سحرگاهی داده و نویدِ جایگزینیِ شادی را با غم و درد های انسان می دهد، انسانهای ِ عاشق آن جامه یا پوسته و پیله ذهنی و توهمی را چاک می دهند تا جانِ عُریانِ خالص یا خویشِ اصلی را به عرفا و یا عالمِ معنا عرضه کنند.

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان

در این جهان ز برایِ دلِِ رهی آورد

پس‌ از این جامه دریدن و خروج از پیله جسمانی و ذهنی ست که انسان جانِ اصلیِ خود را به خود و عالمِ غیب می نمایاند و درواقع تایید می کند که جنسِ اصلی او نیز از جنسِ عشق و عالمِ الست است و نه این جامه یا پیله ، آنگاه فرشته مراقبِ بهشت، حورِ بهشت را که نمادِ زیباییِ خداوند است برایِ چنین عاشقی که دل در ره دارد در همین جهان به همراه می آورد تا با جانِ عاشق یکی شده و او را هرچه زیباتر کند، بیا بیا تاکیدی ست بر اشتیاقِ عاشق برای پیوستنِ حوری که نمادِ زیبایی ست به او تا همچون خداوند زیبا شود. حافظ در این بیت حورِ بهشت را نیز برای ما معنی می کند تا از ذهن و توهمات ذهنی بیرون آمده و تمثیلِ حورالعین بهشتی را جدایِ از خویش و جانِ اصلیِ خود و در جهانی دیگر تصور و جستجو نکنیم.

همی رویم به شیراز با عنایتِ بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

همانطور که مولانا در آثارِ معنویِ خود تبریز را نمادِ باز شدنِ آسمانِ درونیِ انسان و عالمِ یکتایی معرفی می کند، حافظ نیز در چندین غزل و از جمله در این بیت شیرازِ سرسبز و خرم را نمادی برای آسمانِ یکتایی یا فضایِ باز درون بیان نموده است ، بخت در مصراع اول دارایِ ایهام است که معنیِ نزدیکِ آن همان شانس و اقبال و معنیِ دیگرش قضا و کن فکانِ الهی یاهمه رخدادهایی هستند که بصورتِ اتفاقی اتفاق نمی افتند، حافظ می‌فرماید ضمنِ آنکه فرشته رحمتِ الهی توسطِ خرمنِ ماه و بزرگی ، حور یا اصلِ زیبا رویِ انسانِ دل در گروِ راه و طریقت را به او بازگردانده و ملحق می‌کند، عاشق با خداوند یا زندگی به یگانگی رسیده ، به شیراز یا آسمانِ بینهایت یکتایی وارد و به شرحِ صدر می پردازد ، در مصراع دوم رفیق نیز می تواند بزرگ و یا عارفی باشد که رفیقِ راه و مرشد و راهنمایِ عاشقِ دلِ رهی ست که نیکبختیِ و سعادتمندی را برایِ عاشقِ دل از دست داده به ارمغان آورده است و حافظ لفظِ زهی یا مرحبا را در باره او بکار می برد که در کارِ خود استاد است .

به جبرِ خاطرِ ما کوش کاین کلاهِ نمد

بسا شکست که با افسرِ شهی آورد

جبر در اینجا علاوه بر معنایِ معمولِ خود به معنیِ درهم شکستن هم آمده است و خاطر یعنی ذهن که حافظ آن را به کلاهی نمدی و بی ارزش تشبیه نموده و با ضمیرِ ما به خود و همه انسانها توصیه می کند تا این خاطر و کلاهِ نمدیِ ذهن را درهم شکسته و از آن خارج شود زیرا چه بسیار افسر یا  تاجِ پادشاهی را که همین خاطر و ذهن شکسته و فرصت هایِ بیشمار برای بازگشتِ انسان به جایگاهِ اصلیِ خود یعنی جانشینیِ آن یگانه پادشاه عالمِ امکان در این جهان را از دست داده است، حافظ و دیگر بزرگان، بزرگترین دشمن و مانع برای رسیدنِ انسان به اصلِ خدایی و درآغوش گرفتنِ حورِ زیبارویِ خود را همین کلاهِ نمدی و خویشتنِ ذهنی می دانند و حافظ می فرماید جبر است و چاره ای نیست بجز جبر یا شکستنِ این ذهنیت و خاطرِ که با دیدِ توهمی جهان را جسم می بیند و از خاطرهایی مانند پول و آبرو یا اعتبارهای ذهنی دیگر  طلبِ سعادتمندی می کند..

چه ناله ها که رسید از دلم به خرمنِ ماه

چو یادِ عارضِ آن ماهِ خرگهی آورد

خرمنِ ماه در نجوم هاله نوری را گویند که در اطرافِ ماه شکل می گیرد و گاه کنایه ای ست از رخسارِ زیبایِ معشوق اما بنظر میرسد در اینجا اشاره ای باشد به بزرگان و عاشقانی که دلهاشان به عشق زنده شده و پرتوی از نورِ آن ماه شده، راهنمایِ دیگر پویندگانِ راهِ عاشقی می گردند، پس‌حافظ یا عاشقی که کلاهِ نمدی و خاطرِ خود را که فقط در چند سالِ اولِ زندگی ارزش دارند را درهم می شکند تا افسر و تاجِ پادشاهیِ خود را بازپس گرفته و به شیراز یا فضایِ عدم وارد شود دردِ عشق و غمِ فراق او را در بر گرفته و هر لحظه برای رسیدنِ به مطلوبِ خود بی تابی نموده و ناله ها سر می دهد، ناله هایی که از دلِ عاشق برخاسته و به خرمنِ ماه می‌رسد، در مصراع دوم خرگاه یعنی خیمه گاه و در اینجا کنایه ای ست از آستان و درگاهِ کبریایی آن یگانه ماهِ زیبا رویِ عالم هستی و حافظ می‌فرماید آن ناله هایی که از غمِ عشق افلاک را در نوردیدند به این دلیل است که هاله های گرداگردِ ماه یا بزرگانی چون حافظ و عطار و مولانا ، زیباییِ شگفت انگیزِ آن ماه را برای عُشاق و پویندگانِ راهش در قالبِ ابیات و غزلهایِ ناب یادآوری و بیان می‌ کنند، یاد می آورند یعنی هنگامی که انسان در الست با خداوند پیمان بست آن ماه را می‌بیند اما بدلیلِ آن خاطر و کلاهِ نمدی ست که اکنون آن رخسار زیبا را فراموش کرده و کارِ بزرگان به یاد آوردنِ آن ماهِ زیبا رویِ خرگاهی به همه انسانها ست.

رساند رایتِ منصور بر فلک حافظ

که التجا به جنابِ شهنشهی آورد

التجا یعنی متوسل شدن و پناه آوردن، جنابِ شهنشهی یعنی خرمنِ ماه یا یک بزرگی که به عشق زنده شده است، رایتِ منصور یعنی علمِ پیروزی، پس‌ می‌فرماید از آنجا که حافظ متوسل شد به بزرگ یا جنابِ شاهنشاهی که هاله ماه شده و پرتو افشانی می کند و از یادآوری ها و راهنمایی هایِ او بهره می‌برد، بنابراین نتیجه آن شده که عَلَمِ ظفرمندی و پیروزی را بر بالاترین مرتبه افلاک برافراشته است، در قرآن از آن با عنوانِ فوزِ عظیم  و رستگاریِ بزرگ یاد می شود.

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

صبا وقت سحر بویی ز زلفِ یار می آورد

دلِ شوریده ما را به بو در کار می آورد

بعد از سپری شدنِ شب و ظلمت است که سحر و صبح دولتِ انسان دمیده و او به نورِ آگاهی و خرد بیدار می شود، صبا در اینجا به معنی بادِ کن فکان الهی ست و زلفِ یار نشانه کثرت در تجلیِ حضرتِ معشوق در آثارِ حیات و زیبایی های شگفت انگیزش در جهان فُرم است و انسانی که در معرضِ بادِ صبا قرار گیرد سرانجام بویی از این همه زیبایی به مشامش رسیده ، در جستجوی منشآ آن بر می آید و دلش شوریده و عاشق می شود، "بو " در اینجا به معنیِ بُوَد که آمده است که همان[ باش و موجود می شود ]یا قانونِ کن فکانِ خداوندی ست و حافظ می‌فرماید این خداوند است که بوسیله قانونِ قضا و کن فکانش دلِ انسانِ عاشق و شوریده حال را در کارِ معنوی و مسیرِ عاشقی قرار میدهد. بو همچنین می تواند ماهیتِ هر نعمت و جذابیت‌های این جهان و از جمله گُل باشد که ذاتِ هستی یا زندگی ست و هم این بوست که انسان را وادار به اندیشه و تأمل در باره منشأ بو نموده و در کار می آورد.

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بر کندم 

که هر گُل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد

تا پیش از اینکه دل یا جانِ انسان شیدایی و عاشق شود او در باغ این جهان با چنین زلف و آثارِ شگفت انگیزش تصویرِ ذهنی از آن صنوبر یا بُتها می ساخت و باغِ این جهان را بر اساسِ این تصویرِ ساخته شده بوسیله ذهن می نگریست، در این باغ درختِ صنوبریِ ذهنی روییده است که گُلهایِ بسیاری دارد مانندِ پول و ثروت،  مقام و اعتبار، همسر و فرزندان، اعتقادات و باورها و گلهایِ فراوانِ دیگر و انسان بوسیله تصوراتِ خود و بر مبنای تقلید گمان می بَرَد اساساً به منظور چیدنِ گُل پای در این جهان گذاشته است و هرچند برخی از این گلها شکفته می شوند اما بدلیل اینکه انسان شکل و تصویرِ ذهنی این گلها را در باغِ این جهان می بیند هر یک از این گُلها که شکفته شده و به بار می نشیند بجایِ آرامش و حسِ امنیت، غم و درد برای انسان به ارمغان می‌آورد، کز غمش یعنی از عشقش و قرار دادنِ آن جذابیت و گُل در دل ، حافظ می‌فرماید پس‌از اینکه انسانی دلش شیدایی شد این تصویرِ صنوبری را بَر می کَنَد  و انسان بر حسبِ ماهیتِ آن گُلها به جاذبه های آن نگریسته و دیدی جان بین می‌یابد و اگر غمِ آن گُلها را در دلِ خود قرار نداده و از آنها طلبِ خوشبختی نکند، در اینصورت می‌تواند بجای محنت و درد ، شادی و برکتِ آن گُل را تجربه کرده و بدست آورَد، نمونه ای که بسیار موردی و بارز است شکفتنِ گُلِ همسر در شکلِ صنوبری دل است که انسان با دیدِ ذهنیِ خود از او طلبِ خوشبختی می کند و چون نمی یابد رنجیده خاطر شده و درد و محنت بر او مستولی می‌گردد اما اگر همسرِ خود را با چشمِ جان بین نگریسته و به جایِ شکلِ صنوبری و تصویرِ ذهنی و ظواهرِ ، تجلیِ خداوند را در او دیده و به او مرتعش شود بدونِ شک خوشبختی را در این زندگیِ مشترک تجربه خواهد کرد، این معنی در موردِ سایرِ جذابیت‌ها (گُلها)و چیزهایِ این جهانی نیز صدق می کند .

فروغِ ماه می دیدم ز بامِ قصرِ او روشن

که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می آورد

بام در اینجا دارای ایهام بوده و علاوه بر معنیِ بلندای قصرِ زندگی به معنی بامداد و صبحی ست که پس از سحرِ بیتِ آغازینِ غزل آمده است، حافظ می‌فرماید پس از آنکه دلِ شیدا و عاشق تصویرِ ذهنی صنوبری را بوسیله دیدِ جان بینِ خود بر کند،پرتوی از نورِ ماهِ او بر بلندایِ قصرِ زندگی یا خدا به روشنی دیده می شود ( روشن یعنی مُسَلم و بدیهی ست که دیده می شود و خودِ عاشق نیز این تشخیص را می دهد)، خورشید نمادِ خداوند است که عالمتاب بوده و پرتوش به جهان نور و انرژی می دهد ،پس انسانِ عاشقی که ماهش در همه ابعادِ وجودی بیرون می آید آن خورشیدِ حقیقت را نیز می تواند بوسیله دیدِ عدم بینِ خدایی خود ببیند و اینجاست که در می یابد علیرغم اینکه پرتوی از نورش با او یکی شده و فروغِ نورِ ماهش بر بلندایِ قصر دمیده است، از این درآمیختن با نورِ آن یگانه خورشید که نمادِ زندگی ست شرمسار می گردد و رو در دیوار می آورد زیرا انسانِ عاشقی ست که تمامیِ ماهش بر نیامده است و کجا می توان محدودیت را با بینهایتِ خداوند در قیاس آورد ، پس لازم است ماهِ او تمام و بلکه با آن خورشید درآمیخته و یکی گردد که از ازل نیز منظورِ از ورودِ انسان به این جهان همین امر بوده است تا بقولِ مولانا خورشیدی که در درونِ ذره ذهن است بیرون آمده و با آن یگانه خورشیدِ هستی یکی شود.

زِ بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُر خون رها کردم

ولی می ریخت خون و رَه بدان هنجار می آورد

پس از این است که عاشق در می یابد برای برآمدنِ ماهِ تمامش لازم است تتمه هم هویت شدگی و دلبستگی هایِ ذهنی خود را رها کند، برای مثال دست از باورهایِ موروثیِ خود برداشته و همچنین از شکلِ صنوبری و بدونِ ثمرِ همسر و فرزندانِ خود نیز چشم پوشی کند، اما ترس بر عاشق مستولی می‌شود بنابر این می خواهد این دلِ شیدای پر از خون و دردِ خود را رها کند ، یعنی انصرافِ خود را از عاشقی اعلام کند، اما خداوند یا زندگی وقعی به این ترسِ عاشق نمی گذارد و با هنجار یا قانونِ خود همچنان خونِ دلبستگی هایِ توهمیِ عاشق را بر زمین می ریزد.

به قولِ مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گه

کز آن راهِ گران قاصد خبر دشوار می آورد

اگر از قولِ مطرب و ساقی می بود معنی دیگری از آن استخراج و معنی آن می شد که آن عاشق گاه و بیگاه از پیغامهاِ زندگی بیرون رفته و منحرف می شد، اما به قولِ مطرب و ساقی نقلِ قولی ست از زندگی که گاه و بیگاه باید انسانِ عاشق در ذهنِ خود رفت و بازگشت داشته و برای رها کردنِ چیزهایی ک گمان می برد خیلی با ارزش هستند در تردید بسر بَرَد تا دریابد که این راهِ عاشقی به این سادگی ها هم نیست و این پیغامِ قاصدِ زندگی یا ساقی از دشواریِ راه را دریافت کند.

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود

اگر تسبیح می فرمود، اگر زُنّار می آورد

بخشش در اینجا یعنی خواستِ جانان یا زندگی، پس‌ حافظ می‌فرماید هرچه خداوند بخواهد همگی و سراسر از راهِ لطف و احسانِ اوست برای تمام شدنِ ماهِ دلِ شیدا و عاشق ، اگر حکم کند به تسبیح و عبادت که همان گشودنِ فضای درونی یا شرحِ صدر است و اگر بخواهد که انسان از باورهایِ مذهبیِ خود که تقلیدی و در اغلبِ موارد آمیخته با خرافات هستند دست برداشته و اصطلاحن زُنًار بیاورد تا عاشق بر کمر  بسته و از این دینِ ساختگی و ذهنی خارج شود، هرچه که خداوند بخواهد همگی در جهت و طریقِ لطف و احسان است تا ماهِ این عاشق کامل شده و برآید.

عفا الله چینِ ابرویش اگرچه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می آورد 

پس‌از اینکه دلِ دلبستگی های انسانِ عاشق توسطِ تُرکِ زندگی غارت و خونِ خویشتنِ توهمیِ انسان ریخته می شود امکانِ اینکه عاشق با ستیزه گری مانعِ غارتِ یک یا چند تایی از چیزهایی گردد که برایِ او اهمیتِ بسیاری دارند و تن به رها شدن از آنها نداده، همچنان آنها را در دل و مرکز خود حفظ کند، اما چینِ ابروی حضرتِ دوست که عتابِ اوست از این کارِ عاشق خشمگین شده، آن چیز را که می تواند فرزند ، همسر یا هر شکلِ صنوبری دیگری باشد از انسانِ عاشق بگیرد و موجبِ ناتوانی ،‌خسارت و یا ضعف و بیماری او شود، عفاالله یعنی عُذر خواهی از زندگی یا خداوند بخاطرِ بیانِ چنین قضاوتی، پس حافظ ادامه می دهد اگر چه که عاشق از چینِ ابروی حضرتش ناتوان و بیمار می‌گردد اما حضرتِ دوست با این غارتگری پیغامی هم بر سرِ بیمار می آورد و آن پیغام این است که عاشق مُجاز به قرار دادنِ تصویرِ ذهنی و صنوبریِ هیچ چیزی غیر از معشوقِ ازلی در دل و مرکزِ خود نیست حتی آبرو و اعتبار،  باورها و یا عزیز ترین کسانِ خود. آقای رضا در شرحِ غزل به زیبایی و درستی شاهدی برای این بیت آورده اند که جایِ سپاس دارد؛ 

عتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش 

که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند

پس در اینجا نیز عاشق بایستی این چینِ ابرو یا عتابِ حضرتِ معشوق را با رضایتِ کامل و خوشنودی و در یک کلام عاشقانه و با رویِ باز پذیرا باشد ، زیرا پس از آن است که یک کرشمه و دیدارِ حضرتش و گوشه چشمی که به عاشق می نمایاند تلافیِ صدها جفایی از این دست را می کند در صورتی که اینها جفا و ستم نبوده و عینِ لطف و عنایتش هستند برای بیدار کردنِ انسان از خواب و توهمی که در آن بسر می‌برد.

عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه 

ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد

حافظ بمنظورِ پرهیز از ریا خود را نمونه بارزِ شوریده دلِ عاشقی که در غزل توصیف شد نمی داند،‌ پس می‌فرماید از حافظ عجیب است اینچنین جام و پیمانه شرابِ عشقی که در دست گرفته و با چنین ابیاتِ زیبایی عاشقانش را از آن سیراب می کند، در مصراع دوم با شکسته نفسی این کارِ خود یعنی گردشِ جام در بینِ دلهایِ شیدایی را به شیوه صوفیان تشبیه می کند که ریاکارانه است (در کوچه و بازار هم که او را فاسق وشرابخوار میدانند)، پس‌ می‌فرماید از این روی است که این بیانات عارفانه وی را جدی نگرفته و مانعش نمی شود و اجازه می دهد به کارِ خود ادامه داده ، غزل را به پایان رسانَد، اما اگر جام و پیمانه را صوفی وار نمی آورد چه ؟ شاید چون محرمِ اسراری نمی یافت منعش می کرد و پیمانه ها را هدر نمی داد و البته که حافظ اگر هم  صوفی وار بیاورد ،  همانندِ آن صوفیِ حقیقی می آورد که بقولِ مولانا از هزاران یکی زان صوفی اند .

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

چه مستی است ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

در باره پیر و راهنمایِ معنویِ حافظ مباحث بسیاری مطرح است و بنظر میرسد پرسشی که در مصراع دوم در باره هویتِ ساقی مطرح شده است پاسخی باشد به آن سؤال، یعنی حافظ که همواره تاکید دارد بر همراهیِ با خضری در این راه زیرا خطرِ گمراهی در آن است، خود اصطلاحن اویسی بوده و همچون اویسِ قرنی بدونِ پیر و راهنمای معنوی به چنین معرفت و مرتبه ای رسیده است ، "که بود ساقی؟" علاوه بر ناشناخته بودنِ ساقی دلالت دارد بر متفاوت بودنش نسبت به ساقیِ باده هایِ انگوری که مَجاز هستند  همچنان که در مصراع اول مستیِ ناشی از این باده را نیز خارق‌العاده و از نوعِ دیگری معرفی می کند و منشأ چنین باده ای را نامعلوم ، اما آنچه بدیهی ست اقبالِ بلندِ حافظ است که اینچنین مستیِ بی نظیری به او روی آورده و موجبِ تبدیل و تحولِ او گردیده است .

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر

که مرغِ نغمه سُرا  سازِ خوش نوا دارد

حافظ می‌فرماید چنین باده ای که ماهیت و مبدأ آن نامعلوم است بسیار گیرا و مؤثر است ، پس‌ دیگران را نیز ترغیب و دعوت می کند در بدست آوردنِ چنین باده ای ، صحرا نمادِ این جهان و تجلیاتِِ وجه جمالی خداوند در همه ذراتِ آن  است و دیدنِ چنین زیبایی هایی با چشمِ نظر و نگاهِ عاشقانه و حافظ از ما می خواهد تا راهِ چنین صحرایی را در پیش گیریم، در مصراع دوم مرغِ نغمه سرا کنایه ای ست از شخصِ حافظ و می‌فرماید در این صحرا و چمن مرغانی نغمه سُرا چون حافظ با دیدنِ این همه گُل و زیبایی به وجد آمده و چنین غزلهایِ نابی را می سُرایند که خوش راهنما و دلیلی هستند برای پیدا کردنِ شناخت و معرفت نسبت به خود و این صحرای زیبا و می توانی از این باده هایِ معنایی بهرمند گردی.

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مکن

که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

حافظ پس از دعوتِ انسانها به تماشایِ این صحرا بوسیله چشمِ جان بینِ خود و بهرمندی از ابیات و غزل‌هایی که چونان باده ناب مؤثر است در مست شدنِ انسان به صحرا و زیبایی هایِ آن، می‌فرماید اگر پس از مدتی تماشا و کارِ معنوی دیدی هنوز گُلِ وجودت باز نشده و تبدیل به گُل نشدی نا امید مباش و به کارِ خود ادامه بده زیرا سرانجام نسیمِ صبحِ سعادت لطفِ خداوند را که گره گشا ست با خود خواهد آورد و گره از کارِ بسته تو باز و غنچه ات شکفته می شود .

رسیدنِ گُل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کَش آمد، سمن صفا آورد

گُل نمادِ بُعد جسمانی و رشد در حدِ کمالِ انسان و نسرین نماد زیبایی و تجلیِ صفاتِ ذات خداوند است در بُعدِ ظاهر و سیمایِ چنین انسانی که غنچه وجودش در صحرا با شرایطِ ذکر شده باز و تبدیل شده است و حافظ به این دو خیرِ مقدم‌ می‌گوید که وجودِ چنین گُلی زینت بخش و موجبِ خوب و زیباتر شدنِ صحرا یا این جهان می گردد، بنفشه نمادِ بُعدِ هیجانیِ چنین گُلِ نوشکفته ای ست که شاد و خندان می آید و سَمَن نمادِ صفا و لطافتِ درونیِ او که این نیز متاثر از صفتِ ذات  یا جانی ست که امتداد خداوند است و حافظ با بهره گیری از نمادِ گُلهایِ ذکر شده ضمنِ توصیف چهار بُعد چنین انسانی که خوبی، صفا، شادی و لطافت را به این‌ جهان آورده است به او خوش آمد گویی می کند.

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است

که مژده طرب از گلشنِ سبا آورد

گلشنِ سبا استعاره ای ست از عالمِ معنا و حافظ بادِ صبا را در خوش خبری به هُدهُد تشبیه می کند که پیغامهای شادی بخش را از جانبِ بلقیس و ملکه سرزمین سبا برای سلیمان می آورد ، حافظ می فرماید بعد از آنکه گُلِ معنویِ یک انسان باز شده و با ذکری که در ابیات قبل رفت به جمعِ گلهایِ صحرا پیوست، بادِ صبا از گلشنِ سبا یا ملکوتِ خداوند مژده طرب آورده و به بیانِ شادی و طرب انگیزیِ باشندگان و فرشتگانِ  آن گلشن می‌پردازد که از شکوفا شدنِ گلِ وجودیِ حتی یک انسان  اینچنین شادمان شده و پایکوبی می کنند. این طرب انگیزی بدلیلِ اثباتِ چیزی ست که خداوند در خلقتِ انسان از آن آگاه بود و فرشتگان عالمِ به آن نبودند و تنها بدی‌ها و فسادِ انسان را در رویِ زمین دیده و برای این خلقِ جدید اعتراض داشتند.

علاجِ ضعفِ دلِ ما کرشمه ساقی ست

برآر سر، که طبیب آمد و دوا آورد

خداوند  در قرآن انسان را  ضعیف توصیف نموده است و بدی ها و فسادی که فرشتگان از آن دم  می زدند نتیجه همین ضعفِ انسان است اما حافظ می‌فرماید این ضعفِ انسان که پس از حضور در این جهان بناچار و برای بقایِ خود که از عالمِ جان و معنا آمده است خویشتنِ جدیدی را همانند سازی می کند تا در جهانِ فرم و ماده امکانِ زیست یابد ، چنین ضعف و بیماریِ دلبستگی به جهان علاج دارد  پس  سر بر آور و ببین که ساقی یا مرغانِ نغمه سُرایی چون حافظ با کرشمه و خرامان بر بالینِ بیمارِ ضعیف آمده و دوا یا جامی شفا بخش در دست دارند که علاجِ این ضعفِ انسان است. 

مریدِ پیرِ مُغانم، ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد

پیرِ مغان یعنی عاشقی که دلش به عشق زنده و جاودان شده باشد و ابراهیمِ خلیل ،حضرت حسین ابن علی ، بایزید بسطامی، حسین ابن منصورِ حلاج ، مولانا ، عطار و حافظ از آن جمله هستند، اما شیخ انسانی ست که اسیر و زندانیِ باورهای خود شده است، زیرا که از باده خردِ ایزدی و نغمه سُراییِ مرغان رویگردان است و در نتیجه به تماشایِ صحرا نمی رود و زیبایی ها را نمی بیند پس‌ با عشق بیگانه بوده و هر کسی را در جهتِ باورهایِ خود نبیند تکفیر و تحقیر کرده و با سطلِ ماست و اسید از او پذیرایی می کند و به تصورِ خود خدمتی به دین و انسانها می کند تا آنان را به بهشتِ موعود رهنمون شود، اما درواقع او و وعده بهشتش کاذب بوده و شیخ با چنین سیره و روشی قادر به عملی کردنِ وعده خود نخواهد بود ، در طرف دیگر پیرِ مغان یا اولیای خدا و بزرگانی چون حافظ که گُل وجودشان شکفته، به عشق زنده و گُلِ صحرای این جهان شده اند با نغمه سُرایی خود در این صحرای زیبا به غنچه هایِ دیگر کمک می کنند تا چهار بعدِ گُل آنان نیز شکفته و به زندگی یا خداوند زنده شوند و در همین جهان بهشتِ خود را تجربه کنند، آن بزرگان  با عشق ورزی و نه با کینه توزی و نفرت پراکنی وعده خود را بجا آورده  و دیگران را به بهشتِ هر دو جهان رهنمون می شوند و حافظ با نهایتِ ادب از شیخِ کینه توز می خواهد از او رنجیده خاطر نشود زیرا که پیرو و مُریدِ اینچنین پیرانِ مغانی ست و نه خشک مغزانی چون شیخ و زاهد.

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشگری نازم

که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

تُرک نمادِ سپید رویی یا زیبایی ست و در اینجا رمزِ خداوند و لشگری به معنیِ جنگاوری آمده است، تُرکانِ جنگاور در آن دوران تیر اندازان ماهری بودند که با تنگ‌کردنِ مردمکِ چشم دیدِ بهتری یافته و در حالی که سوار بر اسب بودند با دقتِ تمام دشمن یا شکارِ خود را هدف قرار می دادند، امروزه هم در عکاسی هرچه دریچه یا مردمکِ لنزِ  که حُکم چشم را در دوربینِ عکاسی دارد تنگ و بسته تر باشد، تصویرِ بدست آمده از دقت، عمقِ میدان و وضوحِ  بیشتری برخوردار می شود، حافظ می‌فرماید او یا عاشقی که مُراد و راهنمایش پیرِ مُغان است به مرتبه ای از درویشی یا فقر می رسد که از هرچه غیر اوست مستغنی و نسبت به حضرتِ معشوق در فقرِ مطلق بسر می برد، اما هنوز  به اندازه یک لا قبایی حجابِ بین او و حضرتش وجود دارد که اگر آن هم برداشته شود او به وصلِ کامل یا مرتبه فنا می رسد، پس به آن تُرکِ زیبارویِ لشگری که تیر و تیغش خطا نمی رود  می نازد و تکیه می کند تا به حمله ای آن قبا و حجابِ برجای مانده را هدف قرار داده و از میان بردارد و این لحظه ای ست که حافظ یا عاشق  با خداوند یا زندگی با وحدتِ کامل می رسد.

فلک غلامیِ حافظ کنون به طوع کند

که التجا به درِ دولتِ شما آورد

حافظ می‌فرماید پس‌از رسیدنِ به مُقام یا مرتبه فنا که از بالاترین مراتبِ کمال است فلک یا چرخِ هستی به طوع یا فرمانبرداریِ محض غلامیِ حافظ و یا عارفِ به حق پیوسته را می کند در حالیکه  حافظ به التجا و گرفتنِ پناه و حمایت به دولت‌سرایِ شما (احتمالن درباریان حاضر در محفل ) مراجعه نموده است، یعنی حافظی که به درگاهِ شما دولتیان آمده بی نیاز از هر چیزِ بیرونی ست و بهرِ طمع به سیم و زر اینچنین نغمه سُرایی نمی کند، بلکه فلک در ملازمتِ اوست و اگر چیزی بخواهد برای او مهیا می کند. در غزلی دیگر می‌فرماید؛ 

نه به تنها حَیَوانات و نباتات و جماد / هرچه در عالمِ امر است به فرمانِ تو باد

و مولانا می فرماید  ؛

هرکه مُرد اندر تنِ او نفسِ گبر / مَر وِرا فرمان بَرَد خورشید و ابر 

و البته که عارف از چنین امکانی در جهتِ دستیابی به چیزهایِ این جهانی استفاده نمی کند، اما در امورِ معنوی و رسیدنِ به کمال و مراتبِ بالاتر  ممکن است از آن بهره ببرد.

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:

به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد

که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد

حافظ در غزلِ پیشین به جامِ جمی پرداخت که خداوند در الست بر انسان منت گذارده ، به او عطا کرد و دل یا جانِ انسان سالهایِ بسیاری ست که این جام را از انسان طلب می‌کند تا با نظر بر آن به خویش و جانِ اصلیِ خود بازگردد، پس‌اکنون می‌فرماید اگر انسان موفق به تشخیصِ چنینی جامی در خود شود آنگاه می تواند با چشمِ نظر به اسرارِ نهفته در این جام نگریسته و به آن واقف شود که خاکِ درِ میکده را کُحل یا سرمه چشمِ خود کند ، خاکِ میکده که بینهایتِ خداوندی ست کنایه از گشودنِ فضای درونی تا بینهایتِ اوست و با چنین گشایش و شرحِ صدری ست که دیدگان و جهان‌بینی و نگرشِ انسان به هستی از دیدِ حسی و جسمانی به دیدن از منظرِ چشمِ خداوند تبدیل می‌گردد و آنگاه است که هیچ سِرّی از این چشم پوشیده نمی‌ماند .

مباش بی می و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر

بدین ترانه غم از دل برون توانی کرد

حافظ ادامه می دهد این گشایشِ درون یا شرحِ صدر باید مستمر باشد و استمرارِ آن نیازمندِ مِی و مُطرب است که بی آن بودن در زیرِ این گنبد نیلی و جهانِ ماده منجر به بازگشتِ انسان به ذهن و بسته شدنِ دوباره فضای درونی می گردد، در مصراع دوم می‌فرماید پس سالک باید این نغمه و ترانه را تکرار و آویزه گوش کند تا به آن هرگونه غمی را که مربوط به ذهن و چیزهایِ این جهان است در زیرِ طاق این سپهر از دل بیرون نموده و به شادیِ درونی دست یابد.

گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد

گُلِ مُراد یعنی شکفته شدنِ گُلِ حضور که منظور و مرادِ اصلیِ انسان برای حضور در این جهان و زنده شدنِ به اوست و حافظ می فرماید آنگاه این گُل شکفته می گردد و نقاب از چهره می گشاید که سالک بتواند همچون نسیمِ سحرگاهان لطیف و از جنسِ عشق شده و پیوسته در خدمت به این گُل کوشا باشد، یعنی بدونِ کارِ معنوی بر رویِ خود انتظارِ شکفته شدنِ این گُل عبث و بیهوده است. 

گدایی درِ میخانه طُرفه اکسیری ست

گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد

طُره در اینجا یعنی سِحری خوشایند و اکسیر ماده ای ست که در کیمیاگری بر فلزاتِ کم ارزش می زدند تا تبدیلِ به طلا گردد، گدایی درِ میکده عشق یعنی همان عملِ گشودنِ فضای درونی یا شرحِ صدر که در بیتِ مطلع غزل فرمود موجبِ روشن شدنِ چشم و دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند می گردد ، پس‌ حافظ ادامه می دهد که اگر سالک و پوینده راهِ عاشقی بتواند چنین کند خاکِ آستانه حضرتش به منزله اکسیری خواهد بود که خاکِ وجودِ انسان را تبدیل به طلا و از جنسِ زندگی می کند و این سِحری ست خوشایند که نیک سرانجامی و سعادتِ انسان را در پی دارد. 

به عزمِ مرحله عشق پیش نِه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

مرحله عشق یعنی راهِ عاشقی و مرحله خود به معنیِ قدم گذاشتن در راه نیز آمده است ، پس‌حافظ عزم و اراده برای برداشتنِ قدم اولیه در راه عاشقی را بسیار مهم می داند که از آن مهم‌تر ادامه مسیر و طی طریق در این سفرِ دشوار است و می فرماید اگر بتوانی مبادرت به این سفر کنی و از پسِ مشکلاتِ فراوانش بر آیی سود و منفعت ها از این سفرِ معنوی خواهی برد .

تو کز سرایِ طبیعت نمی روی بیرون

کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد

طبیعت دارای معانی بسیاری ست و در عرفان یعنی حرکتی که به سکون می انجامد و سرایِ طبیعت کنایه از دل  دل کردن و تردید است برای برون رفت از سکون و یکنواختی و حرکت در طریقِ عاشقی و سفرِ معنوی، پس حافظ می‌فرماید انسانی که این دست و آن دست کرده و نمی تواند از سرایِ طبیعت بیرون رفته و تردید دارد برای برهم زدن این سکون ، پس‌ کجا و چگونه می تواند به کویِ طریقت و عاشقی وارد و در آن گذر کند؟ یعنی که سالکِ حقیقی باید از همان آغازِ کار تردید را رها کرده و با عزمی جدی به یکباره قدم در طریقِ عاشقی بگذارد.

جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبارِ راه بنشان تا نظر توانی کرد

حافظ می‌فرماید وجهِ جمالیِ حضرتِ معشوق در این جهان کاملأ آشکار است و پرده و نقابی ندارد اما هر چشمی قادر به دیدنِ این جمال نیست، عارفان خداوند را در جزء جزءِ هستی با چشمِ نظر مشاهده می کنند و سالکی که قدم در طریقتِ عاشقی گذاشته است گرد و غبارِ راه مانعی ست برای نظر به جمالِ حضرتش،  این گرد و غبار می تواند ناشی از انحراف از مسیرِ اصلی باشد که سالک باید با اصلاحِ حرکتِ خود این گرد و غبار را بنشاند و از چشمِ خود بزداید تا چشمِ جان بینِ خویش را باز یافته و جمالِ یار را عیان ببیند.

بیا که چاره ذوقِ حضور و نظمِ امور

به فیض بخشیِ اهلِ نظر توانی کرد

از الزاماتِ توفیق در طریقِ عاشقی نظم است و سالک باید بر طبقِ برنامه ای منظم در این راه حرکت کند، ذوقِ حضور موجب شتاب زدگی در پیمایش این راه خواهد بود که آفتی ست برای امورِ مربوطه و امکانِ پدید آمدنِ نومیدی از رسیدن به مقصد و درنتیجه انصرافِ سالک را در پی خواهد داشت ، حافظ چاره کار را در بهره مندی و فیض بردن از آموزه هایِ بزرگ و پیرِ راهی می داند که اهلِ نظر بوده و خود به مرتبه شهود رسیده باشد، در جایی دیگر فرموده است ؛ "قطعِ این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی " پس حافظ پوینده راهِ عاشقی را ترغیب به فیض جویی از اهلِ نظر و برنامه مدونِ او نموده ، به خود و آموزه هایِ زندگی بخشش فرا می خواند.

ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی میخواهی 

طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد

لبِ معشوق کنایه ای ست از وصالِ زود گذر و مقطعی و حافظ می فرماید اگر پوینده راهِ عاشقی به همان اولین جامِ می و حضورِ لحظه ای اکتفا نموده و گمان بَرَد به حضور زنده شده و کار تمام است در اشتباه محض بوده و این گمانِ باطل او را از ادامه کار باز خواهد داشت،  در غزل دیگری می فرماید "من همان روز زِ فرهاد طمع ببریدم / که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد" ، درواقع حافظ می‌فرماید طریقتِ عاشقی راهی ست که پایانی ندارد و مقصد تا بینهایت و حتی پس از مرگِ جسمانی ادامه داشته و رسیدن یا نهایتی برای آن وجود ندارد.

دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی

چو شمع خنده زنان تَرکِ سر توانی کرد

دلا یعنی جانا و ای انسانی که از جنسِ خدا هستی، حافظ افزایشِ خرد و آگهی را محصولِ نورِ هدایتی می داند که اگر پوینده راهِ عاشقی با کار و کوشش معنوی به آن دست یابد با رویِ باز و خنده زنان ترکِ سرِ ذهنیِ خود را می نماید ، یعنی از زندانِ ذهن رهایی می یابد و همچون شمع که نمادِ عقلِ انسان است به بهترین حالتِ خود پرتو افروزی نموده، حتی امورِ دنیوی پوینده راه را در مدارِ موفقیت قرار می دهد .

گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ 

به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد

حافظ می فرماید این پندهایی را که چراغِ راه هستند از جانبِ شاه یا خداوند آمده و نصیحتِ شاهانه است، پس هر آن کس و خودِ حافظ اگر شنیده و بکار بندند می توانند در شاهراهِ حقیقت گذر کنند و اسرارِ هستی بر آنان فاش و آشکار می شود ، شاه راهی که نهایتی ندارد و هرچه در آن پیش روند به حقایق بیشتری آگاه می گردند.

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و  با یارِ وفادار چه کرد

حافظ در باره چگونگی جدا شدنِ جانِ برگرفته از جانان یا اصلِ خدایی انسان با ما سخن می‌گوید ، جانی که پس از پیمانِ الست و اقرارِ انسان به اینکه از جنسِ عشق یا خداوند است در برِ دل و مرکزش قرار گرفت و حافظ در اینجا آنرا دلبر نام نهاده است، طرحِ خداوند یا زندگی چنین بوده است که‌ این دلبر که از جنسِ جان یا عالمِ معناست پس از حضور و تولد در این جهانِ مادی که توأم با وجود و جانِ جسمانی ست بطورِ موقت از انسان جدا گردیده و اداره امورِ طفل را به این جان یا خردِ جسمانی واگذار کند، یارِ وفادار همان انسان است که در ازل اقرار به الست نمود و با شُدن یا رخت بربستنِ دلبر از دل و مرکزش،  غمِ فراق و جدایی از عشق بار دیگر بر او مستولی می شود، حافظ می‌فرماید " چون بشد؟" یعنی چگونه شد که آن دلبر از درونِ انسان رفت؟ و این سوالی ست بدون پاسخ زیرا انسان نمی داند که آیا امکان پذیر نبوده است که انسان جانِ یا خویشِ اصلی را توأمان با خویشتن یا جان و خردی که امورِ جسمانی و بقای او را تامین و تضمین می کند داشته باشد، حافظ می‌فرماید ببینید که این جداییِ خویش و اصلِ انسان از او با او چه کرد، با رفتنِ دلبر است که طفل بتدریج خود را همان جان و خردِ جسمانی دیده و دلبر و عهد الست فراموشش می گردد و در نتیجه در این جهانِ مادی  دچارِ درد و غم خواهد شد.

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

نرگسِ جادو یعنی چشم و نگرشِ خداوند به هستی که چنین شعبده ای حقیقی را به انجام رسانده  و طرحِ ذکر شده را به فعل در آورده است، مولانا نیز در این رابطه می فرماید "هر کسی در عجبی و عجب من این است / کو نگنجد به میان چون به میان می آید؟" یعنی جانی که همچون خداوند بینهایت است چگونه می تواند در فرمِ انسان که محدودیت است جای بگیرد؟ اما کار به انجام رسیده است، در مصراع دوم همه انسان‌هایی که مستِ نرگسِ زندگی یا عشق نیستند و جهان را از دریچه چشم خداوند نمی بینند در زمره هُشیاران جای می گیرند ، پس با عنایت به بیتِ بعد زندگی یا خداوند با همگیِ آن هشیاران چنان می کند که آه و افسوس از نهادشان برآمده، دچارِ درد وغم شوند.

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی مهری یار

طالعِ بی شفقت بین که در این کار چه کرد

در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید انسانی که به عقلِ جزوی خود هُشیار است و مستِ نگاه و نگرشِ خداوند به جهان نیست دچارِ دردِ بسیار می شود بگونه ای که این درد و رنج ها موجب خون گریستنِ او خواهد شد و  او بواسطه هُشیاری برآمده از ذهنِ خود این درد و اشکهای شفق گونِ خود را بدلیلِ  بی مهریِ یار و حضرت دوست می داند و نه از هُشیاریِ خویشتنِ متوهمش، می بینیم هُشیارانِ خردِ جسمانیِ دردمند را که شکایت دارند از اینکه اصلآ چرا بدونِ خواست یا موافقتِ آنان در این جهان متولد و واردِ چرخه زندگی شده اند که اکنون بخواهند چنین پروسه ای را طی کنند تا بارِ دیگر به اصلِ خود بازگردند ، طالع در اینجا یعنی اتفاقاتی را که روزگار بی رحمانه رقم زده است تا کارِ انسان به اینجا رسد و حافظ می‌فرماید ببین که چه استادانه به این کار پرداخته است، زندگی یا خداوند از انسان پیمان می گیرد که ادامه و از جنسِ اوست ، سپس او را به این جهان آورده و طالعِ بی شفقت او را به ذهن و خردِ جسمانی می‌برد تا اشکِ او خونین و رنگِ شفق بگیرد و درد و رنجهای بسیاری را تجربه کند تا آنگاه که درجستجوی دلیلِ اینهمه درد برآمده،  پیمانِ موسوم به الست را بیاد آورد، همچون نرگسِ مستِ او جهان را بنگرد و مست گردد تا سرانجام از دردها رهایی یافته و به عشق زنده شود.

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد

سحر، دمیدنِ صبح دولت است برای عاشقانی که مستِ نرگسِ یار گشته و جهان را از منظرِ چشم او ببینند که همه عشق است و لطافت، پس‌حافظ نومیدی را جایز ندانسته، می‌فرماید گرچه انسان بنا بر طرحِ زندگی گرفتارِ شبِ ذهن شده و متحملِ دردهای بیشمار می گردد اما در سحرگاه برقی از نظرِ لطفِ آن یار جهیده ، بر خرمنِ مجنون می زند ، مجنون عاشقی ست مست که ترکِ هشیاری نموده اما هنوز دل افگار است، یعنی دردمند بوده و خرمنی از دلبستگی‌های مادی و ذهنی مانعی ست برای رسیدنِ به لیلی، پس برقِ عنایتِ یار بر این خرمن زده، خاکسترش می کند تا موانعی که در راهِ منزلِ لیلی ست را از میان بردارد، وه یعنی عجب تاثیری دارد این برقِ نگاه و لطفِ یار.

ساقیا جامِ می ام ده که نگارنده غیب 

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

نگارنده در اینجا یعنی خالق،  مُدبر و نقاشِ هستی و کائنات، حافظ بیانِ چگونگی و فلسفه حضورِ انسان در این جهان را که در ابیات قبل به آن‌ پرداخت بر اساسِ تجربیات و اندیشه های عرفا و بزرگان می داند اما همه چیز در پرده اسراری نهفته است و رمز گشایی رازهای هستی از عهده انسان بر نمی آید، فقط نگارنده ای که طراحِ این جهان و خالقِ انسان و حیات است به رازهایِ هستی و اسرار آفرینش آگاه است ، پس وظیفه و کارِ انسان در این جهان باده نوشی از دستانِ ساقی ست که روشنگرانِ راهِ عاشقی هستند و اگر هم که از رمز و رازهای پسِ پرده آگاهی نداشته باشد خللی در عاشقی و باده نوشیِ او پدید نمی آید.

آن که پُر نقش زد این دایره مینایی 

کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

دایره مینایی کنایه از گنبدِ نیلی یا کُلِ هستی و کائنات است و حافظ می‌فرماید بر هیچکس روشن نیست آن آفریدگاری که اینچنین تنوعِ حیرت انگیزی در خلقت، از جماد و نبات گرفته تا حیوان و انسان و کهکشان‌های دور دست داشته است و دارد چگونه پرگارِ طراحیِ خود را به گردش درآورده است که اینچنین هارمونی و تناسبِ شگفت انگیز و خارق‌العاده‌ای را رقم زده است و همین تناسب در طراحیِ جهان و هستی کافی ست تا انسان به عظمتِ خالق پی ببرد، در اینصورت نیازی به طرحِ سؤالاتی در باره رموز و اسرار هستی نخواهد داشت و از بازی هایی که آن نرگسِ جادو می انگیزد درخواهد یافت که باید عاشقی پیشه کرد و شراب نوشید.

فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت

یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد

پس‌حافظ نیز چنین کرده، فکر و اندیشه عاشقی را در سر می پروراند ، فکری که غمِ ارزشمندِ عشق در دلِ عاشق پدید می آورد، غمی که آتشش دلِ دلبستگی ها و هرچه غیرِ اوست را سوخته و خاکستر می کند. در مصرع دوم خداوند قدیم است و ازلی و قائم به ذاتِ خود و حافظ آن نگارنده غیب را دیرینه( قدیم)  می خواند تا پاسخی باشد بر شبهه برآمده از ذهن که می پرسد پیش از اینهمه نقش زدن و خلقِ دایره مینایی، خودِ نگارنده غیب کجا بوده و از کجا آمده است ؟ همین که آن یارِ دیرینه چنین غمِ عشقِ آتشینی در دلِ عاشق انداخته، و یار یا انسانِ عاشق را متحول می کند خود نشانه ای محکم از آن نگارنده غیب و خالق دایره مینایی ست.

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰:

 دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

دلبر عمومأ به یاری اطلاق می شود که در کنار بوده و شخصِ عاشق از فراق به وصالِ معشوق رسیده باشد، دلشدگان اشاره ای به همه عاشقان دارد و نه تنها یک عاشق، پس‌ حافظ می‌فرماید همه عاشقانی که به وصال رسیده و یارِ خود را در کنار و برِ دلِ خود دارند نیز ایمن نیستند و ناگهان می‌بینند دلبر و یار یا جانِ برگرفته از جانان آنها را ترک نموده است بدون اینکه آن عاشقان آگاه و خبردار شوند، در مصراع دوم حریف به معنی عاشقی ست که به عشق زنده شده و به وصالِ یار و اصلِ خدایی خود رسیده است و خانه دلش مانند شهر آباد شده است رفیقِ سفر می تواند اشاره به همان عارفِ زنده شده به عشق باشد و یا سالکی که او نیز طیِ طریقِ عاشقی می کند و رفیقِ دلشدگان است و گاه گاه یار و دلبرِ خود را در کنار دارد، پس‌ برای هیچ عاشق و پوینده راهِ عشقی که به وصال رسیده است ضمانتی برای پیوستگیِ این وصال وجود نداشته و هر آینه امکان رفتنِ بدونِ خبر و خداحافظی وجود دارد و حافظ در ابیاتِ بعد در پیِ دلیلِ این بازگشتِ دلبر از درونِ عاشق و ایجاد فراقی دوباره بر می آید.

یا بخت من طریقِ مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

بنظر میرسد بخت در اینجا به معنی جدیت آمده باشد و طریقِ مروت به معنیِ کارِ صادقانه معنوی، پس‌حافظ می‌فرماید این رفتنِ بدونِ خبر و ناگهانیِ دلبر می تواند به دو دلیل اتفاق افتاده باشد، (بخت به معنی اتفاق افتادن نیز آمده است) یا اینکه عاشق و عارف از جدیت در کارِ صادقانه معنوی باز مانده است که اینچنین دلبر را که در کنار بود از دست می دهد و یا اینکه اصولأ دلبر از شاهراهِ طریقِ عاشقی گذر نکرده است و سالکِ طریقت را گمان بر این بوده که به وصل رسیده و به عشق زنده شده است، در حالیکه وهمی بیش نبوده است، شاهراهِ عاشقی همان طریقتِ عاشقی ست و راه های فرعی در نهایت اگر به آن راهِ اصلی منتهی شوند ، عاشقان ممکن است سرانجام روزی گذارِ دلبر را در آن راه نظاره گر باشند.

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

گریه هر کاری دیگر خارج از شاهراهِ طریقتِ عاشقی ست که عاشق و سالک برای بازگشتِ یار و دلبرِ سفر کرده انجام می دهد، مانندِ دعا و دخیل بستن و نذورات که غالبن طریقِ مروت و خالصانه نیستند والبته دلبر سخت تر از اینهاست و فریبِ این گریه و زاری های‌برآمده از ذهن را نمی خورد، پس دلِ چون سنگش با این کارهایِ ذهنی نرم و مهربان نشده و باز نمی‌گردد.

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی قرارِ من

سودای دامِ عاشقی از سر به در نکرد

حافظ خود را مثال آورده می فرماید شوخی و تصورِ باطل مکن که مرغِ دلِ بی قرارِ عاشقی چون او هرگز سودا و فکرِ عاشقی را از سر بیرون نکرده است و از شاهراهِ طریقت منحرف نشده است ، یعنی که او در باره عاشقانی که صادقانه و خالصانه قصدِ رسیدن به معشوق و وصال را در سر دارند صحبت می کند و نه بیگانگان با عشق و یا سُست پیمانانِ عاشق، پس‌ صحبت از عارفان و سالکانی ست که بسیاری از دشواری های شاهراهِ طریقت را پشتِ سر گذارده و به مراتبِ بالایِ معرفتی رسیده باشند، وگرنه برایِ آن مرغان و کسانی که در همان آغاز راه فکرِ عاشقی را از سر بیرون کرده اند که دیگر جایِ سخنی باقی نمی ماند.

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من 

کاری که کرد دیده من، بی نظر نکرد

حافظ در ادامه بیت قبل باز هم خود را مثال زده، ادامه می دهد عاشقانی که موفق به دیدارِ جمالِ حضرتِ دوست و به عشق زنده شوند با چشم و دیدگاه یا جهان بینیِ حافظ و دیگر بزرگانِ هم طراز او جهان را دیده اند و با چنین نگرشی ست که دلهاشان به عشق زنده شده است، پس‌ چنین نگرشِ به هستی و چشمِ جان بینِ حافظ را بوسیده و به آن تأسی می کنند، زیرا کارِ بزرگی که چنین دیدگان و چشمِ جان بینی انجام داده است بدونِ نظرِ لطف و عنایتِ خداوند نبوده است، بی نظر نکرد همچنین می تواند اشاره به چشم و نظر یا دیدنِ جهان از دریچه چشم خداوند باشد که حافظ می‌فرماید بدونِ چنین نظری امکانِ رسیدنِ او یا دیگر بزرگان به مراتبِ بالای معرفتی امکان پذیر نیست، پس‌ او دلیلِ رفتنِ بدونِ خبرِ دلبر از چنین عاشقانی که در شاهراهِ طریقت هستند را جویا می شود وگرنه تکلیفِ گریه کنندگان و عاشقانِ خارج از شاهراه که مشخص است.

من ایستاده تا کُنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

می‌فرماید اما حافظ در این شاهراهِ عاشقی پایدار و استوار ایستاده و از بازگشتِ دوباره آن دلبر که امتدادِ حضرت معشوق است نومید نمی شود، آنقدر در این را استقامت می ورزد تا جان خود را فدای او کند، حافظ فدا کردنِ جان خود یا عاشقانی که با دیده نظر کارِ معنوی می کنند را به شمعی تشبیه می کند که می سوزد و خود را فدا می کند تا با نورِ خود چراغِ راه رفیقانِ سفر باشد، در مصراع دوم حافظ تصریح می‌کند با اینهمه ، اینکه دلبر همچون نسیمِ جان بخش بر او یا دیگر عاشقان گذر کند منوط به اراده خداوند است .

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹:

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

رو بر رهش نهادم یعنی چشم به راهش بودم اما آن یار بر من گذر نکرد و اگر هم گذر کرد بر‌من که صدها چشمداشتِ لطف و عنایت از وی داشتم حتی با یک نظرِ لطف نگاهی نکرد، بیت مربوط به دعاهای برآمده از ذهن و "منِ" انسان است که انسان با روی نهادن و عبادتهایی سطحی تقاضاهای بسیاری از خداوند دارد و اصولأ روی نهادنش به طمعِ برآورده شدنِ صدها خواسته مادی و یا طلب خیرِ دنیا و آخرت برای خود و دیگرانی ست که خودی هستند و طلبِ مرگ و ذلت و بدترین ها برای غیر خودی ها و دشمنان، اما خداوند هیچگونه وقعی به خواسته هایِ ریز و درشت چنین انسانهایی نگذاشته و حتی یک نظر هم توجهی به او و خواسته هایش نمی کند .

سیلِ سرشک ما زِ دلش کین به در نبرد

در سنگِ خاره قطره باران اثر نکرد

کین در اینجا به معنیِ خونخواهی آمده است ، پس‌انسانی که تعلقاتِ بسیاری به جهانِ مادی و حتی به اعتقاداتِ خود دارد هرقدر هم که زاری نموده و اشک بریزد در خداوند تاثیری ندارد به گونه ای که قطره هایِ باران در سنگِ خارا اثر می کند اما حتی سیلِ اشک نیز در برآورده شدنِ تمنا و دعاهایِ انسان کارگر نمی افتد و خداوند حتی یکی از آن صدها چشمداشتِ لطف را برآورده نمی کند و حتی آن اشک و زاری ها منجر به چشم پوشیِ خداوند از خونخواهی و بیرون رفتنِ کین از دلش نخواهد شد، به بیانِ دیگر خداوند قصدِ ریختنِ خونِ خویشتنِ توهمی انسان را دارد که چیزهایِ مادی و ذهنی و جمیع تعلقات را در دل و مرکز خود قرار داده و از آن چیزها توقعِ قرار و خوشبختی دارد اما سیلِ سرشک و آه و زاری نیز نمی تواند این کین یا خونخواهی را از دلِ او بیرون و از این کار باز داردش .

یا رب تو آن جوانِ دلاور نگاه دار 

کز تیرِ آهِ گوشه نشینان حذر نکرد

پس حافظ دست به دعا بر داشته و از خداوند  می خواهد تا آن جوانِ دلاور یا پهلوانی را که پای در راهِ عاشقی گذاشته است  بر عهد و میثاق خود پابرجا نگه دارد ، در مصراع دوم گوشه نشینان کنایه از بزرگانی چون حافظ است که با غزل و ابیاتی که  بسانِ تیرِ آه جوانان و دلاورانی را شکار و در جرگه عاشقان قرار می دهد ، پس خداوندا آن جوان و پهلوانی را که از تیرهایِ آه و نفسِ مسیحاییِ گوشه نشینی چون حافظ حذَر نمی کند و سپری در دست نگرفته و مقاومت نمی کند در راهِ عاشقی و بر عهد و پیمانش استوار بگردان، حافظ با این بیت علاوه بر انتقالِ مفهوم مورد نظر چگونه دعا گفتن را نیز به ما می آموزد.

ماهی و مرغ دوش ز افغانِ من نَخُفت

وان شوخ دیده بین که سر از خواب بر نکرد

خوابِ مرغان و ماهیان بسیار سطحی و سبک است و با کوچکترین صدایی از خواب می پرند، پس حافظ انسان هایی را که پس‌از شنیدنِ چند بیت و آه و نفس‌ِ حافظ بلافاصله از خوابِ ذهن بیدار شده و دیگر نمی خوابند همان مرغانی می نامد که خیالِ پرواز و عروج دارند و یا ماهیانی که خواب‌شان نیز عینِ بیداری ست و قصدِ شنا در بحرِ یکتایی را نموده اند، در مصراع دوم اما هستند بسیاری که نگرشِ شوخ و گستاخانه ای به هستی دارند و هرچه که حافظ و دیگر بزرگان فریاد برآورند نیز سر از خواب بلند نمی کنند و درواقع خود را به خواب می زنند.

می خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

وقتی خورشید بر آید شمع خواهد مرد و دیگر کاربردی ندارد، پس‌حافظ می‌فرماید او یا انسان عاشقی که در طلبِ آن یگانه خورشیدِ هستی ست و می خواهد تا شمعِ خویشتنِ متوهم و عقلِوجزوی را در راهِ قدومِ آن خورشید قربانی کند، این طلب و خواست البته که شرطِ اولیه عاشقی ست اما به تنهایی کفایت نمی کند، بلکه لازمه دمیدنِ خورشید، گذرِ همچون نسیمِ حضرتِ دوست است تا نسیمِ مسیحایی او گُلِ جانش را شکوفا کند و آنگاه است که خورشیدِ او نیز از مشرقِ درونش طلوع خواهد کرد.

جانا کدام سنگدلِ بی کفایت است

کو پیشِ زخمِ تیغِ تو جان را سپر نکرد

حافظ می‌فرماید با اوصافی  که رفت اگر انسان همچنان از خوابِ سنگینِ خود بیدار نشود بسیار سنگدل و بی کفایت است، یعنی شایستگی بر دمیدنِ خورشیدِ درونش را ندارد و چنین بی کفایتی بجای اینکه جانِ تعلقات و خویشتنِ توهمیِ خود را سپر کند تا حضرت دوست با کین و خونخواهی آن  جان را از میان بردارد، با دعاها و سیلِ اشک از خداوند می خواهد تا چنین جانی را مورد هدفِ تیر و تیغِ جان بخشِ خود قرار ندهد و حتی شوخ و گستاخانه برای افزودن و فربه کردنِ چنین جانی، روی بر راهش نهاده و دست به دعا بر می دارد.

کِلکِ زبان بریده حافظ در انجمن

با کس نگفت رازِ تو تا ترکِ سر نکرد

حافظ با شکسته نفسی اینچنین بیانِ شیوایی را کِلک و زبانِ الکن خوانده و می فرماید آن هنگام که حافظ ترکِ سر و جانِ ذهنی و توهمیِ خود را نمود و از درونِ عدم شده سخن گفت موفق به بیانِ حقیقتِ هستی و رازهایِ زندگی شد، یعنی با زبانِ سر و جان ذهنی که شمع است و دارایِ عقلِ جزوی، رازِ خورشید را نتوان که به بیان و لفظ در آورد ، 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳:

صوفی نهاد دام و سرِ حُقه باز کرد

بنیادِ مکر با فلکِ حُقه باز کرد

صوفی در اینجا در معنیِ مثبتِ خود بکار رفته است که مولانا فرموده است از هزاران تنها یکی از این صوفیانِِ حقیقی هستند، و حُقه در مصراع اول به معنی جعبه ابزارِ شعبده باز آمده است،  حافظ می‌فرماید این صوفی که دلش به عشق زنده شده است دام یا بساطِ خود را گسترد و حُقه یا دانشی را که حُکمِ عصایِ موسی را دارد و از طرفِ خداوند در اختیار او قرار گرفته است باز کرد و به این وسیله بنیاد و اساسِ کارِ خود را با فلک یا روزگارِ حُقه باز و مکار گذاشت تا بوسیله مکر(تدبیر) خود رازِ فلک را برملا و رسوایش کند، کاری که بزرگانی همچون حافظ و مولانا و عطار و دیگر بزرگان به آن همت گماردند.

بازیِ چرخ بشکند بیضه در کلاه

زیرا که عرضِ شعبده با اهلِ راز کرد

اما چرخِ فلک تسلیم نشده و بازی را تغییر داده، به گونه ای از ابزارهای شعبده بازی خود بهره می برد که بیضه و تخمِ مرغی را که صوفی در کلاه قرار داده است تا از آن کبوتری بیرون آورده و پرواز دهد را می شکند تا شخصِ صوفی یا برای مثال حافظ را رسوا کند، می‌بینیم که مردمانِ روزگارِ حافظ نیز به کُنهِ سخنان و غزلیات حافظ پی‌نبرده و تمامیِ استعاره و نمادهایِ بکار رفته در ابیات را مَجاز تصور نموده و بر آنها نامِ فسق نهادند و حکم به فاسق بودنِ حافظ دادند، پس‌چرخِ روزگار ورق را برگردانده و تخمی را که قرار بوده است .مرغی از آن بیرون آمده و تا عرش و دیدارِ سیمرغ پرواز کند را می شکند. در مصراع دوم حافظ علتِ این کارِ فلک را عرض یا آشکار نمودنِ شعبده روزگار با مردمان توصیف می کند، اهلِ راز یعنی انسانهایی که اهلِ دل بوده و در راهِ گشودنِ رازهایِ هستی و زندگی قدم بر می دارند و گردِ صوفیانِ حقیقی همچون حافظ و مولانا جمع شده و از آنان استمداد می طلبند تا رازها را برملا کنند، حافظ در بیتی دیگر میفرماید؛ "آن یار کز او گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد" که به این ترتیب فلک پیش از این تخم را به گونه ای دیگر در کلاهِ صوفی حقیقی دیگری چون حلاج شکسته است.

ساقی بیا که شاهدِ رعنایِ صوفیان 

دیگر به جلوه آمد و آغازِ ناز کرد

اما در این بین هستند انسانهایی که پیامِ انسانهای زنده شده به عشقی چون حافظ به ‌گوش آنان رسیده است و منظورِ حقیقی از شاهد و شرابی را که صوفیان از آن‌ سخن می گویند دریافته اند و این شاهدِ رعنا و جوان در آنها به جلوه گری آمده است، پس‌آن شاهدِ زیبا روی با مشاهد این توجهی که به او می شود ناز کردن را شروع می کند، ناز به معنی تاخیر در بازگشت آمده است ، پس با گوشه چشمی که نشان می دهد عاشق را عاشقتر و در مسیرِ راهِ عاشقی قرار می دهد تا با شرایطی که برآورده می کند بازگشتِ آن شاهدِ زیبا رویِ مورد نظرِ صوفیانِ حقیقی را تسریع بخشد.

این مطرب از کجاست که سازِ عراق ساخت

وآهنگ بازگشت به راهِ حجاز کرد

حافظ پرسشی دارد که این چه ساز و آهنگی بوده است که در درونِ انسان توجهِ او را به سخنانِ صوفی و جلوه گریِ شاهد و یارِ درونی او جلب نموده است ؟ شعر و آهنگِ سبکِ عراق بیانِ مطالبِ عارفانه با بهره گیری از کنایه و استعاره ها ست که سبکِ غزلسرایی حافظ است و حافظ این تشخیصِ انسان در جلوه گریِ آغازینِ یار یا شاهدِ زیبا روی را ناشی از ذاتِ اصلیِ انسان که از جنسِ عشق است می داند ، در غزلی دیگر می‌فرماید؛ " در اندرونِ من خسته دل ندانم کیست/که من خموشم و او در فغان و در غوغاست " ، در مصراع دوم راهِ حجاز علاوه بر  اینکه به موسیقی  در پرده حجاز که به صدایِ زنگِ کاروانِ اُشتران تشبیه شده است، آهنگِ باز گشت به اصلِ خدایی و خویشِ انسان را تداعی و ندایِ ارجعی الی ربک را گوشزد می کند .

ای دل بیا که ما به پناهِ خدا رویم

زانچ آستین کوته و دست دراز کرد

اما شرطِ چنین بازگشتی صداقت در پویندگیِ راهِ عاشقی ست ، خرقه صوفیان آستینِ کوتاهی داشت که اگر بلند بود هنگام تناولِ لوت که بطور جمعی برگزار می شد دشواری زیادی به همراه می آورد و در عین حال صوفیان دراز دست بودند، یعنی اکثریتِ آنها دست درازی به مالِ دیگران را جایز می دانستند و مولانا در داستانِ" صوفیه و فروختنِ خرِ مسافر جهتِ سماع " بخوبی این مطلب را بیان نموده است ، حافظ می‌فرماید  اما از اینچنین صوفیان و سالکانی پناه به خدا می برد که ریا کارانه در زبان می‌ گویند که آهنگِ حجاز و همراهی با کاروانِ عشق کرده اند اما در عالمِ واقع به این جهان دست درازی نموده و از این جهانِ مادی دزدیده و آن چیزها را داشته های خود می پندارند و در دل یا مرکزِ توجهِ خود قرار می دهند، پس‌ حافظ می‌فرماید  ای دلی که بدور از ریاکاری آهنگِ همراهی با کاروانِ حجاز داری بیا و همراه شو .

صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

پس‌ حافظ پویندگان راه عاشقی را پند داده، می‌فرماید از عشقِ مصنوعی حذرکن، زیرا در این راه هر کسی محبت و عشق ورزی راست و حقیقی نداشته باشد ، عشقش سطحی و بر رویِ دل متوقف شده ، به درون راهی نخواهد داشت و درِ دنیایِ معنا یا عالمِ جان بر او بسته خواهد ماند ، یعنی اسرارِ هستی بر او فاش نمی شود.

فردا که پیشگاهِ حقیقت شود پدید

شرمنده رَهرُوی که عمل بر مجاز کرد

حافظ می‌فرماید اما سرانجام در سرایِ دیگر و عالمِ باقی، وقتی در پیشگاهِ خداوند حاضر شویم حقیقتِ هستی روشن خواهد شد و آنجاست  که هر رهرو و پوینده راهِ عاشقی که کار و عملِ معنوی را نه بصورتِ حقیقی ، بلکه به مجاز انجام داده باشد شرمنده و خجالت زده خواهد بود، عملِ مجازی یعنی خدایِ ذهنی و جسمی را برای خود متصور شده، او را پرستش کند که لاجرم پیغامهایِ زندگی که از طریقِ پیامبران و بزرگان به او رسیده است را نیز مَجاز پنداشته و به اسرارِ آنها واقف نخواهد شد .

ای کبکِ خوش خرام کجا می روی ؟ بایست

غرًه مشو که گربه زاهد نماز کرد

کبکِ خوش خرام عارفان و بزرگانی چون جافظ هستند که اینچنین زیبا می خرامند تا چگونه زیستن و قدم زدم در راهِ عاشقی را به رهپویان بیاموزند، گروهی نیز به تقلید از  حافظ در راهِ عاشقی قدم بر می دارند اما بدلیلِ اینکه عشقشان بر رویِ دل است و نه در عمقِ، به گربه زاهدی می مانند که ادعایِ عاشقی و نماز دارند اما در هنگامهَ آزمایش و در مواجهه با طعمه ای از جهانِ مادی به یک حمله، موشِ موردِ نظرِ خود را شکار می کنند، تلمیح است به داستان‌ گربه زاهد نما که دوستان بطورِ مفصل به شرح آن پرداخته اند ، حافظ به خود هُشدار باش می دهد تا به چنینِ انسانهایی که مُدعی پیروی از حافظ و راهِ عاشقی هستند غَرًه و مغرور به تاثیرِ چنین غزل‌ها و آموزه هایِ خود نگردد، یعنی راهِ عاشقی دشوارتر از حدِ تصور است.

حافظ مکن ملامتِ رندان، که در ازل

ما را خدا زِ زهدِ ریا بی نیاز کرد

پس‌حافظ با شکسته نفسی از زبانِ زاهد سخن گفته و از خود می خواهد تا به ملامتِ رندانِ عاشق نپردازد زیرا که در ازل و پیمانِ الست خداوند با شراب و پیمانه اش انسان را از جنسِ خود خواند و عشق یا خدایِ حقیقی نیز بی نیاز از ریاورزی ست، در واقع از زاهدانِ ریایی و گربه هایِ زاهد می خواهد تا ملامتِ رند و خدا پرستی  حقیقی چون حافظ را نکنندکه از جنسِ عشق شده است.

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشقِ رویِ گُل با ما چه ها کرد

سحر یعنی هنگامه دمیدنِ صبحِ دولت و چیرگیِ نور بر ظلمت و تاریکی، بلبل کنایه ای ست از شاعر یا حافظِ نغمه سرا و گُل استعاره ای از نوعِ انسان که بطورِ ذاتی لطیف و از جنسّ عشق است، پس‌ حافظ در سحرگاهِ بیداری انسانی که از خوابِ ذهن بیدار شده و به اصلِ زندگی زنده شده است با بادِ صبا به دردِ دل پرداخته، حکایتِ عشقِ خود به گُلهایِ لطیفِ این چمن و سعی و کوشش و خونِ دلی را که در این راه خورده است تا شاهدِ شکوفاییِ حتی یک گُل در چمنِ این جهان شود را به بادِ صبا یادآوری می کند و اینکه عشقِ رویِ گلهای نو شکفته و بویژه جوانان انگیزه همت او در سرودنِ ابیات و غزلهایِ زندگی بخشِ بوده است و در این راه چه ها که نکشیده  و چه ملامت و سرزنشها که نشنیده است تا جایی که معانی و مفهوم های عارفانه را مَجاز تصور نموده، حتی حکمِ فسق و فجور برای او صادر کردند.

از آن رنگِ رُخم خون در دل افتاد 

وز آن گُلشن به خارم مبتلا کرد

حافظ ادامه میدهد تا پیش از همت گماشتن به این کارِ معنوی عاشق بود و رنگِ رخساره اش به رنگِ گُل، اما از آن وقتی که با غزل سرایی قصدِ انتقالِ مفاهیمِ عاشقانه و عارفانه به گُلهایِ زیبایِ زندگی را در سر پرورانید، آن سرخی رخسار در دل افتاده، تبدیل به خونِ دلهایی شد که در این راه خورده است، همچنین تا پیش از شروعِ این کار همه ابعادِ وجودِ عاشقش به گلشنی مانند بود که این گلشن را به خار مبدل کرد به نحوی که بیگانگانِ با عشق به او نزدیک نمی شوند تا مبادا دردی بر آنان وارد شود .

غلامِ همتِ آن نازنینم

که کارِ خیر بی روی و ریا کرد

پس‌حافظ این همتِ والا در انتقالِ عشق به دیگران را کار خیری توصیف می کند که از رویِ ریاکاری نبوده است، او بدونِ روی و ظاهر سازی به چنین کاری روی آورده است تا شاید چراغِ راهی برای گم شدگانِ راهِ عاشقی باشد.

من از بیگانگان دیگر ننالم

که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

حافظ می‌فرماید گلایه ای از بیگانگان با عشق ندارد، زیرا آنان درکی از عشق و مفاهیمِ عارفانه ندارند ، شراب و ساغر و ساقی و شاهد را مَجاز پنداشته و با طعنه هایِ نیشدارِ خود خون به دلِ حافظ می کنند، اما او ناله ای سر نمی دهد ، بلکه از آشنایانِ راهِ عاشقی عجیب است و آنها را چه می شود که پیغامهایِ به این روشنی را باز نشر نمی دهند تا این گُلهایِ رعنایِ زندگی پژمرده نشوند و در عنفوان جوانی احساسِ پیری نکنند، شاید حتی برخی اوقات حافظ را ملامت هم می کنند که چرا چنین شیوه ای را برای بیداریِ گلهای زندگی برگزیده است،‌ پس اینگونه عمل و واکنشِ آشنایانِ عشق است که حافظ از آن دلگیر شده و می نالد.

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جُستم جفا کرد

حافظ که در ابتدای غزل دلیلِ این همتِ فوقالعاده را عشقِ رویِ انسان و بویژه جوانان اعلام و آن را عاری از هرگونه رنگ و ریا توصیف نموده است در اینجا نیز می فرماید برای این همت و کوشش خود اگر از آن یگانه سلطانِ عشق طمعِ پاداش و اجرِ اخروی کرده باشد خطا بوده است و لابد طلب عفو می کند و با شکسته نفسی ادامه می دهد اگر می خواسته است با سرودنِ این ابیات دلبر یا خویش و اصلِ خدایی خود را ترغیب به وفای عهد کرده و بازگشت کند، او نیز جفا پیشه نموده و همچنان از حافظ دوری می کند و فراق را به وصال ترجیح می‌دهد.

خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی 

که دردِ شب نشینان را دوا کرد

نسیمِ صبحگاهی همان دمِ زنده کننده ایزدی ست که در اینجا گلها را شکوفا و به عشق زنده می کند، شب نشینان گُلبهایی هستند که با بهره جستن از پیغامها و غزلهای حافظ و دیگر بلبلان از شبِ ذهن بیدار شده و این بیداری را تا دمیدنِ صبحِ دولتشان استمرار می بخشند، حافظ پس از بیانِ حکایتِ خون دل خوردن‌ها و رنجی که در بیداریِ شب زدگانِ ذهن کشیده است به بادِ صبحگاهی یا نسیم و دمِ زندگی بخشِ ایزدی شادباش و تبریک می‌گوید که درواقع  کار را تمام کرده و دردِ شب نشینان را دوا و آنان را از درد رهایی بخشیده است.

نقابِ گُل کشید و زلفِ سُنبل

گره بندِ قبایِ غنچه وا کرد

حافظ ادامه میدهد سرانجام نسیمِ دل انگیزِ عشق نقابی را که خویشتنِ توهمی و کاذبِ انسان بر رخسارِ گُل کشیده بود برکشیده و برداشت تا خویشِ اصلی و زیبایِ او دیده شود ، زلفِ سُنبل کنایه ای ست از زیبایی و جذابیت‌ هایِ جهانِ مادی که از آغاز نوجوانی و در حالیکه هنوز غنچه ای ست نشکفته، بند و زنجیری می شود بر قبایِ او، اما اکنون پس‌از بیداری از شبِ ذهن و نشستن تا صبح است که نسیمِ صبحگاهی و نفخه الهی گرهِ دلبستگی ها از بندِ قبای او می گشاید تا شکفته گردد.

به هر سو بلبلِ عاشق در افغان

تنعُم از میان بادِ صبا کرد

حافظ بار دیگر عشقِ خود را به گُل یا انسانها که جلوه ای از خداوند هستند در روی زمین اظهار می کند و پیوسته به هر سمت و سویی و با هر شیوه ای با فریاد و افغان نغمه سرایی می کند و در این میان بادِ نفخه الهی یا باد صبا ست که نعمت را بر شب نشینان تمام کرده، با شفا بخشی و دمِ مسیحایی خود آنان را به عشق زنده می کند، از میان علاوه بر معنیِ در این بین، معنی از بطن و ذاتِ زندگی را نیز به ذهن متبادر می کند، یعنی نفخه ای که از میان و بطنِ زندگی بر گل می دمد، در نگاهِ اول بنظر میرسد رقابتی بینِ بلبل و بادِ صبا در جریان است اما درواقع اینچنین نیست، بلکه تعاون و همکاری در جریان است زیرا بادِ صبا از جنسِ معناست و بلبل تلفیقی از جسم و جان که این امکان را دارد پیغامها را از عالمِ معنا دریافت و برایِ گلهایِ چمنِ زندگی در هر وضعیتی که باشند نغمه هایِ عاشقی سر داده،  آنان را از خوابِ ذهن بیدار نموده و شب نشین کند.

بشارت بَر به کویِ می فروشان 

که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

پس‌حافظ که از زنده شدن حتی یک گُل به عشق و زندگی شادمانی خود را پنهان نمی کند به درستیِ راهِ می فروشی و عشق ورزی اطمینانِ خاطرِ بیشتری یافته، بر کویِ می فروشان بشارت می دهد که حافظ بطورِ کلی از زُهدِ ریایی توبه کرده و زین پس در طریقِ عاشقی و می نوشی و می فروشی قدم بر می دارد و تمامِ هم و غمِ خود را بکار می بندد زیرا این تنها راهی ست که کار کرده و جواب می دهد.

وفا از خواجگانِ شهر با من 

کمالِ دولت و دین بوالوفا کرد

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعتِ آن باش که آنی دارد 

منظور از شاهد در اینجا کسی ست که به مقامِ شهود یا وصلِ و دیدارِ رویِ حضرتِ معشوق رسیده باشد، موی و میان کنایه از حجابی ست هرچند نازک که هنوز مابینِ سالک و خداوند وجود دارد و مادامی که این موی در میان باشد وصلی اتفاق نیفتاده است، پس هستند سالکانی که به مقامِ قُرب رسیده اند اما هنوز شاهد نیستند و این موی می تواند بارِ دیگر به کوهی بدل شده سالک را به راحتی از زندگی جدا کرده، به ذهن بازگرداند، این موی و حجاب می تواند اندک هم هویت شدگی (identity) با باورهای گذشته سالک باشد و یا تعلق خاطر به داشته هایِ ذهنی و دنیوی، حافظ می‌فرماید اگر سالک و پوینده راه عاشقی چنین مویی در میانِ داشته باشد، این همان حجاب است و اگر مدعیِ شهود باشد بندگی و دنباله روی از او جایز نیست،  در مصراع دوم می‌فرماید اما اگر حتی برای لحظاتی سرِ مویی حجاب نیز در میان نباشد پوینده راهِ عاشقی به مقام شهود و وصلِ کامل رسیده است و طلعت یا رویِ او نیز همان رویِ زندگی و خداوند است، پس بندگی یا پیروی از رخسار و سیره چنین انسانِ کاملی جایز و شایسته است زیرا او با خداوند به وحدت رسیده و آن دارد، "آن" در عرفان و تصوف یعنی این لحظه ی ابدی که در اندیشه نمی آید چرا که به محضِ بیان از زمان خارج و امری مربوط به گذشته می گردد، صوفیِ حقیقی که بنا به فرموده مولانا "از هزاران تنها یکی زان صوفیند" اصطلاحن باید ابن الوقت باشد یعنی اگر فرزندِ "آن" و رها شده از ماضی و مستقبل بود می توان وی را صوفیِ حقیقی و عاشقی خواند که با خداوند یکی شده و به جنسِ اصلیِ خود بازگشته است، خداوندی که بینهایت است نه در زمان می گنجد و نه در مکان، نه تاریخ دارد و نه جغرافیا، و انسان ها همگی دارایِ چنین قابلیتی هستند که می توانند آنرا به فعل درآورند، حافظ می‌فرماید انسان برای پای گذاشتن در راهِ عاشقی به منظورِ پیوستنِ به اصلِ خود می تواند دنباله رویِ چنین شاهدی باشد و نه هر مدعی دیگر حتی اگر فقط به اندازه مویی از زندگی جدا باشد. مدعی قیامت را در آینده می داند اما شاهد آنرا در همین لحظه و "آن" جستجو می کند.تا قائم به ذات و جوهرِ خود گردد.

شیوه حور و پری گرچه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد

شیوه و راه و رسم فرشتگان که پرهیزکاری و پاکیِ فطری دارند لطیف است و از جنسِ زندگی که زاهد می تواند با گوشه نشینی و پرهیز اگر صادق باشد به آن دست یابد اما حافظ میفرماید این تمامِ خوبی نیست، بلکه خوبی و لطافت آن است که فلانی یا فلان عارف دارد که از جمیعِ حسنات و صفاتِ خداوندی برخوردارشده است، فلان همچنین می تواند اشاره به حُسنِ بی پایان و نامحدودِ حضرت دوست باشد، یعنی همان "آن" ، پس فقط چنین (فلان) عارفی که به لطافتِ عشق دست یافته و آن دارد می‌تواند مرشد و راهنمای پویندگان راهِ عاشقی باشد .

چشمه چشمِ مرا ای گُلِ خندان دریاب

که به امیدِ تو خوش آبِ روانی دارد

چشم در اینجا چشمِ زندگی و نگاه به هستی از منظرِ چشمِ خداوند است ، گُلِ خندان نوجوان و جوانانِ نو شکفته ای هستند که هنوز بطورِ کامل گرفتارِ در چاهِ ذهن نیستند و اگر هم باشند به راحتی می توانند خود را از ذهن رها و آزاد کنند، پس‌ نگاه و بینشِ عارف و شاهدانی چون حافظ و مولانا چشمه هایِ آبِ حیاتی هستند که گُلهایِ نوشکفته برای رها شدن باید آن را دریابند، حافظ چنین غزلهایِ نابِ عارفانه را به حق آبِ روانِ زنده کننده ای می خواند که به امیدِ طراوت و شاداب نمودنِ جانِ گلهایِ خندان از سرچشمه بینش و نگرشِ او به هستی جاری می گردد و هر انسانی آنرا دریابد به سعادتمندی می رسد.

گویِ خوبی که بَرَد از تو، که خورشید آنجا

نه سواریست که در دست عِنانی دارد؟

پس‌حافظ که با چشمِ زندگی اصلِ انسان را سراسر خوبی و از جنسِ خداوند می بیند خطاب به گُلِ نوشکفته و خندان ادامه میدهد اگر آن گُل یا نوجوان آبِ چشمه معرفتِ شاهدانی همچون مولانا و حافظ را دریابد چه کسی قادر خواهد بود این گویِ خوبی و گوهرِ ارزشمند را از وی برُباید؟، آن هم در جایی که آن یگانه خورشیدِ هستی که سوارکارِ ماهری ست و عنانِ اختیارِ گویِ خود را در دست دارد و با قانونِ قضای خود می تواند هرگونه که اراده کند این گوی را به گردش در آورد.

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی 

آری آری سخنِ عشق نشانی دارد

امکانِ اینکه دلنشین گفته شود می‌بود اما حافظ دل نشان سروده است تا علاوه بر معنیِ سخن کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند، گوشزد کند که عشق دلِ انسانی را که سخنانِ حقِ بزرگی چون حافظ را به جان قبول می کند نشان و کاندید (نامزد ) می کند تا به اصلِ خود زنده کند، در مصراع دوم با تأکید می فرماید آری تنها سخنِ عشق است که آدرس و نشانی داشته و راه بجایی می برد، به عبارتی عشق دلِ انسانِ پذیرنده سخنان بزرگان را نشان می کند تا اگر دیگر شرایط را نیز برآورده کند آن دل را به عشق زنده کند.

خَمِ ابروی تو در صنعتِ تیراندازی 

بُرده از دست، هر آن کس که کمانی دارد

خَمِ ابروی حضرت دوست یعنی نظرِ لطف و عنایتش به انسانی که پذیرنده سخنِ بزرگانی چون حافظ است، "کمانی دارد" کنایه ای ست از خم و تسلیم شدن، پس‌حافظ می‌فرماید پس از قبول کردنِ سخنِ عشق و نشان شدنِ آن دل، خداوند با نظرِ لطف و گوشه چشمی هر کس را که همچون کمان خمیده و در برابر قضای الهی تسلیمِ محض شده، به شرحِ صدر و گشودنِ فضای درونی بپردازد، دلِ چنین انسانی را از دست می برد، یعنی عاشق می کند .

در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز 

هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد

حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید اما صِرفِ عاشق شدن نیز کافی نیست، دلِ عاشقی به عشق زنده می شود که محرمِ راز گردد و هر دلی محرمِ راز نمی شود زیرا هر دلِ عاشقی نیز بر حسبِ اندیشه و فکرهایی که برآمده از ذهن هستند حدس و گمانی متفاوت از چگونگی قرار گرفتن در راهِ عاشقی دارد یا بنا به فرمایش مولانا "هر کسی از ظنِ خود شد یارِ  من"، و حافظ در بیتِ بعد به درستیِ راهِ خرابات برای طیِ طریقِ عاشقی می‌پردازد.

با خرابات نشینان زِ کرامات مَلاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

همانطور که حافظ در بیتِ قبل اشاره کرد مدعیانِ عاشقی که بر حسبِ گمان و ذهنِ خود راهِ را یافته و در مسیرِ آن قرار گرفته اند توهمِ زنده شدن به خداوند به آنها دست داده و لافِ دروغینِ کرامات می زنند، یعنی ادعا می کنند به خداوند رسیده اند و به همین دلیل کرامات دارند، یعنی می توانند قانونِ علت و معلول را نقض کرده و هرچه اراده می کنند همان شود و هر دعایی می کنند را خداوند اجابت می کند، حافظ می‌فرماید ای مدعیِ عاشقی که در توهماتِ خود گرفتار شده ای، با خرابات نشینان یا عاشقانِ حقیقی که در خرابات محرم راز شده اند لاف نزن زیرا هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، یا به عبارتی این مُبهلات را برای انسانهایِ بیگانه با عشق و جایی دیگر بیان کن که اینجا خریداری ندارد زیرا دلی که به عشق زنده و محرمِ راز گردد به این آگاهی و خرد می رسد که هر اتفاقی در این جهان بر مدارِ نظم و عدل است و خارج از آن، معجزه و شفا و کراماتی رخ نخواهد داد.

مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای 

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مرغِ زیرک یا رند و عاشقی که محرمِ راز شده است هرگز در چمنِ زندگی، پرده سرایی برپا نمی کند، یعنی انسان چیزهایی از این جهان را گردآوری کرده و از آنِ خود پنداشته، حصار و پرده ای گرداگرد آن تعلقات می‌کشد، در حالیکه بادِ خزان و گردبادِ حوادث روزگار سرانجام آن پرده را از هم دریده و چیزهایی را که روزگاری انسان جزو دارایی هایِ خود تصور می کرده است دگرگون و پراکنده می کند. حافظ در مصراع دوم می‌فرماید اما هر بهاری اینگونه نیست، بهارِ جوانی و زیبایی خزانی را در پی دارد، بهارِ ثروت و شهرت و مقام نیز اینچنین است، اما بهارِ دلی که به عشق یا خداوند زنده می شود تنها بهاری ست که ابدی و جاودانه است و در دنباله آن خزانی نیست، پس‌ مرغِ زیرک و رندی  چون حافظ فقط برای دلِ عاشقِ خود در این چمنِ زندگی پرده سرا می زند که هیچگاه خزانی به دنباله ندارد.

مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش

کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد

حافظ می فرماید اما مدعیِ عاشقی و کرامات دست بردار نیست و با لُغز و لفاظی و بکارگیری الفاظِ قلمبه سلمبه ای که در دانش هایِ کتابی آمده است به تقلید از گذشتگان سعی در نکته فروشی و اثباتِ حقانیتِ راهِ خود می نماید که حافظ به عنوانِ آخرین توصیه در این غزل از گُلهایِ خندان و نوشکفته می خواهد به اینچنین لُغز و لفاظی هایی توجه نکنند که اگر مبنایِ عاشقی لفاظی به زبان و بیان باشد، کِلک و قلم و زبانِ حافظ در این جهت نیز بی‌نظیر و سرآمد است و کسی به گردِ پای او نمی رسد، پس عاشقی نه به زبان و لُغز و نکته فروشی ست و نه به لفاظی، بلکه به عمل و کمان شدن و عاشقی ست و با تسلیم شدن تا حدِ گوی و خود را در اختیارِ آن یگانه خورشیدِ سوارکار قرار دادن است.

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴:

آن که از سنبلِ او غالیه تابی دارد 

باز با دلشدگان ناز و عِتابی دارد

آن اشاره به اصلِ خدایی و یارِ و همراهِ انسان است و سُنبل استعاره ای ست از گیسوی معطرِ حضرتش،‌ تاب در معانی مختلفی آمده است اما در اینجا بازتاب و تابیدن مورد نظر می‌باشد، منظور از "او" حضرتِ دوست، ‌زندگی یا خداوند است، پس‌حافظ با زبانِ زندگی، اصلِ و یارِ همراهِ انسان را امتدادِ گیسویِ بلندِ حضرتِ دوست می داند که بازتابی از غالیه یا عطرِ بی مانندِ حضرتش را به این جهانِ فرم و ماده آورده و قرار است آن را در زمین منتشر کند، در مصراع دوم " باز" یا بار دیگر بیانگرِ این مطلب است که این چندمین باری ست که آن یار و همراه یا اصلِ خداییِ انسان قصدِ نازِ همراه با عتاب و برافروختگیِ خشمگینانه را با دلشدگان یا عاشقان دارد، دلشدگان انسانهایی هستند که به شمیمِ عطر گیسویِ حضرت دوست مشامِ آنها را نوازش داده و دلِ از دست شده، عاشقِ منشأ و مبدأ این غالیه و عطرِ رویایی برآمده اند .

از سرِ کُشته خود می گذری همچون باد 

چه توان کرد، که عمر است و شتابی دارد

اما اولین مرتبه ای که انسان با عِتابِ آن یارِ غالیه تاب مواجه می شود هنگامی ست که انسان به تازگی از عالمِ غیب پای به جهانِ هستی و ماده گذاشته است و بنا بر طرحِ زندگی مجبور به ایجادِ خویشِ جدیدی ست که بر مبانیِ دیدِ جسمی، خویشتنِ جسمیِ خود را ایجاد می کند تا نیازهایِ اولیه جسمانیِ طفولیت مانندِ درخواستِ شیر از مادر بوسیله گریه را بکار بندد، این خردِ جسمانی بتدریج کسترش می‌یابد تا حدی که انسان در سنینِ نوجوانی بطورِ کامل خود را جسمِ محض دیده و با چنین دیدی به جهان می نگرد، در این زمان یارِ غالیه تابی که با دنیایِ اجسام بیگانه است  با اولین عِتاب خود انسان را ترک نموده ، از انسان جدا می شود به این امید که روزی انسان به فقدانِ غالیه و عطرِ بی نظیرِ آن یار و همراهِ اولیه خویش آگاه شده و در صددِ مقدماتِ بازگشتِ آن یار برآید، اما غالبِ قریب به اتفاقِ انسانها بی توجه به آن یار به زندگیِ سراسر جسمانی خود ادامه می داده و به جمع آوریِ داشته هایی از جنسِ جسم و ذهن مشغول می گردند تا به آن آرامش و سعادتمندی که گمشده انسان است دست یابند، پس آن یاری که عطرِ مُشک و عنبرِ حضرتِ دوست را با خود دارد بارِ دیگر با عتاب و برافروختگی آن داشته هایِ توهمیِ انسان راه هدفِ تیرهایِ غمزه خود قرار داده، اتفاقاتی را رقم می زند تا شاید انسان به باطن و ذاتِ خود که فرا ماده است باز گردد، در این حال هستند گروهی که دل شده و عاشقِ آن یار می گردند اما عمرِ ارزشمند را در ندانستنِ راه که با شتابی حیرت انگیز سپری می شود از دست می دهند و آن یار بارِ دیگر با عِتابِ و نازِ خود در صددِ کشتنِ خویشِ توهمیِ آن انسانِ عاشق بر می آید تا او را به این امر آگاه کند که باید از خویشتنِ جسمانی و ذهنیِ خود عبور کند تا به اصلِ خود که از جنسِ عشق است زنده شود، پس‌ دلشدگلنِ عاشق پس از کشته شدن به خویشتنِ توهمی در انتظارِ دمِ زندگی بخشِ آن یارِ غالیه تاب بسر نی برند تا با بازگشتِ خود آن دلشده عاشق نیز از رنگ و عطرِ حضرتش برخوردار شود و حافظ از آن یار می خواهد تا کمی آهسته تر گذر کرد و پس آن عتاب هایِ همراه با لطف با دمِ ایزدیِ خود مسیح گونه او را به خویشِ اصلی و عشق باز گرداند زیرا عمر بسیار اندک است و با شتاب سپری می شود و بدونِ عنایتِ آن یار کاری نمی توان کرد.

ماهِ خورشید نُمایش ز پسِ پرده زلف

آفتابیست  که در پیش سحابی دارد 

حافظ برای اینکه انسانِ عاشق و مخاطب در دوگانگی یا دویی دیدن گرفتار نگردد پس از تمثیلِ غالیه و انتشارِ عطری بی مانند در جهان ، آن یار را به خورشیدی که مبدأ نور است مثال می زند که در پسِ پرده و حجابِ زلفش یعنی در این جهانِ جسمانی، ماه را قرار داده است که همان نُمایِ خورشید را دارد و خود آفتابی ست که در پیشِ رو سحاب یا ابری دارد تا از شدتِ نورِ آن یگانه خورشیدِ عالم بکاهد و انسان توانایی نظر در او را داشته باشد و نقشِ آن ماهِ زیبای غالیه تاب که از آغاز یار و همراهِ انسان بوده نیز همین است ،یعنی آن ماه نُمای همان خورشید است و تفکیک یاجدایی در کار نبوده، آن ماه نیز در حقیقت آن خورشید است اما بزرگان برای تبیینِ مطالبِ عارفانه با تأسی به قرآن و سخنِ پیامبران از چنین تمثیل و استعاره  هایِ مجازی بهره می‌برند .

چشمِ من کرد به هر گوشه روان سیلِ سرشک

تا سَهی سروِ تو را تازه‌تر آبی دارد

 انسان تا پیش از عاشقی، تابلویی رنگارنگ از دلبستگی به چیزهایِ گوناگونِ جسمی و این جهانی را تدارک دیده و چیزهایی مانندِ پول ، املاک، همسر و فرزندان، مقام و اعتبار، شهرت ، زیبایی،  قدرت و جوانی، و حتی باور و اعتقاداتِ خود را در هر گوشه ای از این تابلو با وسواس و اولویت بندی  و نهایتِ کنترل قرار داده و از آنها طلبِ امنیت و خوشبختی می کند اما حافظ میفرماید چشمِ عاشقی جون او که پس از کشته شدنِ خویشتنِ متوهمش از دریچه چشمِ  آن ماه و خورشید جهان را می نگرد سیلِ اشک از چشمانش جاری می گردد و در گوشه  گوشه این تابلوی ذهنی توهمِ داشته هایِ ذکر شده را با خود می برد تا پس از آن سروِ بلند و ماهِ زیبا رویِ خویش را هر لحظه بوسیله آبی تازه آبیاری کند ، سیلِ اشک یکی از جهتِ افسوس برای انلافِ عمرِ ارزشمند خود برای جمع آوری آن داشته هایِ جسمانی و قرار دادن در گوشه گوشه تابلو و توهمِ طلبِ سعادتمندی از آنها و دیگری اشکِ شوقِ زنده شدن به عشق و زندگی.

غمزه شوخِ تو خونم به خطا می ریزد

فرصتش باد که خوش فکرِ صوابی دارد

شوخ در لغت به معنیِ زنده شدنِ دل آمده است و غمزه کنایه ای از تیر هایِ مژگان و عنایتِ حضرتِ عشق است به عاشقی چون حافظ تا بوسیله آن تیرها آخرین داشته ها و عشق به چیزهایِ جسمی را در گوشه های ذهنِ عاشق هدف قرار داده ، خونِ خویشتنِ توهمیِ انسان را بریزد، خطا غالبن در مقابلِ صواب یا به درستی می آید، حافظ ادامه میدهد پس از زنده شدنِ دلی به عشق، زندگی یا خداوند به عمد تیرهایِ غمزه را به خطا می‌زند تا به هدف برخورد نکند ، یعنی می‌نماید که قصدِ گرفتنِ آن داشته ها را دارد تا عاشق را در پایداری در راه بیازماید اما درواقع پس از ثباتِ در عشق و بر هم زدنِ تابلوی ذهنی و بیرون راندنِ چیزها  از مرکز و دلی که به عشق زنده شده ، زندگی آن اصطلاحن داشته ها را هدف قرار نداده ، از عاشق نمی گیرد و اینجاست که انسان می تواند به درستی از داشته های مادیِ خود نیز بهرمند گردد ، اما حافظ از خداوند می خواهد فرصت را از دست نداده و تیرها را عامدن به خطا نزند زیرا هدف قرار دادنِ این تعلقات، اندیشه ای نیکو و خوش و در راهِ صواب و درستی می باشد ، یعنی در راهِ شوخ و به منظورِ زنده گردانیدنِ دلی به عشق.

آبِ حیوان اگر این است که دارد لبِ دوست

روشن است این که خِضِر بهره سرابی دارد 

پس از آن  ثبات در عشق است که‌ آبِ زندگی بر عاشقی چون حافظ جاری می گردد و به لبِ حضرت دوست یا وصالِ حضرتش می رسد و روشن است که با چنین وصلی خضر در مقایسه با اینچنین عاشقی از آبِ جاودانگی تنها سرابی را دیده و در اختیار دارد، آبِ جاودانگی حقیقی نزدِ چنین عاشقی ست که در پیِ جاودانگیِ جسمانی نیست ، آمده است که خضرِ پیامبر به آبِ حیات دست یافت و عمر جاودانه جسمانی یافت که نماد و دستمایه ای ست برای تمثیلِ عینی دستیابی عاشقان به آبِ حیات و جاودانگیِ حقیقی .

چشمِ مخمورِ تو دارد ز دلم قصدِ جگر

تُرک مست است مگر میلِ کبابی دارد

جگر در اینجا به معنی صبر و شکیبایی آمده است، همانطور که امروزه هم دندان سرِ جگر گذاشتن مصطلح است و بکار برده می‌شود، پس حافظ می‌فرماید لازمه رسیدن به آبِ حیاتِ و جاودانگی صبر در کارِ معنوی می باشد و چشمِ مخمور یا دیدِ مستِ زندگی از انسانِ عاشق می خواهد تا با گشاده کردنِ تدریجی فضایِ درونی یا دلِ خود به این مهم دست یابد، یعنی همانگونه که انلافِ وقت موجبِ باز ماندنِ عاشق از ادامه مسیر می شود، تعجیل برای رسیدن به لبِ دوست نیز سرخوردگی و در نهایت بازدارندگی را به همراه خواهد داشت، در مصراع دوم تُرک نمادِ انسانِ کامل و پیر یا راهنمایِ پویندگانِ راه عاشقی ست که مست است و چشمِ او نیز مخمور و از دریچه چشمِ خداوند که خرد و آگاهیِ مطلق است جهان را می نگرد، پس‌حافظ یا انسانِ عاشقِ بیقرار که مخاطب است می‌گوید دلِ عاشق بی طاقت است و در این فراق کباب می شود تا به وصل برسد،  گویی آن تُرک که مست است میلِ کباب دارد، از دیر باز شراب و کباب به  هم پیوند خورده اند اما حافظ در ین بیت می فرماید پیر و راهنمایِ طریقت که مستِ باده الست است می داند که راهِ چاره همین صبر و شکیبایی در طیِ طریق بوده و تنها دلی که در فراقِ حضرت دوست سوخته و کباب شده باشد شایستگی وصال و لبِ حضرتش را دارد.

جانِ بیمارِ مرا نیست ز تو رویِ سؤال 

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

حافظ می‌فرماید از شروطِ دیگری که پیش فرضِ رسیدن به لبِ دوست است یکی بیماریِ جان و دیگری عدمِ سؤال از پیرِ طریقت و تُرکِ مست است، عاشقِ حقیقی بیمارِ جان است و بیمار خواب و آسایش ندارد، یعنی لحظه ای از تلاش در کارِ معنوی و طیِ طریق باز نمی ماند تا اینکه سرانجام شفا یافته و جانش به عشق زنده گردد، و دیگر اینکه با نگاهِ مستقیم در روی و چشم در چشمِ تُرک یا پیرِ طریقت سؤال کردن نیز موجبِ رفتنِ به ذهنِ سالک می شود و حافظ می‌فرماید اگر هم پوینده راهِ عاشقی که خسته یا زخم خورده است سوالاتی برای او در ذهن پدید آمده است،  در طیِ منازلِ عاشقی، خود از طریقِ زندگی یا حضرتِ دوست به پاسخ هایش دست خواهد یافت و این پاسخ هایی خوش و نیکو خواهند بود که راهگشای او می‌گردند .

کِی کند سویِ دلِ خستهَ حافظ نظری

چشمِ مستش که به هر گوشه خرابی دارد 

از شروط دیگری که حافظ  برای رسیدن  لبِ حضرت دوست مطرح می کند عدمِ نا امیدی از درگاهِ حضرتش می باشد و با فروتنی خود را مثال زده می فرماید دلِ حافظ نیز خسته یا زخمی ست و جانش بیمار و عاشق، پس‌ چشمِ مست و مخمورِ حضرتِ دوست که در هر گوشه از این جهان عاشقانِ خرابی در تمنایِ وصال و آبِ حَیوان از او در انتظارِ گوشه چشمی بسر می برند چگونه و کِی نظرِ لطف و عنایتی به حافظ خواهد داشت و البته که لسان الغیب موردِ عنایتِ آن چشمانِ مست قرار گرفته است که اینچنین غزلهایِ عارفانه ای را می سراید و کجاست دلِ کبابی چون دلِ عاشقِ حافظ ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳:

مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقشِ هر پرده که زد راه به جایی دارد 

عشق،‌ زندگی یا خداوند برترینِ نوازنده هاست، ساز و نوا دارای ایهام بوده و علاوه بر معنیِ آهنگ، به معنای ساز وکار یا برگ و نوا و اسباب نیز مدِ نظر می باشد ، پس‌حافظ می‌فرماید زندگی هرلحظه به نواختنِ آهنگی موزون مشغول است، یعنی خداوند هر دَم بوسیله قانونِ قضای خود اتفاقاتی را برای انسان در هر مرتبه ای که باشد رقم می زند ، در مصراع دوم می فرماید و این نقش‌ها و تِم هایی که آن یگانه مطربِ شادی بخشِ جهان می نوازد به منظوری خاص بوده و در معنیِ مثبتِ خود برای انسان راه به جایی دارد، یعنی این اتفاقات و نقش هایی که زده می شوند قرار است به منجر به نتیجه خوبی شده و در راستایِ رسیدن به منظورِ اصلیِ انسان برای حضور در این جهان طراحی شده اند، این اتفاقات و حوادث برایِ انسانی که دلبسته و عاشقِ چیزهایِ ذهنی و مادیِ این جهان است به گونه ای خاصِ خود رخ می‌دهند و برایِ انسانهایِ عاشقِ رسیدن به اصلِ خود یا سالکان به گونه ای دیگر، برای مثال مطربِ عشق برایِ انسانی که در سی سالگی به اکثرِ خواسته هایِ دنیوی خود رسیده ، تحصیلات داشته ،‌شغلی مناسب دارد، به معشوقِ خود رسیده و ازدواج کرده است، و گمان می‌بَرد همه این موفقیت ها را تنها بوسیله کوششِ خود بدست آورده و عنایتِ خداوند را فراموش می کند، پس زندگی اتفاقاتی را رقم زده و تلنگری به برخی از موفقیت هایِ او می زند تا ناکامی را نیز تجربه نموده و ضمیرِناخودآگاه ِ او را به چیزی فراتر از موفقیت ها و ظواهر زندگی مادی جلب کند ، اما مطربِ عشق برای انسانی که دعویِ معنویت و اخلاق دارد نیز پرده دیگری تدارک می بیند ، رخدادهایی برای او رقم می خورد تا میزانِ تحمل و شرحِ صدرِ او را به بوته آزمایش گذاشته تا ببیند چند مرده حلاج است ، برایِ مدعیانِ علم و دانش به گونه ای دیگر و برایِ زاهدان و پرهیزگاران  به نوعی دیگر ، بطورِ کلی هیچ انسانی در این جهان نیست  که خارج و مبرا از پرده نوازی هایِ زندگی باشد که گاهی اتفاقاتی معمولی و روزمره و از نظرِ ما بی اهمیت هستند ، اما درواقع دارایِ پیغامهایِ بسیار جدی هستند و نوا یا اسبابی هستند برای انسان تا پیامِ آن پیغام را با کمترین هزینه دریافت کند .

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد 

 حافظ می‌فرماید اما وقتی مطربِ عشق، نقشِ پرده عاشقان را می نوازد ناله عشاق از جنسِ دیگری ست یعنی از آنان نیز ناله شنیده می شود، اما ناله هایِ موزون و خوش آهنگ و مطابقِ ریتمِ زندگی،‌ برخلافِ عاقلان که با هر ناکامی در منظورهایِ مادی و ذهنیِ خود ناله و فریادهایِ همراه با شکایت و ناموزون از آنان‌ بر‌می‌خیزد، عاشقان هرگونه ناکامی در طیِ طریقِ عاشقی را در راستایِ کمکِ خداوند می بینند که بدونِ شک راه به جایی خوش و نیکو دارد، پس‌ناله هایِ آنان ناله و شکایت نیست ، بلکه ناله ای توأم با تسلیم و رضایت است که منجر به فرح بخشی هوا می شود، فرح به معنی گشادگیِ فضایِ درونی ست که مسرت و شادی هوایِ درونی را در پی دارد و بالطبع بازتابِ این مسرتِ درونی در بیرون و رخسارِ عاشقان نیز نمایان می‌شود و حافظ آرزو می کند که هرگز جهان از ناله عاشقان خالی مباد . مولانا نیز در این رابطه بیتی معروف دارد؛ "عاقلانش بندگانِ بندیند /عاشقانش شکری و قندیند" هرآنکه در زمره عاشقان نباشد حتمآ از عاقلان است و مولانا  می فرماید  زندگی آنقدر عاقلان را ناکام می کند تا سرانجام نیز بوسیله بند و به اجبار بندگی را بپذیرند اما عاشقان با شادی و شیرینی و بدونِ لزومِ درد و ناکامی به عشق زنده می شوند .

پیرِ دُردی کشِ ما گرچه ندارد زر و زور 

خوش عطا بخش و خطا پوش خدایی دارد 

دردی کش یعنی باده نوش، و پیرِ راهنمایِ دُردی کش هم خود از شرابِِ عشق می نوشد و هم اینکه به دیگر عاشقان می نوشاند ، پس ثمره این دُرد نوشی ست که واکنشِ عاشقان در برابرِ اتفاقات  ناله ای خوش آهنگ و موزون است زیرا خدایی را که دُرد کشان و پیرانِ میکده و خرابات یا مکتبِ عاشقی معرفی می کنند خوش عطا و خطا پوش است، اما زاهدان و عابدان با زور و اصرار و با دعاهایی که برآمده از ذهن هستند از خدایِ منتقم و جبارِ خود می خواهند تا این گروه را مرگ داده و آن گروه را علیل و ذلیل کند و دشمنانِ توهمیِ خود و همفکرانش را نابود کند، اما خداوند به پیر ِ دُرد کش و راهنمایِ عاشقان که از زر و زور خود را بی بهره می داند لطف و عنایت  داشته ، هرآنچه خوب و خوش است را حتی در این جهان به او و دیگر عشاق عطا می کند .

محترم دار دلم کاین مگسِ قند پرست 

تا هواخواهِ تو شد فَرً هُمایی دارد 

حافظ می‌فرماید اما عابدان و زاهدان نیز همچون دنیا پرستان دلی قند پرست دارند، یعنی عباداتِ تقلیدی و برآمده از ذهنشان نیز به دلیلِ شیر و عسل پرستی ست و طمعِ بهشت و جویهایِ عسل را دارند ، اما باید چنین دلی را نیز محترم داشت تا شاید بوسیله نقشِ نغمه هایی که زندگی برای او می نوازد او هم سرانجام روزی هواخواهِ عشق شده و فَرً همایی یافته راه به جایی خوش برده و همانندِ عشاق همایِ سعادتمندی بر شانه او بنشیند .

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال 

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد 

حافظ می‌فرماید پس از آنکه عاشق فَرً همایی خود را یافت و با هُمایِ سعادت به پادشاهی رسید اگر از حالِ خرابِ همسایگان و اطرافیان ِ خود که در فقرِ مطلقِ معنوی هستند با خبر باشد ، اگر با پیغامهای زندگی بخشِ خود به احوالپرسی آنان رفته و با شرابِ نابِ عشق آنان را مداوا کند عینِ عدالت است و کاری لازم و به عدل و انصاف انجام داده است، البته شرطِ مهمی که حافظ بیان می کند اینکه ابتدا باید شخص به پادشاهی رسیده باشد و سپس به احوالپرسی همسایگان برود . مولانا  نیز در این رابطه فرموده است؛ چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش / وانگهی دامانِ خلقان  گیر و کَش

اشکِ خونین بنمودم به طبیبان، گفتند 

دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد

اشکِ خونین کنایه از دردهایِ آگاهانه عاشق است برای زدودنِ دلبستگی هایی مانند تعلقِ خاطرِ زاهدانه به اعتقاداتِ ذهنی و تقلیدی که با محترم داشتنِ دل از طرفِ زندگی ، سرانجام شخص از قند پرستی به خداپرستی روی آورده و باید برابرِ نقشِ پرده ای که مطربِ عشق می‌نوازد به زندگی زنده شده و راه به جایی خوش ببرد، پس‌ عاشق روی بسویِ طبیبانی الهی همچون حافظ و مولانا نهاده، اشکِ خونینِ خود را به آنان می‌نمایاند ، طبیبان که واقفند بر علت و بیماری ، دردِ عشق را در او تشخیص داده و علاج را در دارویی جگر سوز می دانند، دارویی که تلخ است و جانگداز ، و هیچ چیزی در جهان تلخ تر از این نیست که باورمندی اعتراف کند برای مثال چهل سال راه را به خطا رفته است، پس‌ زر و زور را رها کرده و خداوندی را در خود شناسایی کند که خطاپوش و مهربان است تا از عطا بخشیِ خوش و نیکویِ او بهرمند گردیده، فرِ همایی خود را باز یافته و پادشاهِ مُلک خود شود .

ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

حافظ چنین لطف و عنایتی از جانب حضرتِ معشوق در تبدیلِ انسان از زُهدِ جاهلانه به عشقِ جاودانه را از تیرهایِ قضایِ غمزه حضرتش می داند ، پس‌ شاهدانی که همفکرانِ دیروزِ این انسانِ متحول شده هستند این تغییر و نگرشِ نو را ظلم و ستمِ تیرهایِ قضای خداوندی می بینند، حافظ می‌فرماید اینگونه نبینید، زیرا این تبدیل و تحول در آغاز نتیجه طلب و خواستِ انسان است برای تغییر و سپس اِعمالِ اراده خداوند در برآوردنِ این خواسته بحق بوسیله غمزه و تیرهایِ کن فکانِ خود که قانونی ست محکم در مذهبِ عشق . مولانا در این رابطه می‌فرماید؛

طالب است و غالب است آن کردگار / تا زِ هستی ها برآرد او دمار 

هستی ها فقط چیزهایِ مادی نیستند، بلکه اعتقاد و باورها نیز در زمره هستیِ انسان قرار دارند و هنگامی که شخص هویتِ خود را توصیف می کند از اولویت‌های تعریفِ خود و هستیِ انسان  محسوب می شوند 

نغز گفت آن بتِ ترسا بچه باده پرست

شادیِ رویِ کسی خور که صفایی دارد

ترسا بچه ای که خود باده پرست است و باده الست را در میکده عشق به دیگران می‌نوشاند همان پیرِ می‌فروش یا راهنمایِ معنوی ست که بر مبنایِ ترسائی و ادیان سخنانِ نغز بر زبان جاری می‌کند،  یعنی خارج از ادیان که همگی سخنانِ نغز هستند مطلبی از خود نمی‌گوید ، و آن پیرِ باده پرست که دلی پاک وزلال همچون بچه و طفل دارد یکی از آن سخنانِ نغز را اینچنین بیان کرد که به شادی رویِ کسی می بنوش که در دل صفا و نوری دارد ، یعنی اینگونه مطالبِ عاشقانه در انسانهایی که هیچگونه صفایِ باطنی و معنوی ندارند بیان مکن زیرا که تاثیری نداشته و اتلافِ وقت می کنی .

خسرواحافظِ درگاه نشین فاتحه خواند

وز زبانِ تو تمنای دعایی دارد 

پس‌حافظ که خود به عشق زنده و به پادشاهی رسیده است اما در عینِ حال درگاه نشینِ حضرتِ دوست است، یعنی همچنان به فقرِ خود واقف و خود نیز نیازمندِ عنایتِ خداوندی ست، این مطالب و کلیتِ غزل را همانندِ سوره فاتحه یا حمد، دعایی می داند ، یعنی همان دعاهایی که در این سوره آمده است از رحمانیتِ خداوند تا طلبِ نشان دادنِ راهِ مستقیم ،‌همگی در این غزل بیان شده ،‌پس‌ حافظ از خوانندگانِ این غزل تمنایِ آمین دارد، برخی از نماز گزاران در انتهایِ قرائت این سوره آمین می‌گویند و حافظ از ما می خواهد که این آمین حقیقی و عملگرایانه باشد .

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۶:۲۲ در پاسخ به یکی (ودیگر هیچ) دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

سلام و درود فراوان و سپاس که این کمترین را شایسته لطفِ خود می دانید، شرح ها و نکته سنجی های شما نیز علیرغم کم بودن گزیده گویی و چونان دُر ارزشمند و راهگشا هستند ، پایدار باشید

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹:

دلی که غیب نمای است و جامِ جم دارد 

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد 

دلِ همه انسانها غیب نما ست ، یعنی بازتابی از عالمِ غیب و از جنسِ خداییت است ، پس حافظ می‌فرماید اصلِ و مرکزِ انسان بدلیل اینکه از جنسِ عالمِ غیب است جامِ جم دارد ،‌ یعنی ظرف و جامِ وجودش جامِ پادشاهی(جمشید ) است که با آن جام می تواند ابعادِ گوناگونِ وجودِ خود را ببیند، قوه خیال و قدرتِ تشخیصِ انسان نیز بدلیلِ همین دل و مرکزِ غیب بین اوست ، در مصرعِ دوم می‌فرماید همانطور که در داستانِ نمادینِ سلیمان (که برخی او را همان جمشید می دانند ) خاتم و نگینِ پادشاهی او برای مدتی گم شد ،‌نگینِ پادشاهی یا همان دل و مرکزِ هر انسانی در همان آغازِ ورود به جهان گم می شود ،‌حافظ می فرماید اما چه اهمیتی دارد و غمی نیست، ‌زیرا اصلِ انسان که غیب بین است بزودی می تواند آن نگین را بار دیگر یافته و تاجِ پادشاهی خود را باز پس گیرد ، یعنی اینکه انسان که خویشِ عالمِ غیب یا خرد و هشیاریِ مطلق است با پای گذاشتن به این جهان و بنا به ضرورتِ بقای جسمانی ناگزیر از تشکیل خردِ دیگری ست که از جنسِ ماده و جسم است که به آن عقلِ جزوی یا خویشِ در خدمتِ تن گویند و پس‌از آن بلادرنگ خاتمِ پادشاهیِ خود را از دست می دهد و این خردِ جسمانی یا خویشِ تن اداره امورِ جسمانی طفل را بر عهده می گیرد ، حافظ می‌فرماید اما جای هیچ نگرانی نیست زیرا  پس از رشدِ جسمانی ، هر انسانی می تواند بوسیله دلِ غیب نمایِ خود نگینِ پادشاهیِ خود را هرکجا که باشد یافته و بارِ دیگر اداره امورِ خود را در همه ابعاد به آن خرد وخویشِ اولیه باز گرداند .

به خط و خالِ گدایان مده خزینه دل 

به دستِ شاهوشی  ده که محترم دارد 

اما یافتنِ آن نگین شرایطی دارد و از جمله اینکه انسان نباید خزینه گوهرِ دل را که غیب نما ست به دست هر گدایِ خوش خط و خال دهد ، یعنی انسان برای منظورِ فوق نیازمندِ راهنمای معنوی ست تا زنگارهایِ چندین ساله را از گوهرِ جان بینِ دل بزداید و اصل یا خویشِ حقیقیِ او را بر وی بنمایاند ،  اما شیادانی هستن که خود را راهنمایِ معنوی جا زده اند و در واقع گدایانی هستند که به محضِ دسترسی به آن نگین یا گوهرِ ارزشمند ، آن را از انسان می ربایند و سال‌های بسیاری از وقت او را برای یافتنِ دوباره آن گوهر تلف می کنند ، در مصراع دوم می فرماید  اما راهنمایانِ حقیقی نیز هستند که شاهوش هستند ، یعنی به خاتمِ پادشاهیِ خود رسیده اند و با یگانه پادشاه هستی یا زندگی یکی شده اند ، پس‌حافظ می‌فرماید خزینه دلِ خود را به دست شاهوشانی چون مولانا و حافظ بسپار تا آنها زنگار از گوهرِ دل پاک نمایند و آن نگینِ ارزشمندِ پادشاهی را با همکاری خودت  بازگردانند . 

نه هر درخت تحمل کند جفایِ خزان 

غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد 

حافظ این دوره کوتاه نوجوانی را که انسان به ناچار دلِ غیب نما و نگینِ پادشاهیِ خود را از دست می دهد  فصلِ خزان و پاییز می داند که برخی از درختها زیرِ سردیِ آن شکسته و تابِ چنین خزانی را ندارند ، پس به فصلِ بهارِ خود نرسیده ، خشک می شوند ، یعنی با از دست دادنِ دلِ غیب بینِ خود بعضاً تا پایانِ عمر  در همان هشیاریِ جسمی باقی مانده و خود را همان خویشِ تن و جسمانی می بینند ، اما سرو هِمَتانی نیز هستند که می دانند کارِ آنها در این جهان رشد و بالا رفتن است ، پس خود را نیازمندِ گوهرِ خویشِ اصلی می بینتد و در جستجویِ گمشده خود بر آمده ، در این راه قدم بر می دارند ، حافظ با آن بزرگی می‌فرماید  غلامِ همتِ چنین انسانهایی می‌باشد .

رسید موسمِ آن کز طرب چو نرگسِ مست 

نهد به پایِ قدح هر که شش درم دارد 

پس از همت و سعی و تلاش در راهِ کسب معرفت است که سرانجام جفایِ خزان به پایان رسیده و فصلِ بهار و دگرگونی  فرا می رسد ، فصلی که طرب و شادمانیِ درونی در پوینده راهِ عاشقی ۰وانه می زند و نرگس یا چشمِ غیب نمایِ او نیز به زندگی باز شده ، نگاهِ جسمانی به جهان جایِ خود را به نگاهِ جان بین می دهد ، پس در این بهارِ زندگی گُلِ او شکوفا می شود و هر عاشقی هر مقدارِ کمی هم که اندوخته معنوی داشته باشد به پایِ قدح و جامهای شرابِ بیشتری می ریزد ، یعنی با کارِ روزافزون طلبِ باده معرفت و خردِ بیشتری می کند .

زر از بهای می اکنون ، چو گُل  دریغ مدار 

که عقلِ کُل به صدت عیب متهم دارد 

زر در اینجا عمرِ همچون طلای انسان است که هدیه زندگی ست و حافظ می‌فرماید بهایِ دریافتِ می وقت گذاشتن و کارِ بر رویِ خود است ، زندگی بدونِ بها باده ای به کس نمی دهد ، پس ای گُلِ نو شکفته (انسانِ عاشق) ، از پرداختِ بهای می و وقت گذاشتن در جهتِ رشد سرو گونه ات دریغ نکن ، که اگر دریغ کنی و عمرِ گرانبها را به بطالت بگذرانی، عقلِ کُل یا عقلی که کائنات را اداره می کند تو را به عیب هایِ بسیاری مانندِ  صُمُ  بُکم و عمی (لالی ، کری و کوری)  ، لاتبصرون ،  لا یعقلون  ، لا یعلمون  و امثالِ آن که به کرات در سوره بقره  و آیاتِ دیگری از قرآن کریم آمده است متهم می کند .

زِ سِر غیب کس آگاه نیست ، قصه مخوان 

کدام مَحرمِ دل ره در این حرم دارد؟

حافظ می‌فرماید حال ای انسانی که این پیغامهایِ زندگی بخش را شنیدی و قصه می خوانی که حال کدام محرمِ دلی به عشق زنده شده و به این حرمِ الهی راه یافته است ؟ یعنی انسان خود را لایقِ چنین مرتبه ای نمی بیند که خاتم و انگشتریِ پادشاهیِِ خود را بیابد و به حرمِ امن و طرب انگیزش وارد شود ، پس‌حافظ می‌فرماید  قصه مخوان ، بدان که از اسرارِ الهی کسی آگاه نیست ، پس تو ای انسان ، با طلب و اختیار  قدم در راه و طریقتِ عاشقی بگذار ، ادامه مسیر با خداوند  و زندگی خواهد بود .

دلم که لافِ تَجَرُد زدی ، کنون صد شغل 

به بویِ زلفِ تو با بادِ صبح دارد 

حافظ ادامه می دهد مرا ببین که همچون تو در آغاز لاف زده و ادعای تجرد می کردم ، تجرد در اینجا یعنی برهنه بودن و فقرِ مطلق ، یعنی لاف نی زدم  درم که هیچ ، یک پولِ سیاه هم سرمایه معنوی ندارم که هزینه کنم و به پایِ قدحِ شراب بگذارم ، اما اکنون مرا (حافظ ) را ببین که کار و بارِ بسیاری با بادِ صبا و بویِ معطرِ زلفِ حضرتِ معشوق دارم ، یعنی لحظه ای از ارتباط با خداوند و زندگی محروم نبوده  و پیوسته در حالِ تبادلِ پیغامهایِ عاشقی هستند .

مرادِ دل زِ که پرسم ؟ که نیست دلداری

که جلوه نظر و شیوه کرم دارد 

دلدار در اینجا می تواند معشوقِ این جهانی باشد ، پس‌حافظ  عشقهایِ این جهان را مقدمه و لازمه رسیدن به عشقِ ازلی دانسته ، می فرماید مرادِ دل از کدام دلدارِ زیبا رویی بخواهد ، دلداری که جلوه نظر و نرگسِ مست داشته باشد ، یعنی جهان را با نگاهِ زندگی ببیند ، و در عین حال شیوه و روش کریمان را داشته و با به اشتراک گذاشتنِ نگرش و چهان بینیِ خداییت و دلِ غیب نمای خود او را در یافتنِ خاتم و انگشتریِ پادشاهیِ خود یاری رسان باشد . دلدار همچنین می‌تواند اشاره به عارفِ شاهوشی باشد که دلِ غیب نما و جان بین داشته ، با کرامتِ خود رازهای بیشتری را برای رسیدن به مرادِ دل با حافظ درمیان بگذارد  ، یعنی تاکیدِ دوباره به لزومِ راهنمای معنوی برای رسیدن به منظورِ اصلی حضور در این جهان .

زِ جیبِِ خرقه حافظ چه طَرف بتوان بست 

که ما صمد طلبیم و او صنم دارد 

حافظ که در دو بیتِ قبل خود را مثال زده است که با فقرِ مطلق و تجرد پای در راهِ عاشقی گذاشته و به عشق زنده شده است ، اکنون با فروتنی و شکسته نفسیِ تمام می‌فرماید از خرقه حافظ و پیغانهایِ زندگی بخشِ او انتظارِ صمد یا خداوند را نداشته باش که از آن طَرفی نمی بندی ، تو حضرتِ معشوق را طلب می کنی اما او دست در گریبان برده ، صنم یا بُت زیبا رویِ این جهانی را به تو نشان می دهد ،‌ پس در پیِ راهنمایِ معنوی دیگری باش ، البته که عاشقانش او را رها نکرده و دست از وی بر نمی دارند تا بوسیله آموزه هایِ او صنم و صمد را توأم با هم بدست آورند .

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶:

کسی که حُسن و خطِ دوست در نظر دارد 

محقق است که او حاصلِ بصر دارد 

حُسن یعنی خوبی و زیبایی های بینهایتِ خداوندی که حد و نهایتی ندارد و در اسماءالحُسنی متجلی می شود ، خط نیز زیبایی و خوبیهایِ خداوند در این جهانِ مادی ست که محدودیت است و تمثیلِ آن خطوطِ سبزی ست که در چهره زیبارویان گرداگردِ  و محیطِ رخسار در دورانِ نو جوانی می روید و بر زیبایی و جذابیت‌ وی می افزاید ، پس‌حافظ می‌فرماید کسی که هر دوی این حُسنِ بینهایت و خط یا زیبایی هایِ محدود این جهان را توأمان با هم ببیند ،‌پس به تحقیق معلوم است که چنین شخصی به حاصلِ خوب نگاه کردنِ به جهان دست یافته است ، اگر محقِق بخوانیم یعنی آن شخص با نظر و به تحقیق به چنین بینشی رسیده است و نه از رویِ تقلید ، شاید هم هر دو معنی موردِ نظرِ حافظ بوده است .

چو خامه در رهِ فرمانِ او، سرِ طاعت 

نهاده ایم ، مگر او به تیغ بردارد 

پس‌چنین انسانی که صاحبِ نظر شده و همزمانِ حُسنِ بینهایتِ حضرت دوست و همچنین زیبایی هایِ محدود و مادی این جهان را با هم می بیند و انسانی تک بعدی نیست ، مانند خامه یا قلمی ست که تسلیمِ اراده نویسنده است و هرچه او فرمان دهد قلم یا انسانِ صاحبِ نظر و جهان بینیِ خدایی همان را می نویسد ، او سرِ طاعت به امرِ حضرت دوست نهاده است مگر اینکه حضرتش با تیغ و اجبار چنین انسانی را از طاعت و تسلیم باز گرداند ، یعنی تا پایِ جان سرِ طاعت و پیروی از صاحبِ قلم دارد . مولانا نیز در ارتباط با چنین انسانِ صاحب نظری می فرماید  ؛ " خفته از احوالِ دنیا روز و شب / چون قلم در پنجه تقلیبِ رب   آنکه او پنجه نبیند در رقم / فعل پندارد به جنبش از قلم "

کسی به وصلِ تو، چون شمع یافت پروانه 

که زیرِ تیغِ تو هر دم سری دگر  دارد 

"کسی"یعنی سالکان و عاشقانی که به وصلِ حضرتِ معشوق رسیده باشند ، اما همه کس نمی تواند مانند شمع روشنی بخشِ جانهای تیره باشد و پروانه هایی بیابد که عاشقانه گِرد وجود و پرتوِ انوارش بگردند و کسبِ معرفت کنند ، یعنی هر عارف و سالکی به مراتبِ بالایی که بزرگانی مانندِ حافظ و مولانا به آن رسیدند نمی تواند دست یابد مگر آنکه بوسیله تیغِ کن فکانِ حضرتِ دوست هر لحظه سر و فکری نو بیافریند ، تقلید از گذشتگان و بزرگان می تواند انسانِ عاشق را به مراتبِ معرفتی نزدیک و شخص می تواند خود را از آن چشمه سیراب کند ، اما خلاقیت و آفرینندگی ست که تشنگانِ بیشماری را از سراسرِ جهان ، پروانه وار گردِ آن شمع جمع می کند ، این مطلب در باره سایرِ علوم و هنرها نیز صدق می کند ، هنرمندِ خلاق یا آفریننده و هنرمندِ مقلد هر دو هنرمند هستند اما این کجا و آن کجا . شمعی که دارای سر است نیز مثالِ خوبی ست که باید با تیغ زده شود تا سری تازه یافته ، خوب بسوزد و نور و گرمای بیشتری تولید کند ، این امر در رابطه با ادیان نیز کاربرد دارد ، چنانچه مولا علی می فرماید" فرزندانِ خود را با زمان تربیت کنید "و نه آنگونه که ما سعی می کنیم افکارِ پوسیده هزاران ساله و ضبط شده تقلیدیِ خود را به آنان دیکته کنیم که البته در اکثریتِ جوانان مردود می شود  و کار نمی کند ، حافظ و دیگر عرفای بزرگ با تیغِ حضرتِ دوست هر دَم سری نو وتازه یافته اند که این مطلب از تعالیِ ابیات و غزلهای آن بزرگان در ادوارِ مخلف کاملآ  آشکار است . مولانا می فرماید؛ هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد / شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش 

به پای بوسِ تو دستِ کسی رسید که او 

چو آستانه بدین در، همیشه سر دارد 

اما سالکِ طریقِ عشق چگونه می تواند به چنین مراتبی دست یابد که خداوند هر دَم تیغ نوآوری بر شمعِ افکار و اندیشه او بزند ؟ حافظ می‌فرماید کسی که می تواند  به پای بوسیِ حضرت دوست دست یابد می تواند به تیغِ کن فکانش مفتخر گردد ، و کسی می‌تواند به مقامِ پای بوسی برسد که همیشه و پیوسته در  درگاهِ حضرتش سرِ تسلیم فرود آورد ، تسلیم یعنی پذیرش و باز کردنِ درون و شرحِ صدر در رابطه با اتفاقاتِ لحظه به لحظه زندگی که ما به خطا و با ذهنِ خود آنها را به خوب و بد تقسیم بندی می کنیم .

زِ زهدِ خشک ملولم، کجاست باده ناب؟

که بویِ باده مُدامم دماغ  تر دارد

در ادامه بیتِ قبل می فرماید زهدِ خشک نمونه ای از عدمِ آفرینندگی و خلاقیت است که ملالت بار است ، ادعیه و ذکرهایِ تکراری که برخی حتی درکی از معانیِ آنها نداشته و فقط مقلد هستند و طوطی وار تکرار می کنند ، اینگونه زهد هایِ خشک و مقدس مآبانه نه تنها به شخص کمکی در رسیدن به خداوند نمی کند ،‌ بلکه موجبِ ملالت و دین گریزیِ اطرافیان و بخصوص جوانان می گردد ، پس‌حافظ طلبِ باده ناب و میِ بی غش می کند ،‌ آن باده عشق و خردِ ایزدی که بویِ آن نیز  هر لحظه دماغ و اندیشه های انسان را تر و تازه می کند چه رسد به دریافت و نوشیدنِ چنین باده ای .

زِ باده هیچت اگر نیست، این نه بس که تو را 

دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد؟

وسوسه عقل یعنی تردید در سرِ طاعت نهادن در آستانه حضرتِ دوست و ترس از ضرر کردن که القایِ عقلِ جزوی و معاش اندیشِ انسان است ، همین وسواس مانعی می شود برای تغییر و نو اندیشی ، پس انسان گاهی تا پایانِ عمر سری به همان سیاقِ پدرانِ خود دارد و تحول یا دگرگونی در اندیشه اش پدید نمی آید ، حافظ می‌فرماید شرابِ عشق و باده خرد اگر برای زاهد هیچ سودی نداشته باشد همین بس نیست که دم و لحظه ای انسان را از عقلِ جسمانی رها و بی خبر می کند؟ شاید در همان یک لحظه بی خبری درهای رحمتِ خداوند باز شده و چنین انسانی که باده را مضر می داند و شمعِ وجودش سَر دارد هشیار شود و به خرد و هشیاری اولیه یا اصلِ خود بازگردد و بویِ باده دماغ و مغزش را از خشکی برهاند .

کسی که از رهِ تقوا قدم برون ننهاد 

به عزمِ میکده اکنون رهِ سفر دارد 

کسی در اینجا اشاره به شخصِ حافظ است که هیچگاه از راهِ تقوی و پرهیزگاری قدم برون نگذاشت ، این مصرع  خطاب به آنانی ست که منظورِ حافظ از باده و شراب را شرابِ مجازی و انگوری پنداشته اند و حافظ را انسانی خارج از راهِ تقوی ، پس حافظ تأکید می کند اینچنین باده نوشیِ ذکر شده دقیقآ در راهِ تقوی ست و بلکه لازمه پرهیزگاری حقیقی و آنچه باعث می شود حافظ از زُهدِ تقلیدی بسوی میکده راهِ سفر در پیش گیرد عدمِ کارکردِ چنان زهدِ ملال آور است که خشک مغزی نتیجه آن می باشد ، او می رود که به بویِ باده خرد ایزدی دماغ تر دارد .

دلِ شکسته حافظ به خاک خواهد برد 

چو لاله، داغِ هوایی که بر جگر دارد 

حافظ ضمنِ اشاره به دلشکستگی از سخنان و تصوراتِ جاهلان در باره خروجش از راهِ تقوا و پرهیزگاری می فرماید تنها ترسِ او این است که همچون لاله عاشق داغِ هوا و آرزویی که در دل دارد را به خاک ببرد و قبل از وصال به معشوق از این جهان برود که افسوسِ ابدی را بدنبال خواهد داشت . در واقع روی سخن با همه انسان‌ها ست تا فرصت و شانسی را که زندگی در اختیارِ انسان قرار داده است از دست ندهند تا با عمل به بند بند ابیاتِ غزل دلها به عشق زنده شوند .

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:

همای اوجِ سعادت به دامِ ما افتد 

اگر تو را گذری بر مُقامِ ما افتد 

هما نمادی از پرنده خوشبختی و سعادتِ انسان در همه ابعاد وجودی اعم از مادی و معنوی ست و مُقام ‌بالاترین مرتبه و کمالِ معرفتی ست که عارف می تواند به آن دست یابد و برخی آن را با فنا برابر می دانند ، مقام و مرتبه ای که بزرگانی مانند مولانا و حافظ به آن رسیده اند و البته که حَدِ توقفی برای این اوج و عروج وجود نداشته و راهی ست بینهایت که حتی پس از مرگِ جسمانی تا بینهایتِ خداوندی ادامه دارد ، گذر افتادن به مُقام یعنی عارفانی که به مرتبه مُقام و فنا رسیده اند نیز همچنان نیازمندِ لطفِ خداوند هستند تا مگر حضرتِ دوست لحظه ای بر مُقامِ حافظ یا عارفی که در مرتبه فناست عنایتی نموده و گذری داشته باشد ، حافظ می‌فرماید در اینصورت همایِ سعادت که در اوج پرواز می کند در دام و در اختیارِ عارف خواهد بود زیرا آن لحظه عارف نیز در اوج و آن پرنده خوشبختی در دسترسِ اوست .

حباب وار براندازم از نشاط کلاه 

اگر ز رویِ تو عکسی به جامِ ما افتد 

از نشاط علاوه بر معنی با شادمانی ،‌ یعنی به چالاکی و با میل و اراده و رضایتِ کامل ، کلاه در اینجا نمادِ ذهنیتِ انسان است که به حُبابِ رویِ آب می ماند ، درونش خالی ،‌ پوچ و مملو از هواست ، حافظ می‌فرماید آنگاه که عاشق به مراتبِ عالیِ معرفتی می رسد اگر لطفِ حضرتش یاری نموده ، گذر و بذلِ عنایتی به مُقامِ وی داشته باشد ، پس‌آنگاه عارف عکسِ رُخِ یار که در جام افتاده را خواهد دید ، بزرگانی مانندِ  حافظ که همواره از جامِ شرابِ عشق بهره می برند آن لحظه طلایی که در شرابِ عشق می‌نگرند خودی نمی بینند و آنچه مشاهده می کنند تنها رُخسارِ حضرتِ دوست است ، یعنی فنایِ کامل در حق و یکی شدن با معشوق ، حافظ می‌فرماید آن لحظه ای ست که با شادمانی و رضایت و با میل و اراده قلبی ، کلاهِ حُبابِ ذهنِ خود را به راحتی هرچه تمامتر بر انداخته ، بطور کامل از ذهن آزاد و رها می شود ،‌ این لحظه هیچ یا عدم است که قابل شرح و بیان نبوده و تنها می توان  به درکِ آن لحظه رسید که آن بزرگان رسیده اند ، در غزلی دیگر می فرماید؛

ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیده ام / ای بی خبر از لذتِ شُربِ مُدامِ ما 

برانداختنِ کلاهِ و ترکیدنِ کاملِ حُبابِ ذهن از الزاماتِ رسیدنِ عارف به لذتِ باده نوشیِ مُدام و دیدارِ رخِ معشوق است .

شبی که ماهِ مراد از افق شود طالع 

بُوَد که پرتوِ نوری به بامِ ما افتد ؟

شب در اینجا یعنی دَم یا لحظه که همان لحظه طلاییِ وصلِ عارف است و حافظ می‌فرماید مُراد و منظورِ اصلیِ حضورِ انسان در این جهان نیز همین برآمدنِ ماهِ اوست که با طالع و بختِ عنایتِ خداوند و در لحظه رهاییِ عاشق از ذهن به وقوع پیوسته و طلوع می کند، در مصراع دوم وقتی سخن از بام می رود باید عنایت داشت که حتماََ خانه ای وجود دارد که در اینجا مُراد خانهٔ ذهن است و حافظ که خود را آرزومندِ درکِ چنین لحظه ای دیده، می‌فرماید آیا می شود پرتوِ نوری از آن ماه که برگرفته از خورشید و نورِ خداوند است بر پشتِ بامِ  خانهٔ ذهنِ او نیز بتابد؟ پرتوِ نورِ ماهِ عارفان همان پیغامهای معنوی هستند که از بزرگانی مانندِ حافظ و مولانا  ساتع می‌شود و چون بر بامِ  وجود یا خویشتنِ ذهنیِ عاشقی بیفتد او نیز می تواند از آن نور بهرمند شده، حباب وار از نشاط کلاه برانداخته و از ذهنِ خود رهایی یابد .

به بارگاهِ تو چون باد را نباشد بار 

کی اتفاقِ مجالِ سلامِ ما افتد 

حافظ که برایِ سرودنِ سه بیتِ نخست از ضمیرِ ما بهره می‌برد رسیدن به چنین مرتبه ای از کمال و راهِ رسیدن به بارگاهِ حضرت دوست را بس دشوار و طریقی سخت و صعب العبور می بیند که اتفاقِ مبارکِ بار یابی به بارگاهِ آن یگانه پادشاهِ جهان و مجالِ سلام ، برای انگشت شماری از بزرگانِ وادیِ عرفان رُخ داده است و حافظ با شکسته نفسی می فرماید که او کجا و مجالِ سلام کجا .

چو جان فدایِ لبش شد خیال می بستم 

که قطره ای زِ زلالش به کامِ ما افتد 

حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید هنگامی که کلاهِ حبابِ ذهن را از راهِ نشاط و با اختیار برانداخته و با فدا کردنِ جانِ خویشتنِ بَدَلی و ذهنیِ خود در راهِ لب و وصالِ حضرتش به مرتبه مُقام رسیده  خیال می بسته و می پنداشته است که کار تمام است پس در انتظارِ افتادنِ قطره ای از آن آبِ زلالِ حیات بوده است تا به او به وحدت رسیده و یکی شود، حافظ در ابیاتِ دیگری نیز آن را خیالی خام نامیده است ازجمله این بیت ؛

عکسِ روی تو چو در آینه جام افتاد / عارف از خنده می در طمعِ خام افتاد 

طمعِ خام به این لحاظ که رسیدنِ به وحدت و یکی شدن با خدا، با اینکه منظورِ نهایی عارف است و باید در این جهت بکوشد اما خیال است و دست نیافتنی چرا که راهیابی به ذات ِ حتی ذره ای و یا برگِ گُلی محال است، خداوند که جایِ خود دارد .

خیالِ زلفِ تو گفتا که جان وسیله مساز 

کز این شکار ،‌ فراوان به دامِ ما افتد 

خیالِ زلفِ حضرتِ دوست یعنی زبانِ تکوینیِ یا زبانِ زندگی که لب به سخن گشوده می فرماید ای عارف و عاشقی که جانِ خویشتنِ ذهنی را فدای لب و رسیدن به وصال نموده ای، این جان فشانی را ابزار و وسیله قرار مده و گمان نکن بده بستانی در کار است، اگر این جان را داده ای تا به جانِ جاودانگی زنده شوی در اشتباهی ، زیرا اینچنین شکار هایی فراوان در دامِ خداوند یا زندگی افتاده است و در آینده نیز خواهد افتاد . درواقع حافظ می‌فرماید اگر هر عارفی حتی با رسیدنِ به مُقام به هر عنوان نگاهِ پاداش طلبی برای عمری کارِ معنوی داشته باشد در خطایی بزرگ بسر می برد. بیت یاد آورِ لحظه ای ست که سی مُرغ از آن هزاران مُرغ پس از سالیانِ بسیار و مشقتهای فراوان با پر و بالی شکسته و سوخته به بارگاهِ سیمرغ می رسند و تقاضای دیدار و سلام  می‌کنند ،‌ و اظهار می دارند که می خواهند او پادشاهِ آنان باشد و عطار چنین می سراید ؛

گفت آن چاووش کای سرگشتگان / همچو در خونِ دل آغشتگان 

گر شما باشید و گر نه در جهان/ اوست مطلق پادشاهِ جاودان

صد هزاران عالم پر از سیاه / هست موری بر درِ این پادشاه

از شما آخر چه خیزد جز زحیر  / بازپس گردید ای مشتی حقیر

و البته که سی مرغ باز نمی گردند، پس آیینه ای در مقابل آنان قرار می دهند که چون خود را نظاره کنند، سیمرغ را در آن می بینند .

به ناامیدی از این در مرو ،‌ بزن فالی

بُوَد که قرعه دولت به نامِ ما افتد

حافظ می‌فرماید  اما جایِ نومیدی نیست و با چنین سخنی از خیالِ زلفِ حضرتش درگاهِ او را رها نکن ،‌ فالی بزن یعنی بختِ خود را بیازمای و سعیِ خود را بکن، بُوَد یا شاید که این بار قرعه دولت و نیکبختی به نامِ ما افتاده و هُمایِ اوجِ سعادت رویِ خوشِ  نشان داده ، عنایتِ آن پادشاه قطره ای از زلال و لطافتِ عشق را در کامِ ما اندازد. حافظ ضمیرِ ما را بکار می برد،‌ یعنی عاشقان و سالکان طریقت می توانند و باید با همکاریِ یکدیگر این راهِ دشوار را طی کنند، مولانا  نیز در رابطه با عدم نومیدی و پافشاری در درگاهش می فرماید؛ 

گفت پیغمبر که چون کوبی دری / عاقبت زان در برون آید سری 

ز خاکِ کویِ تو هر گه که دم زند حافظ 

نسیمِ گلشنِ جان در مشامِ ما افتد

خاکِ کویِ حضرتِ دوست یعنی فضایِ باز درونی یا شرحِ صدر،‌ پس حافظ می‌فرماید هر لحظه که او با نشاط و اراده خود به خاموش کردن ذهن و برانداختنِ کلاه می پردازد و درونِ خود را تا بینهایتِ خداوندی گشاده و باز می کند، گلستان و گلشن در برابرش گشوده می گردد و نسیمِ بهشتِ جان (و نه آن بهشتِ جسمانی و ذهنی) در مشامش می افتد .

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳:

بنفشه دوش به گُل گفت و خوش نشانی داد 

که تابِ من به جهان طُرهِ فلانی داد

غزل در باره انسانهایی ست که اظهارِ طلب کرده ، وانمود می کنند عاشق بوده و برای فهمِ رموز و اسرارِ عاشقی به بزرگانی همچون حافظ مراجعه می کنند ، منظور از بنفشه گُلی نیست که امروزه می شناسیم و در باغچه پرورش می دهیم  ،‌ بلکه گُلی ست با ساقه بلند و گردن افراشته با گلهای ریزِ خوشه ای و به رنگِ بنفش بدونِ هرگونه بویی  که در دشتها می رویند و با هر نسیمی بصورتِ دسته جمعی امواجی را پدید می آورند ، در میانِ این گلهای بنفش رنگ به ندرت گاهی گُلی سُرخ رنگ و خوش عطر و بو جلوه‌گری می کند ، بنفشه ها در اینجا نمادِ امواجِ انسانهایی  هستند که به تقلید از یکدیگر و در جهتِ خواستِ باد به گردش در می آیند ، این بنفشه یا انسانی که بدونِ تعلیم و پرورش به بلوغِ جسمانی رسیده است بطورِ ذاتی می داند آن گُلِ سرخ به کمال رسیده است که اینچنین زیبا و معطر شده است و با رنگ و بویِ خود توجه دیگر بنفشه ها را بخود جلب کند ،‌پس‌ آن بنفشه نیز نه با خلوص نیت ، بلکه با کمال گرایی ذهنی می خواهد همانندِ او شود ، پس‌ به گُلهایی مانندِ حافظ و یا دیگر بزرگان مراجعه و با اظهارِ فضل می گوید که می داند تاب یا  قرار و استقراری که در این جهان دارد را از طُره حضرت دوست دارد و به این جهان آمده است تا با پشتِ سر گذاشتنِ این طُره به رخسارِ زیبای حضرتش رسیده و به وصالش نایل شود ، می‌بینیم که بنفشه دوش یعنی این لحظه چنین سخنانِ حقی را بر زبان جاری می کند و نشانی ها را خوش و درست می دهد و آگاهی دارد که برای چه منظوری پای در این دشت و جهانِ هستی گذاشته است ، اما وقتی حضرتِ دوست را فلانی خطاب می کند واضح است که چشمِ دو بین داشته و بوسیله ذهنِ خود خداوند را جسم می بیند که در یک سوی قرار دارد و خود و دیگر بنفشه ها را در سمت و سوی دیگر تصور می کند .

دلم خزانه اسرار بود و دستِ قضا

درش ببست و کلیدش به دل ستانی داد 

بنفشه ادامه می دهد فلانی ! (خداوند) اسرار بسیاری را در دل و درونِ آدمی قرار داده است و در را بسته و از انسانهای عادی و بنفشه ها مخفی نموده است و کلیدِ بازگشایی این رموز را در دستانِ گُل و بزرگانی مانند حافظ و مولانا قرار داده است که دل ستان هستند و بنفشه ها را مجذوبِ حکمت و داناییِ خود نموده اند ، بنفشه میخواهد از رموزِ هستی آگاهی یابد اما با ذهنِ خود و در جهت بهره برداری از آن رموز و اخذِ اعتبار برای خود و نه برای استفاده صحیح از چنین اسراری در جهتِ تبدیل شدنِ به گُلِ سرخ و معطر ، بنفشه در اینجا نیز گافِ دیگری داده و به خطا می گوید دستِ قضا یا برحسبِ اتفاق کلیدِ اسرارِ نهانخانه دل را به گُل داده اند ، در صورتیکه می دانیم گُل هایی مانند حافظ و مولانا نیز ابتدا با لطفِ خداوند و سپس سعی و کوششِ خود در راهِ معرفت و عاشقی به چنین مرتبه و مقامی دست یافته اند ، پس اینگونه نیست  که خداوند دست بر قضا و بصورتِ اتفاقی درِ گنجینه اسرار را بسته و کلیدش را به رایگان  به حافظ داده باشد ، اگر "دستِ قضا" را قضا و کن فکانِ الهی معنی کنیم این قضا نیز منوط به ابرازِ واقعیِ طلب و کوشش در راهِ عاشقی ست و بنفشه بدلیلِ جبر گرایی چنین سخنی را بیان می کند .

شکسته وار به درگاهت آمدم که  طبیب 

به مومیاییِ لطفِ توام نشانی داد 

بنفشه ادامه می دهد او از حرکت در مسیرِ باد و تقلید از جمع نتیجه ای نگرفته و نه تنها به سعادتمندی و منظور اصلی خود در این جهان نرسیده است ، بلکه شکسته است و ناامید از وصالِ معشوق ، پس طبیبی الهی نشانی و آدرسِ تو را به من داده است تا مرا مومیایی کرده و مداوا کنی  تا این شکستگی ها ترمیم یابد ،، در همین آغاز معلوم است بنفشه یا انسانِ زخم خورده از اعتقادات ِ تقلیدی قصدِ ترمیمِ شکست و دردهای خود را دارد تا همچنان در همراهی با سایرِ بنفشه ها به تابِ خود ادامه دهد و نه خواستِ واقعی برای زنده شدنِ به اصلِ خدایی خود . نکته جالب اینکه در دشت و صحرا نیز وقتی از دور  امواجِ بنفشه ها را نگاه کنیم زیبا بنظر می رسند اما وقتی نزدیکتر شده و به درونِ آن‌ منظره پای بگذاریم به وضوح شکستگی ساقه ها و پراکندگیِ بنفشه ها را می بینیم و خیلی زود آن دورنمای جذاب رنگ می‌بازد ، اما اگر گُلِ سُرخی در آن میان باشد که غالبن نیز هست مجذوبِ زیبایی و عطر و بوی آن می شویم ، همین منظره را می توان برای باورمندان به اعتقادات موروثی مشاهده نمود .

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش 

که دست دادش و یاریِ ناتوانی داد

پس بنفشه دست به دعا برداشته و آرزو می کند گُل هایی مانندِ حافظ که دلهاشان به عشق زنده شده اگر دستِ یاری به ناتوان هایی مانتدِ بنفشه داده و به آنان کمک کنند تا ایشان نیز همانند آن گلهای خوش عطر و رنگ شوند تنش سلامت و دلش شاد و خاطری خوش داشته باشد ، یعنی همه چیزهایی را که گُل و عارفی چون حافظ پیش از این به آنها دست یافته است ، دعاهای بنفشه نیز از روی ذهن و بنا بر عادت و تقلید از دیگران است زیرا او باید برای خود دعا کند تا شاید تبدیل به گُل گردد و البته که رسیدنِ به کمالِ معنوی با دعا امکان پذیر نیست و بنفشه پیش از این نیز دعاهای بسیاری خوانده است اما خود نیز می داند هیچ کدام موثر نبوده و مانعِ شکسته شدنِ او نشدند ، دعای اصلی کار و کوشش در جهتِ تبدیل است با بهره گیری از آموزه‌های بزرگان و طبیبانِ الهی ، پس‌ بنفشه باید برای خود دعا کند تا به سلامتِ جسمانی ، شادیِ درونی بدونِ سببهای بیرونی  و به خاطر ِ خوش یا زیبا اندیشی دست یابد .

برو معالجه خود کن ای نصیحت گو 

شراب و شاهدِ شیرین  که را زیانی داد ؟

نصیحت در اینجا به معنی آگاهی ست ، پس‌ گُلِ سرخ و معطر که از بیماریِ نفسِ بنفشه خبر دارد و از همین چند کلامِ آغازین به سِرًِ درونیِ او پی‌می‌برد  نصیحت گو خطابش کرده ، می‌فرماید واضحات و بدیهیات را خوب می دانی و نشانی را خوش بیان می کنی  ، پس شرابِ عشق را طلب کن که تنها از راهِ عاشقی و بازگشتِ یار و شاهدِ زیبا روی یا اصلِ خدایی خود می توانی به عشق یا خداوند زنده و همچون گُل معطر شوی ، برای معالجه خود و رهایی از تقلید و تابِ در جمعِ بنفشه ها که نتیجه ای جز شکستگی ندارد ، راهِ عاشقی را بیازمای که هیچکس از این راه شکسته و متضرر نخواهد شد .

گذشت بر منِ مسکین و با رقیبان گفت 

دریغ حافظِ مسکینِ من چه جانی داد 

اما همانطور که در آغازِ سخن پیدا بود بنفشه با اخلاص سخن نمی‌گوید در نهایت نیز  پند حافظ را نشنیده و می ترسد شراب و شاهد به او ضرر بزنند ،‌ پس همچنان با رقیبان و یا بنفشه های دیگری که در ذهن هستند مراوده و رفت و آمد دارد ، مسکین در مصراع اول به معنی فقیر نسبت به اصلِ زندگی و مستغنی از غیرِ اوست  ، اما در مصراع  دوم نگاهِ بنفشه و همفکرانش ، حافظ را مسکین یا آدمِ بیچاره ای می بینند که دلخوش شده به گُل بودن و در نتیجه از همه مواهبِ لذت بخشِ دنیوی محروم است ، پس او که با رقیبان و همقطاران ذهنی خود بر حافظ می گذرد دریغ و افسوس می خورد  که حافظ چگونه جانِ تعلقاتِ دنیویِ یا درواقع جانِ خویشتنِ کاذبش را از دست  داده و مسکین و متضرر شده است ، بنفشه یا انسانهایی با اعتقاداتِ تقلیدی که باری به هر جهت چیزهایی جسته گریخته از اسرار هستی را شنیده اند می‌خواهند با حفظ باورهای کهنه ، اعتبار و مقام‌های دنیوی ، تایید و توجه دیگران ، نوشیدنِ شراب از پول و ثروت و هر چیز بیرونی دیگر به کلیدِ گنجینه اسرار نیز دست یابند و حافظ می‌فرماید که امکان پذیر نیست ، نکته قابل تأمل  در عینِ حال که بنفشه ، گًل یا حافظ را مِسکین تلقی می‌کند او را "حافظِ من " می داند ، کاری که بنفشه های این روزگار نیز  انجام داده ، با اینکه به معالجه خود اقدامی نمی کنند و شاهد و ساقی را زیانبار می دانند اما  حافظ و اندیشه هایش را از آنِ خود دانسته ،‌ هرازگاهی بیتی از آن بزرگ را در بینِ عقایدِ خود گنجانده ، با تفسیرِ به رای  بعنوانِ  مصداق قرائت می کنند .

 

 

 

 

 

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۲۸
sunny dark_mode