گنجور

حاشیه‌ها

ناشناسا در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۰۴:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

جناب شکوهی،
اینکه در عربی چگونه است و ریشه آن چیست و ... فراموش بفرمایید آنچه سعدی میگوید درست است و
جای گفتگو ندارد.

 

اقدس /ف در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ شهریار » منظومهٔ حیدر بابا:

به نظر من ترجمه شعر خیلی با متن ترکی نمی خوند
مترجم در واقع زیاد به ترکی اذری مسلط نبوده
در واقع خود شعر کجا و ترجمه شعر کجا
خیلی جاها اصلا غلط ترجمه شده
به نظرم اصلا بعضی کلمات ترکی مثال فارسی سخت داشته باشن یا حتی نداشته باشن
باتشکر از زحماتتون

 

میاحیان در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۰۷ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۸۱ - جوجهٔ نافرمان شاعر نامشخص:

با سلام و درود به تمام عزیزان . با تمام عزت و احترامی که به خانم پروین اعتصامی دارم این سروده با خط نستعلیق در کتاب فارسی کلاس سوم در سال 1348 از آقای عباس یمنی شریف چاپ شده و در حال حاضر بعد 44سال آن را حفظم به این دلیل که مجبور به حفظ شعر بودیم .و چه زیبا بودند حفظیاتمان. اه از زمان از دست رفته

 

روفیا در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۲۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

شکوهی گرامی
در تنگنای قافیه خورشید خر شود !

 

روفیا در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

ببخشید اینما تولوا فثم وجه ا...

 

شایق در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

با سلام بله وقتی قصه واقعی دوستم را شنیدم بیادم امد که داستان ان مجله هم واقعی است این بود تا با بزشکی عمومی که مردی بسیار متواضع بود اشنا شدم او منفعت هر کسی را در نظر میگیرد الا خودش بسیار خدمت به دیگران میکند و ترکشهای فراوانی از دوران جنگ در بدنش بیادگار مانده است او هم داستان مجروحیت خودش و جدا شدن روح از بدنش را برایم تعریف کرد و گفت بیرون از جسد خودم نشسته بودم و جسدم را قلقلک می دادم می گفت من فردی قلقلکی هستم و داشتم سعی میکردم خودم را بخندانم این داستانها را برای دخترم تعریف می کردم گفت من هم دوستی ذارم که قبلا یک بار مرده است و با من همکلاس بود و داستانش را به این شکل گفت که او دختری دوازده ساله بوده که طهر در منزلشان می خوابدمی گوید ناگهان خودم را بالای لوستر دیدم و احساس کردم اگر از سقف بیرون روم دیگر نمی توانم برگردم با اضطراب به لوستر چسبیده بودم و فریاد میزدم مادرم را می دیدم که در اشبزخانه مشغول است و بدرم روزنامه می خواند اما فریادهای مرا هیچکدام نمی شتیدندتا اینکه ناهار اماده شد مادرم هر چه مرا صدا میکرد نمی توانستم به بدنم بر گردم تا اینکه مادرم امد تکانم داد و گفت چقدر می خوابی که ناگهان فریادش بلند شد که بدن دخترم سرد است و من هم به خدا التماس میکردم کهمرا بر گردان تا نماز بخوانم خلاصه به اورژانس زنگ زدند وقتی خواستند مرا به امبولانس ببرند ناگهان به بدنم برگشتم و دیگر نفهمیدم او الان مومن ترین فرد خانوادشان است و واجباتش ترک نمی شود این داستانهای واقعی را به دو دلیل اوردم یکی اینکه برخی از اتفاقات باعث میشود عده ای خدا باور شوند یا باورشان صد چندان شود گرچه ممکن است برخی این وقایع را دروغ به بندارند اما برای انان که اتفاق اقتاده هیچ شک و شبه ای نسبت به خدا نمی ماند و دوم اینکه بگویم منش عرفانی جوری است که ارام ارام شخص را به یقینی برساند که اگر تمام دنیا استدلال کنند که این کار اشتباه است انرا نمی بذیر ند زیرا انگار او را می بینند و سعدی فراوان به این نکته اشاره کرده است

 

شایق در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

با سلام قبل از انقلاب مجلهای می خواندم داستانی بود در مورد یک سرباز امریکای که خاطره ای از جنگ ویتنام تعریف می کرد او نوشته بود من در ویتنام توسط چریکها زخمی شدم دوستان دیگری هم زخمی یا کشته شده بودند من ناگهان خودم را بیرون از بدنم دیدم که هم سبک بودم و هر کجا میخواستم بالای درختان روی زمین معلق ذر هوا می رفتم و هم همه چیز را در اطراف خود به راحتی می دیدم ناگهان دو چریک امدند و زخمیها را تیر خلاص می زدند به من که رسیدند گفتند مرده است من با اینکه با زبان محلی صحبت می کردند مکالمات انها را براحتی می فهمیدم وسایل مرا برداشتند و ساعت مچی مرا باز کرده با خود بردند یکی از انها با بر سینه من گذاشت و از من عبور کرد من که بیرون از خود بودم هیچگونه احساس دردی نکردم انها رفتند و ساعتی بعد سربازان امریکایی امدنداجساد را از جمله جسد مرا بردند من به همراه انان رفتم وقتی جسدها را بیاده میکردند به من که رسیدند گفتند زنده است جسد مرا به بیمارستان بردند به محض اینکه دکتر شروع به معاینه کرد من وارد بدنم شدم و دیگر چیزی نفهمیدم این داستان ذهن مرا بخود مشغول کرده بودو با خود می گفتم برای فروش مجله چه دروغهایی که سر هم نمی کنند این داستان از ذهنم داشت بیرون میرفت و تقریبا انرا فراموش کرده بودم تا اینکه دوستی حدود بیست ساله ای داشتم در جبهه مجروح شد وبس از دو ماه دو باره به جمع ما بیوست اما رفتارش با قبل بسیار متفاوت بود او که بچهای بذله گو و شوخ طبع بود چنان ارامش بیدا کرده بود که مبرس اغلب سکوت میکرد و نگاه او نسبت به ما نگاه عاقل اندر سفیه بود روزی با گروهی به کوهنوردی رفته بودیم او هم بود با او خلوتی حاصل کردم با اصرار از او خواستم که بگوید چه شده است از او انکار و از من اصرار تا بالاخره لب گشود و گفت روزی که مجروح شدم خود را بیرون خود دیدم دیدم چند نفری با من شهید شده اند اما من زنده بودم دو نفر با وانت امدند و اجساد را جمع اوری میکردند جسد مرا نیز داخل وانت انداختند هر چه فریاد زدنم که من زنده ام نشنیدند بناچار من روی طاق وانت نشستم و جسد خود و دوستانم را می دیدم و با اینکه بیرون از ماشین بودم مکالمات ان دو نفر را می شنیدم بالخره به سرد خانه اهواز رسیدیم ان دو نفر جسدها را یکی یکی وارد سردخانه میکردند به من که رسیدند یکی از ان دو نفر دستهای مرا گرفت و به دوستش گفت این یکی انگار زنده است بدنش داغ است او را به بیمارستان ببریم جسدها را وارد سرد خانه گذاشتند و دوباره مرا بشت وانت انداخته به بیمارستان اهواز اوردند دکترها به دور من ریختند تمام مکالمات انها را می شنیدم ناگهان دو نفر از دوستانم که شهید شده بودند بیشم امدند و با من صحبت میکردند و در عین حال صلوات می فرستادند صحبتهای انان که تمام شد خواستند خدا حافظی کنند به انها گفتم من هم با شما می ایم گفتند فعلا نمی توانی بیایی بایدتا فلان موقع صبر کنی و خدا حافظی کردند همنیکه خدا حافظی کردند یکی از دکترها فریاد زد قلبش بکار افتاد و من عقربه دستگاه را دیدم که حرکت کرد و دیگر چیزی نفهمیدم این داستان را وقتی تعریف می کرد اشک از چشمانم جاری بود هر چه به او گفنم کی بناست بیش انان بروی نگفت فقط از من قول گرفت تا زنده هست چیزی به کسی نگویم او بیست روز بعد به جبهه رفت و چند روز بعد از ان خبر شهادتش امد روحش شاد وقتی این داستان را شنیدم بیاد ان مجروح امریکایی افتادم ادامه این مطلب بزودی

 

مهدی کاظمی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۴۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر:

با چنین غالب خداوندی، کسی
چون نمیرد، گر نباشد او خسی؟
اگر انسان واقعا انسان باشد نه این که خس و خاری بی‌ارزش باشد، چگونه ممکن است در راه چنین خدایی از هستی خود نگذرد؟
البته این را کسی می‌فهمد که خود و خدا را شناخته باشد و الا هچون پادشاه و وزیر نادانش عمل خواهد کرد.
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
مرغ زیرک از نظر مولانا کسی است که بر عقل و فکر خود تکیه می‌کند و همین باعث می‌شود که در دام قضا و قدر گرفتار شود. یکی از راههای صید طوطی که مولانا آن را مرغ زیرک می‌نامد این است که رشته‌ای از بین یک نی رد می‌کنند و دو سر آن را به درخت می‌بندند. وقتی طوطی روی نی می‌نشیند، نی برمی‌گردد و طوطی هم از ترس با دو پای خود نی را می‌چسبد تا نیفتد و در همین حال که با دو پا آویزان است، صید صیاد می‌شود.

 

حمیدرضا در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عَسی أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ:

به به,عالی...فوق العاده امیدبخش

 

روفیا در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

دوست فروتن و مهربان
گفته امد :
العلم نقطه ، کثرها الجاهلون :
نه اینکه جهلا علم را زیاد کردند . یعنی جهلا خیال کردند بیش از یک نقطه است . لطفا دفتر اول مثنوی بخش 12 را مطالعه بفرمایید . مقصود مولانا باز قیاس بین عیسی و موسی و تعصب دینی نیست . بلکه اصولا هر نوع قیاسی را باطل و مردود میداند .
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود
اگر ما جان کلام این دو را بنگریم میبینیم هر دو به حقیقت واحدی دعوتمان می کنند .
من نمیگویم که آن عالیجناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
بودا که سهل است ، اگر رفتگر محله مان هم چیزی بگوید یا کاری کند که نوری بر دلم بتاباند من او را پیغمبر میدانم . چون او سلام خدا را به من رسانده است .
تکثر بدین معنا نیست که ما به دو نفر ایمان داشته باشیم .تکثر گرایی این است که ما خیال کنیم دو نفر وجود دارد . دویی در میان نیست . هر چه هست اوست .
اینما کنتم فثم وجه ا... یعنی چه ؟
اینما یعنی فقط حضرت محمد ؟
یعنی پیامبران اولو العزم ؟
یعنی پیامبران ؟
یعنی انسانهای خوب ؟
یعنی انسانها ؟
یا یعنی هر کجا و هر چیز ؟؟

 

هادی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۷:

این یک واقعیته که جلال الدین قرن ها از زمان خودش پیش بوده، و جنبه هایی از هنر پست مدرنیسم در آثارش دیده می شه. در پست مدرنیسم هنجارشکنی و ارایه عریان هنر گاهی لازم و ستوده است.
مشابه این در جای دیگری در دیوان شمس وجود داره:
کون خر را نظام دین گفتم پشک را عنبر ثمین گفتم و....

 

موسوی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

علت اختلاف نسخ چیست تا این توجیهات لازم باشد.

 

DatiS در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴:

مصرع سوم به نظرم باید این طور خوانده شود:
تو شهوتِ خویش را لقب، عشق نهی!

 

منصور در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۴۹ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

مصراع دوم از نظر وزنی با بقیه مصراعها همخوانی نداره. مصرع چهارم هم باید به این شکل نوشته بشه:

"از دوست، چه دشنام، چه نفرین، چه دعا!"

 

DatiS در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:

رو سخت کن:رو سخت کردن به معنی سماجت به خرج دادن است در مثنوی (236/2) گوید:
هر که از خورشید باشد پشتْ گرم سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
***
از کتاب مقدمه، گزینش و تفسیر محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ص 157

 

DatiS در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:

رو سخت کن:رو سخت کردن به معنی سماجت به خرج دادن است در مثنوی (236/2) گوید:
هر از خورشید باشد پشت گرم. سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
***
از کتاب مقدمه، گزینش و تفسیر محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ص 157

 

علی عیّار از تهران در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۲۹ دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » مخمس:

با عرض پوزش در شعر ارسالی اینجانب با مطلع:
ای آنکه یم عشق تو را نیست کرانه ......
مصرع ماقبل آخر از قلم افتاده که بدین وصل اصلاح میشود:
"تقصیر دل و جان به امید کرم تست"
زیرا که گنه را به ازین نیست بهانه
"با سپاس"

 

محمد در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

در پاسخ به دوستی که دم از بودا و محمد ص با هم زدند باید بگم این مقایسه بسیار نادرست و اشتباه است
بودا به اقرار همه دانشمندان دین آسمانی نداشته و دینش زمینی و متضمن شرک به خداوند متعال بوده و حال آنکه حضرت رسول ص آخرین پیامبر الهی و فرستاده خداوند متعال بوده و قبل از هر چیزی از شرک و کفر پرهیز داده و به توحید خداپرستی دعوت نموده
حال چگونه می توان ایشان را کنار بودای مشرک قرار داد!؟
بهتر است قبل از سخن گفتن کمی اندیشه کنیم و به خاطر ژست های روشنفکرمآبانه به دام تکثر گرایی غیر منطقی و نامعقول نیفتیم!

 

علی عیّار از تهران در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۲۱ دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » مخمس:

ای آن که یم عشق تو را نیست کرانه
ای آذر عشقت به دل و جان چو زبانه
ای قصه ی وصلت شده برتر ز فسانه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه
گه طفل ره عشق تو ،گه هادی و مرشد
گه مومنت ای یارم و گه کافر و ملحد
گه ناله کنان باشم و گه شاکر و حامد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
یاد تو ز هر جان و دلی درد بشوید
از بارش رحمت ز تو هر خار بروید
مرغ دل عاشق زفراق تو چو موید
هر کس به طریقی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
ساقی زپی ساغر و من مست تو ای یار
عاصی زپی توبه و من خوارِ گنهکار
شافی به برم باشد و من زارم و بیمار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
مقصود زهر ندبه ی حنانه توئی تو
مقصود زهر نعره ی مستانه توئی تو
مقصود زهر ساغر و پیمانه توئی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو
مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه
یحیای صفت یار سر دار توان دید
موسای دل از عشق به ره نار توان دید
در نار خلیلی شو که گلزار توان دید
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من که روم خانه به خانه
چون دوستی آل پیمبر حرم توست
وز عفو گناهان همه زیر قلم توست
چشم طمعم دوخته بر بیش و کم توست
زیرا که گنه را به ازین نیست بهانه
(تقدیم به پیشگاه حضرت صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف)سال سرایش:یکهزاروسیصدوهفتادوچهارخورشیدی"1374"

 

محمد رضا شیخی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۱۶ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱:

ظاهرا هیچ گوهر نکو( نداند) کرد درست تر باشد دانستن به معنای توانستن . حافظ فرماید
تو دم از فقر ندانی زدن (یعنی نمی توانی ) از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

 

۱
۳۶۶۷
۳۶۶۸
۳۶۶۹
۳۶۷۰
۳۶۷۱
۵۰۴۸
sunny dark_mode