گنجور

حاشیه‌ها

بیقرار در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲:

« مخمور جام عشقم ، ساقی بده شرابی »
دلخوش مکن تو ما را با سرکه و سرابی

دل رفت و دیده نآمد از گلشن حبیبم 
یارب مخواه کس را در خُمرِ بی جوابی

درمانده گشته این دل در هجر روی ماهش
تا کی فراق و حسرت ، دلخستگی خرابی ؟

عشق است و عاشقی را خود دادی ام به منّت
کی این حدیث جان را باشد چنین عذابی؟

شد نوبهار و بلبل باید غزل بخواند 
کر گشته گوش جان ها  از چهچهِ غرابی

چاهی نمانده دیگر تا درد دل بگویم 
قنبر کجا توان گشت در قحط بوترابی ؟

دل بیقرار او گشت او بیقرار مجنون
یا یک نگه ز نیکی ، یا یک لب از لبابی

دوشنبه 99/1/4 ساعت 17:20 
#رضارضایی « بیقرار »

امیرحسین مقدم در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۰ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد سوم » نغمهٔ حسرت:

درود 

در مورد مقطع غزل برانم که :

 

بلبل طبع رهی باشد زتنهایی خموش 

 

لطفا اساتید نظر دهند . 

سپاسگزارم 

فاطمه زمانی در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۳۱ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶:

آقا رضا

تنت گرم و سرت خوش باد

رضا س در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷:

بیت سوم: روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک/ لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

نکته‌ای  داره که دوستان اشاره نکردن و کلمه‌ی «روی» ایهام داره. آینه‌هایی که الان استفاده می‌کنیم و کم قیمت هستند در زمان قدیم بسیار گران و قیمتی بودند و بخصوص در زمان حافظ کمیاب بودن و بیشتر فلز روی رو به صورت ورقه درمیاوردن و با صیقل دادن دادن به آینه تبدیل می‌کردند. اگر روی را علاوه بر معنی صورت به معنی فلز روی هم بگیریم، مصرع اول توصیف آینه است. به این معنی که آینه‌ی خوب، فلز روی خوب و با کیفیت می‌خواهد، به هنر و زحمت بالایی نیاز دارد و به جز اینها باید پاک هم باشد که تصویر خوبی بدهد. و در واقع توصیف صورت یار یا شاه است که به آینه تشبیه شده و در شعر حافظ بارها این مضمون تشبیه صورت یار به آینه تکرار شده.

محمد فراهانی در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۲۱ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲:

سلام
بنده در یک کتاب دیگر این غزل را با هفت بیت خواندم
بعد از بیت پنجم یک بیت دیگر دارد که بدین صورت سروده شده:
"تو نیاز آور اگرچه حسن مستغنی زید
نازچون زور آورد هم خود حریف خویش نیست"

آیا صحیح است ؟

وفا در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹:

شبی آمد که مَی را او به در ساغر نمی‌گیرد 

مرا بی‌جان کندچون گُل که آبی‌ سر نمی‌گیرد 

 

اگر کوثر دهی دستش همین آش است و این کاسه 

که بر من قطره ای را هم از آن کوثر نمی‌گیرد 

 

عجیب آن آتشی سوزان فروزان کرده او بر ما

مرا سوزان کند مُشتی ز خاکستر نمی‌گیرد 

 

شدم نالان ز هجرانش که در فکرم نمی گنجد 

چرا از هجرِ او اشکم جهان در بر نمی‌گیرد 

 

چرا نقشی ز رخسارش بر این دفتر نمی‌ماند 

قلم در وقت نقاشی چرا جوهر نمی‌گیرد 

 

گدایِ یک نگه باشم ولی افسوس از این دنیا 

که حالِ یک گدارا هم شه و رهبر نمی‌گیرد 

 

نسیم فصل نوروز و هوای دلخوشِ ایام 

مرا معنایِ این موسوم کمی در سر نمی‌گیرد 

 

وفا چون حضرت حافظ ز شاهنشه عجب دارد

《که سر تا پای مارا او چرا در زر نمی‌گیرد؟》

پیروز افشارنیا در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۹:

محرم گنج توگردیم چو ویرانه شویم درسته نه پروانه

بابک بامداد مهر در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:

هربار خوانش غزلهای حافظ این ویژگی راداردکه تصاویر وتعابیرجدید رو می کند. درحال گوش دادن به اجرای بی نظیر شجریان وشاپورنیاکان دربزم خصوصی بودم و که مصرع شگفت"که غوغا می کند درسر خیال خواب دوشینم" مرا گرفت.چه خوابی دیده بوده که درسرش انعکاس خیال وتصویرآن غوغا می کرده و به ساقی می گوید برخیز که بلبل "صبح به خیر"گفته ومن بیدارشده ام وبا شراب باید غوغا را فرونشانم.غوغای اضطراب هستی.

"حدیث آرزومندی"  از ترکیبات حافظانه است که خود غزلها را بااین نام می خواند و می داند یک آگاهی ازلی ثبت شده است که نمی تواند غلط باشد و تلقین ودرگوش خواندنش ازحافظ است واین بیت را دراجرای شجریان باهمراهی نیاکان دراوجی آسمانی حتما بشنوید 

حامی نامور در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۸ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۹ - حالا چرا:

سلام در مورد مصرع آخر من تو یکی از صوت های استاد شهریار شنیدم که میگه

شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر

راه مرگ است این یکی بی مونس و تنها چرا 

Farhad Abbasi در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۷ دربارهٔ خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۳۵:

عرض ادب و سلام

گهی به تو نگرم گویم از  من  بزرگوارتر کیست

شاید می خواهد بگوید با شناخت از بزرگواری خدا به شناخت بزرگواری خودش رسیده

 دیگر آنکه مثل حسین منصور حلاج فریاد ( انا الحق ) زده

سپاس

عبدالله مکان در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶:

به نظر من خواندن بیت آغازین که «بنال بلبل اگر» به صورت «بنال بلبلگر» است _ الف اگر به فتحه بدل می شود و به ل آخر بلبل می چسبد_ اشتباه است چون خطاب به بلبل و بلبل مناداست و مقطع و بریده تناسب بهتری دارد.. شعر با تغییر لحن و بدخوانی از شعریت می افتد..شعر سرودنی ست.

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:

ای که مهجوریِ عُشاق روا می داری

عاشقان را ز برِ خویش جدا می داری

مخاطب یار، اصل و یوسفیتِ انسان است، مهجوری یعنی فِراق و جدایی، پس حافظ از زبانِ عاشقی نا آشنا به شیوهٔ سخن گفتن با آن جان و یارِ خویش سخن می‌گوید، عاشقی که این جدایی را رواداشتِ معشوق می داند و هیچ اشاره ای نمی کند که چرا معشوق تن به این جدایی داده است. در مصراع دوم یک بار دیگر همهٔ تقصیرِ این هجران را بر گردنِ معشوق انداخته و می‌گوید تو هستی که عاشقان را از بَر و مجاورتِ خویش جدا و دور می داری. خویش را همچنین می توان همان اصل و یوسفیتِ انسان درنظر گرفت که در مقابلِ بیگانه است.

تشنه‌ی بادیه را هم به زلالی دریاب

به امیدی که در این ره به خدا می داری

پس‌عاشقِ ناآگاه با چگونگیِ سخن گفتن با معشوق خود را تشنه‌ی بادیه یا بیابان می داند که مشتاقانه نیازمندِ جرعه ای آب است تا بتواند از این بیابان بسلامت بیرون رود، در مصراع دوم "می‌داری" مربوط به شخصِ عاشق است،‌‌ یعنی این عاشق است که در این راه به خداوند امیدوار است تا به وصالِ معشوقش برسد. نکتهٔ مهم این است که عاشق راه و طریقتِ عاشقی را بیابانی خُشک در نظر گرفته است در حالیکه از نگاهِ عارفان در طریقتِ عاشقی هرچه هست خیر و برکت است و حتی تیرهایِ عتابِ معشوق را نیز باید که به جان خریده و گرامی داشت اما عاشقِ مورد نظر که قیاس به ذهن می کند راهِ عاشقی را خُشک و بدونِ هیچگونه آب و لطافتی توصیف می کند.

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن

بِه از این دار نگاهش که مرا می داری

عاشقی که ادبیاتِ سخن گفتن با معشوق را نمی داند هنوز مقصرِ این جدایی را معشوقی تلقی می کند که دلِ او را برده و سپس با بی مهری او را ترک نموده است، پس بر سرش منت گذاشته و می گوید که حلالش کرده و او را بخشیده است، و می خواهد این دلی را که از وی ربوده است گرامی بدارد، بهتر از آنچه با او رفتار کرده است، می بینیم با اینک می گوید حلالش کرده است اما این را نیز با صداقت بر زبان نمی آورد چرا که اگر کسی رنجشی را ببخشد بعد از آن نه باید منت بگذارد و نه بد رفتاریِ آن شخص را پیوسته به رُخَش کشد. پس‌ چنین عاشقی هنوز در ذهن است.

ساغرِ ما که حریفانِ دگر می‌نوشند

ما تحمل نکنیم ار تو روا  می داری

حریفان یعنی هم پیاله ها یا دیگر عاشقان، پس‌ چنین عاشقی بارِ دیگر گاف داده و بُخل می ورزد یا روا نمی دارد دیگر عاشقان از بادهٔ عشقش بنوشند و هنگامی که می بیند دیگرانی هستند که در طریقتِ عاشقی و باده نوشی از او پیشی گرفته اند این را بر نمی تابد و ساغر های باده ای را که از معشوقِ الست می نوشند ساغرِ خود و همچون دیگر چیزهای بیرونی واین جهانی متعلق به خود دانسته زبان به اعتراض گشوده و می گوید که او نمی تواند این را تحمل کند که دیگر حریفانِ دیروز امروز دلهاشان به عشق زنده شده باشد و او هنوز در بیابانِ بی آب سراب ببیند، پس اگر معشوق این را روا می دارد او بر خلافِ وی این امر را نمی تواند تحمل کند، عاشقی که نه روا می دارد و نه صبور است و بلکه بخیل است و تقصیرها را هم بر گردنِ معشوق می اندازد از نظرِ حافظ نوبر است و از اینجا به بعد از زبانِ معشوق پاسخِ چنین گستاخی های مدعیِ عاشقی را می دهد.

ای مگس حضرتِ سیمرغ نه جولانگهِ توست

عِرضِ خود می بری و زحمتِ ما می داری

سیمرغ پرنده ای افسانه ای ست که عطار در منطق الطیرِ خود به تفصیل به او پرداخته است، از هزاران سی مرغی که در طریقت بودند تنها سی مرغی که سرانجام با راهنمایی های هُدهُد و با کوششِ بسیار به آستانش راه یافتند تقاضای دیدارِ سیمرغ را نمودند، پس پاسخ گرفتند که در آینه بنگرید که خویش همان سیمرغ هستید. پس‌سیمرغ استعاره از معشوقِ ازلی ست و حافظ چنین مدعیِ عاشقی را که می خواهد هِجرانش پایان پذیرد مگسی می داند که حضرت و آستانِ بینهایتِ حضرتِ سیمرغ یا معشوقِ الست جولانگاهِ او نیست، سقفِ پروازِ مگس حتی بسیار پایین تر از پرندگان است، چه رسد به سیمرغِ بلند آشیان، پس‌حافظ که خود هُدهُدی متبحر است در راهنماییِ مرغانِ عاشقی که قصدِ دیدارِ سیمرغ را دارند چنین عاشقِ گستاخی را مگسی بی مقدار می داند که سقفِ پروازش چند متری بیشتر از سطحِ زمین نیست، پس او که ابتدا باید ادبیاتِ سخن گفتن با معشوق را بیاموزد اگر بخواهد آهنگِ حضور در آستانِ سیمرغ کند عِرض و آبروی خود را می برد و هم اینکه زحمتِ هُدهُدی چون حافظ یا دیگر راهنمایانِ عاشقی می دارد که سرانجام هم توفیقی برای تغییر نگرشِ مدعیِ عاشقی پیدا نمی کنند. راهنمایانی‌چون حافظ با یکی دو جمله ای که مدعیانِ عاشقی بر زبان آورند در خواهند یافت که سرانجامِ کارشان چیست،  پس‌ هُدهُدی چون حافظ که هرگونه زحمتی را بجان می خرد تا مُرغِ عاشقی به جنابش راه یابد با یکی دو سخنی که آن مدعی بر زبان بیاورد در خواهد یافت که ارزشِ سرمایه گذاری و زحمت را دارد یا نه و در اینجا حافظ می داند که آن عاشق فقط زحمتِ او می دارد و عِرض و ابروی خود را می برد بدونِ آنکه بتواند به حضرتش راه یابد.

تو به تقصیرِ خود افتادی از این در محروم

از که می نالی و فریاد چرا می داری؟

پس‌حافظ در ادامه می فرماید اینکه آن یار یا معشوقِ الست تو را ترک گفته است و از درگاهش محروم شدی تقصیرِ توست و نه چنانچه می‌گویی آن یار، او به هیچ وجه مهجوریِ عُشاق را روا نمی دارد و این انسان است ک موجباتِ جدایی از خویشِ اصلیش را فراهم می آورد، پس از چه کسی می نالی و فریاد می داری؟ در حقیقت باید از خود و خویشتنِ توهمی ات بنالی و شکایت داشته باشی و بر سرِ خود فریاد بزنی، نه معشوقی که پیوسته و مشتاقانه در انتظارِ بازگشت و وصلِ دوباره است.

حافظ از پادشاهان پایه به خدمت طلبند 

سعیِ نابرده چه امیدِ عطا می داری؟

پادشاهان در اینجا استعاره از عارفان و بزرگانی ست که به دیدارِ سیمرغ نائل شده اند و همچون هُدهُد زحمتِ دگر عاشقان را می کشند تا آنان نیز با دیدارش به عشق زنده شوند، بزرگانی چون فردوسی و عطار و مولانا و سعدی و حافظ از آن جمله پادشهانند، پس‌حافظ از زبانِ زندگی یا خداوند سخن گفته و می فرماید ای حافظ آن عاشقانی که عرصهٔ سیمرغ جولانگاهشان است و به حضرتش راه یافته اند از پادشاهانِ ذکر شده طلبِ خدمت و کارِ عاشقی نمودند آن هم از پایه و اساس، یعنی با سعی و کوشش از پیر و مراد یا هُدهُدِ راه طلبِ خدمت کرده اند تا سرانجام به چنین مرتبهٔ بلندی رسیده اند، پس‌ ای مدعیِ عاشقی تو بدونِ هیچ سعی و کوشش و خدمتِ پیرانِ طریقت چه امیدِ عطا و پاداشی داری؟ به همین لحاظ است که حتی از آدابِ سخن گفتن با معشوق که از اصولِ پایه ایِ عاشقی ست نیز خبر نداری.

 

 

 

 

 

 

وحید نجف آبادی در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹۴:

آتش عشق است درآ در میان

غم مخور ار زیر تو آتش بود

بی چون در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون

 

پس از افتادن در این راه پر خون و مواجه شدن با یک ذهن فعال جستجوگرو پرسشگر و قبض و بسط های فراوان، ناگهان دچار تبدیلی شدم که با بستن دهان و خاموش کردن گفتار و به تبع آن خاموش کردن اندیشه که گفتار از اندیشه جاری هست توانستم به آن مخدر که توان مشاهده ی آب آب، جان جان و روح و ماهیت هرچیز رو به من میداد دست پیدا کنم.

مهدی از بوشهر در ‫۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۷ در پاسخ به بهروز دربارهٔ عطار » اسرارنامه » بخش یازدهم » بخش ۱ - المقاله الحادی عشر:

درود بر شما 

عالی 

جلال ارغوانی در ‫۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۲۷ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:

وزن شعر مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن است .ودر همه ابیات رعایت شده.

 

شعری است دلنشین برخاسته ازجان 

جلال ارغوانی در ‫۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:

زیبا بود مابین غزل سعدی وحافظ بود

محمد طهماسبی در ‫۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۱۷ در پاسخ به محدث دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱:

درود و مهر بر شما - با شما هم داستان هستم - آن نوشته را بنده سالها پیش نوشتم و بی گمان با اندیشه ای که آن گاه در سر بود - اکنون نیک میدانم که نه «او»یی هست و نه «تو»یی

مجید کاظم زاده در ‫۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

از نظرات استادان بسیار بهره بردیم سپاستان باد

نادر خمسه ای در ‫۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳:

به تعبیر دلنشین مولانا این حاشیه ام جواب آن دوست عزیزی که تعجب کرده بود چرا برای شعری به این زیبایی، هنوز کسی حاشیه ننوشته.

در قرآن مجید آیه تامل برانگیزی در سوره مائده آمده که در باب شان نزول آن هم قصّه ی تامل برانگیز دیگری وجود دارد. قضیه از این قرار است که چپ و راست به حضرت محمد(ص) مراجعه می کردند و خواسته ها و درخواست های گوناگون داشتند و تهدید می کردند که اگر خواسته های آنها اجابت نشود از دین او خارج و به اصطلاح مرتد می شوند و به نوعی برای ایمان آوردن خود منتی بر رسول خدا می گذاشتند تا اینکه آیه 54 سوره مائده نازل شد که ای پیامبر به این به ظاهرایمان آورندگان ندید بدید بگو:

«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرینَ یُجاهِدُونَ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ »

 

«ای کسانیکه مثلاً ایمان آورده اید(در جای دیگر هم به آنها گفته بود:« یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا "آمِنُوا" ای کسانیکه به ظاهر ایمان آورده اید بیائید و درست و حسابی ایمان بیاورید"آمِنُوا" )  هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمی‏رساند] خدا به زودی گروهی را می‏آورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنانْ فروتن‏اند، و در برابر کافرانْ سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد می‏کنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کننده‏ای نمی‏ترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد می‏دهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست.» تا این آیه نازل شد همه دویدند خدمت پیامبر(ص) ک یا رسول الله این قوم که قرار است خدا بیاورد چه کسانی هستند؟!!!. پیامبر(ص) دستش را روی سر سلمان پارسی که آنجا نشسته بود گذاشت و فرمود از قوم این مرد. یعنی ایرانیان.

حالا مولوی به قول معروف زبان گرفته و برای خدا شیرین زبانی و دلبری و دلربایی می کند که من ایمان نیاوردم تا مثل بعضی گردنم از تیغ رها شود(به اصطلاح طُلَقا مانند بنی سفیان و بنی مروان لعنت الله علیهم اجمعین) یا مثل بعضی دیگر دنبال غنیمت یا اسم و رسم باشم «آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم» حالا اگر تو این (نه فقط ایمان ظاهری بلکه) عشق مرا قبول نکنی و به آن «نَه» یا «نِی به معنی نفی و رد ایمان» بگویی. من که جا نمی زنم. بلکه این «نِی» تو را مانند نِیِ نیشکر می شکنم (تحلیل می کنم به ناز تو) و از شِکر و شیرینی آن مدهوش می شوم و می گویم « اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی» ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم.

«آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان       تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم»

دیگر اینکه چون برای تظاهر و فخر فروشی ایمان نیاورده ام خیلی چراغ خاموش و بی سرو صدا مثل عقل و جان آدمی که دیده نمی شود آمده ام تا به دور از چشم دیگران فقط از مشعله نظر و عنایت توکه جانِ جهان و اَبصَرُالناظرین هستی بهره ببرم.

«آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم       آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم»

آمده ام و بر سر راه تو نشسته ام تا از تو ره زنی و دلبری کنم اما نه اینکه اگر مانند گدایان مبلغی مرحمت فرمودی یا مانند راهزنان به طمع محتویات جیب و کیف بغل و پولت، به دیناری از عنایت تو یا به محتویات جیب و انبان تو قانع باشم آمده ام تا سر گنج و رحمت واسعه ی تو بنشینم. به هرحال راضی به ماضی (یعنی آنچه قبلاً داده ای) نیستم. آمده ام که یا زر و طلای درست و حسابی ببرم یا اگر نتوانستم خبر آن را به عالم پخش کنم که چه گنج بیکرانی نزد توست تا همه را به سمت تو بکشانم. اما:

«گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن        گر ز سرم "کله" برد من ز میان "کمر" برم»

اما همه بدانید اگر در این راه سلطان عشق و معشوق مطلق عالم وجود مرا قبول نکرد و دلم را شکست، دل که سهل است به جایش برای او جان می دهم. واگر کلاه خدمتگزاری مرا از سرم انداخت و آن را یعنی خدمتکاری مرا قبول نکرد به جای آن کمربند خدمت به کمر می بندم. "زنار" کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده‌اند داشته‌باشند تا بدین وسیله از مسلمانان متمایز گردند و جزیه بپردازند.(لغتنامه دهخدا)  همچنین در اصطلاح تصوف بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین. در کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد. چرا؟ چون:

«اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم    اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم»

چگونه اینطور نباشم در حالیکه به هرطرف که چشم می اندازم تمام، آثارجمال و جلال اوست گویی او فقط در چشمان من خانه کرده و نشسته است و فقط او را می بینم. به قول باباطاهر :

به دریا بنگرم دریا تِ بینُم                به صحرا بنگرم صحرا تِ بینُم

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت             نشان از قامتِ رعنا تِ بینُم

یا به قول هاتف:

یار بی‌پرده از در و دیوار         در تَجَلّی است یا أُولِی‌ الْأَبْصار

شمع جویی و آفتاب، بلند           روز بَس روشن و تو در شبِ تار

گر زِ ظلْماتِ خود رَهی، بینی     همه عالَم، مَشارِقُ الْأَنوار

کوروَش‌، قائد و عصا طلبی       بهر این راهِ روشن و هموار

چشم بُگشا به گلسِتان و بِبین           جلوهٔ آبِ صاف در گل و خار

ز آبِ بی‌رنگ، صد هزاران رنگ    لاله و گل نِگَر درین گلزار

پا به راهِ طَلب نِه و از عشق           بهرِ  این راه، توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند          که بُوَد پیشِ عقل بس دشوار

یار گو بِالْغُدِوِّ وَ الْآصال                یار جو بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکار

صد رَهَت «لَنْ تَرانِی» ار گویند      باز می‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد          پایِ اَوهام و دیدهٔ اَفکار

بار یابی به مَحفلی، کآن‌جا             جِبرئیلِ اَمین ندارد بار

این رَه، آن زادِ راه و آن منزل        مردِ راهی اگر، بیا و بیار

ور نَه، ای مردِ راه، چون دگران     یار می‌گوی و پشتِ سَر می‌خار

هاتف، اربابِ معرفت که گَهی        مست خوانندشان و گَه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی      از مُغ و دیر و شاهد و زُنّار

قصد ایشان نَهُفته‌اسراری است       که به ایما کُنند، گاه اظهار

پِی بَری گر به رازشان، دانی        که همین است سِرِّ آن اَسرار

                 که یکی هست و هیچ نیست جز او  

                         وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو

 

«آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می خورد       پیش گشاده تیر او وای اگر سپر برم»

این بیت مولانا هم به داستانی قرآنی اشاره دارد. بنی اسرائیل از حضرت موسی(ع) درخواست و اصرار داشتند که خدا را به چشم سر به آنها نشان بدهد و هرچه موسی دلیل می آورد و توضیح می داد که خدا اینگونه دیدنی نیست و شما بایست چشم دل به روی او بگشایید قانع نمی شدند. سرانجام قرار شد با هفتاد تن از بزرگان و نمایندگان آنها به طور سینا و محل میقات موسی(ع) بروند و موسی خواسته آنها را مطرح کند. چون به آنجا رسیدند و حضرت موسی (ع) خواسته آنها را مطرح کرد، خطاب آمد. ای موسی کسی که قادر به دیدن من نیست  و حتی تو که پیامبر و امین و "هم کلام ما" هستی و با وصف "کلیم الله" بودن می توانی با ما حرف بزنی، مرا نخواهی دید یعنی قادر به دیدن من نیستی (لَن تَرانی) ولیکن برای اینکه این جاهلان و لجبازان بفهمند به کوه مقابل نگاه کن. آنگاه وقتی خداوند یک تجلی به کوه نمود کوه متلاشی شد و موسی و همراهان از هیبت این تجلی بیهوش شدند.

«وَ لَمَّا جاءَ مُوسی‏ لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنی‏ أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانی‏ وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی‏ فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسی‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ (اعراف143)

زمانی که موسی به میعادگاه ما آمد، و پروردگارش با وی سخن گفت،(از طرف بنی اسرائیل) عرضه داشت: پروردگارا! جمال با کمال و ذات بی‏نهایتت را به من بنمای تا تو را ببینم. خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، ولی به این کوه بنگر اگر [پس از جلوه من‏] بر جای خود ثابت و برقرار ماند، تو هم به زودی مرا خواهی دید. چون پروردگارش بر کوه جلوه کرد، آن را متلاشی نمود و موسی بی‏هوش شد، پس هنگامی که به هوش آمد گفت: تو منزّهی [از اینکه مشاهده شوی،] از این درخواست خود(اگرچه از طرف دیگران بود ولی برای اینکه آنها هم بفهمند و مانند من عمل کنند) توبه می کنم، و من [در میان مردم این روزگار] نخستین باور کننده [این حقیقت که هرگز دیده نمی‏شوی‏] هستم.»

حالا مولوی می گوید آنکه از یک تیر تجلی او کوه شکاف می خورد و متلاشی می شود، پیش این همه تجلیات او که مسلسل وار مرا تیرباران میکنند و نمی توانم از دیدن او و تجلیات او چشم ببندم چه کار کنم؟ می توانم وقتی کوه متلاشی می شود من سپر بگیرم؟ یعنی مقاومت کنم و نبینم؟ وای بر من اگر سپر برم.

«گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود                 تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم»

مولوی می گوید با همه این توضیحات به  آفتاب (یعنی به خدا به مصداق الله نور السماوات و الارض) گفتم (یعنی میگویم) مگر می شود تو تاب یعنی تابش و تابیدن نداشته باشی و ما هم تابش تو و نورانیت روز را نبینیم؟ از آن طرف وقتی صفات تو عین ذات توست مگر می توانی وقتی رحمان و رحیمی بر بندگانت رحمت نکنی وقتی خالقی خلق نکنی و وقتی عین نور و روشنایی هستی نور افشانی نکنی و بر عالم نتابی و تجلیات خود را و تابش خود را در خودت نگاه داری؟ اینکه از نظر فلسفی غیر ممکن است.اگر نتابی تب می کنی یعنی تاب نمی آوری. او هم گفت بله تو راست میگویی ولی "اگر" این کار را بکنم که نمی کنم. یعنی محال است. و این اگر یعنی تعلیق به محال. مثل اینکه می گویند اگر دستم رسد بر چرخ گردون. که معلوم است نمی رسد. پس این داستان ادامه دارد و تابش رحمت من همواره جریان خواهد داشد. بعد دوباره مولوی می گوید حالا که اینطور است.

«آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد          و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم»

وقتی من خدایی دارم که با او اینچنین صفا می کنم و از جویِ حُسن و کمال او (و له اسماء الحسنی) همواره سیراب می شوم و جگرم خنک می شود.  ولی با این وجود حتی دست خیالم نیز به دامان او نمی رسد:

«در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام        وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم»

در آرزوی رسیدن به او هچو خیال، محو و نابود شده ام. ولی او بداند که چون دستم و حتی شعاع خیالم به جایی نمی رسد او را به ماه و خورشید و امثال آن(در نورانیت و نور بخشی) توصیف می کنم و مثال می زنم و الا مسلماً او برتر از اوهام و توصیفات ماست. مثل خیالبافان  و شعرایی که روی معشوق خود را از زیبایی و نورانیت به ماه تشبیه می کنند.

بعد در پاسخ آن تهدید قرآنی که فرمود ای پیامبر وقتی در مقابل عرضه ایمان و شراب الهی بعضی سرکشی میکننند به آنها بگو اگر مرتد شوید قوم دیگری را می آورم که من آنها را دوست دارم و آنها هم مرا دوست دارند، مولوی می گوید:

«این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من     گفت بخور، گر نخوری، پیشِ کسِ دگر برم»

ارادتمند نادر خمسه ای

۱
۳۶۴
۳۶۵
۳۶۶
۳۶۷
۳۶۸
۵۵۳۴