گنجور

حاشیه‌ها

شیما در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۱۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۱:

بیت آخر باید در وقت آب خوردن باشد

سینا در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱۳:

دو بیت نخست این غزل، از سروده های منسوب به حسین منصور حلاج است

فرهاد بیران در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۴۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۴:

بنظرم هیچ کدام از دو معلم مناسب نبوده اند. اولی بدخلق و دومی نرمخو و آسان گیر. گرچه همه ی ما معلم دوم را ترجیح می دهیم، اما ایراد کار اینجاست که کودکانی که ابتدا با سختگیری معلم ترشرو خو کرده بودند، در مواجهه با معلم مهربان دوم، دچار پارادوکس شده و تنظیمشان بهم خورده است. اصولا استرس و فشار تا حدودی هوش را بالا می برد؛ مثلا در ایام امتحانات جزوه ی قطوری را در یکی دو روز می توان خواند که در حالت عادی کاری سخت می نماید. در این حکایت سعدی سیستم تربیت و آموزش سخت گیرانه را موثرتر می داند.

سیدمحمد امیرمیران در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴ - غزال و غزل:

با سلام و عرض ارادت : پیشنهاد میکنم که سر گروه محترم گنجور به چاپ های قدیمی توجه داشته باشند که یکی از دوستان بخوبی توضبیح دادند که یک بیت در اینجا آورده نشده همان ( نمیم از رخ بنمود ، الی آخر ) و نیز بیت آخر نیز شهریار صحیح می باشد .

امید یزدانی در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴:

به به غزل به این میگن ادم حال میکنه.فکرشو بکن خود مولوی چه حالی میکرده

حامد نوری در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۴۸ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:

سلام بر دوستان ادیب و فرهیخته
با سپاس و عرض تشکر و معذرت از دوست عزیز ( ... ) که نوشتهً این حقیررا نقد نموده اند به نکاتی چند در خصوص شعر بافقی می پردازم .
در متن قبلی خود نوشتم که بافقی با دل خود سخن می گوید و نوشته ایشان بری از یک (عشق وارونه) است . زیرا مناظره شاعران با دل خود، خیلی غریب نیست که در اکثر شعر شعرا نیز به وفور توان یافت . نکته بعدی اطلاق کلمه مرد به دل خودشان در اشعارشان است .
حافظ می گوید :
سینه تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم
در این شعر حافظ و دل او دو شخصیت جداگانه دارند، مانند شعر وحشی بافقی .
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم واو در فغان و در غوغاست
حافظ هم مثل بافقی عنان دل خود را به کف ندارد و در جای دیگر دقیقاً مانند بافقی دل خود را نصیحت می کند .
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشته ات به دو دست بلا نگه دارد . و یا در بیتی دیگر :
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد زهر در می دهم پندش و لیکن در نمی گیرد .
شاعران زیادی دراین باب ( اطلاق شخصیت دوم به دل خود ) سخن رانده اند. به چند نمونه اشاره می کنم وباقی با خودتان.
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدارا ( شهریار )
هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی ( شهریار )
نگفتمت که حذر کن ززلف او ای دل که می کشند دراین حلقه باد در زنجیر ( سعدی )
سعدی در این مورد شعر پیچیده تر از بافقی نیز دارد :
سعدیا، با تو نگفتم که مرو در پی دل نروم باز گر این بار که رفتم جستم
اینجا شخص سومی، سعدی را نصیحت می کند که به دنبال خواسته های دل نرود.ودر بیت بعدی پاسخ سعدی آنگونه است که نشان میدهد این بار رهایی از دست دل ممکن نخواهد بود.
مناظره شعری شاعر و دل یعنی ( عقل و دل ) همیشه مضمون شعری شعرا بوده و نباید برای ما خیلی غریبه به نظر آید.
و در نهایت اینکه :
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آنچه مشفق دانا بگویدت به پذیر
شعر از دو نهاد انسانی برآید عقل و دل . امروزه شعر عقلی بسیار باب شده است شاعران با ردیف کردن کلمات از پیش تعیین شده و حتی با کمک رایانه به قافیه پردازی می پردازند. ولی شاعران کلاسیک و سنتی ما شعر قلبی می گفتند. شعر آن ها الهام گونه بود و اختیار آن دست خود شاعر نبود و به همین دلیل آن ها از دل خود شکوه ها کرده اند.
همین اواخر از خاطرات استاد شهریار خواندم که، هنگام حضورطبع شعریش می گفت سریعاً کاغذ و قلمی بیاورید و تا کاغذ و قلم آماده میشد می گفت چند سطر شعر آمد و رفت دیگر یادم نیست بقیه اش را بنویسد .
ما نباید شعر جوشیده از دل یک شاعر را با عقل و منطق بسنجیم . در این مورد شاعران به ما فراوان گوشزد کرده اند تا بیراهه نرویم
رو سینه را هفت آب شوی از کینه ها آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو ( مولوی )
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نیی جان من خطا اینجاست ( حافظ )
مدعی خواست که آید به تماشگه راز دست غیب آمدو بر سینه نا محرم زد
و از این هشدارها برای کسانیکه با تعقل و عقل می خواهند به دنیای عاشقانه آن ها وارد شوند بسیار نهیب زده اند.
وحشی بافقی شاعر هست او برای صله و گذران زندگی مجبور است دل حاکمان را به دست آورد و اشعاری در حد درک و شعور آن ها به سراید ولی عارف نیز هست او رسالت خود را فراموش نمی کند و مسائل پیچیده عرفان و خلقت را در میان کلماتی شیرین و دلچسب بیان میکنند تا هر کس به فراخور درک و شعور خود از آن لذت ببرد و همین است که صغیر و کبیراز خواندن آن به دنیایی از رویا و احساس وارد می شوند .
بعله، منظومه ناظرو منظور بافقی هم این گونه است.دراولین نظر این منظومه به نظرتوصیفی از یک عشق وارونه است ولی باید توجه کرد که ابتدای این داستان با مناجات با خدا و پیغمبر شروع می شود. مگر وحشیِ تا اینقدر، معتقد، می تواند خلاف گفته دین خود عمل نماید و آز آن بدتر به ترویج آن روی نهد.
اشاره ای کوتاه به این منظومه و ختم کلام. ناظر و منظور اصلاً یک داستان عشق وارونه نیست. و اصولاً عشق وارونه در طبیعت وجود ندارد. تا کنون در هیچ جانداری عشق وارونه مشاهده نشده است و حتی در انسان نیز این مورد یک بیماری روحی و روانی محسوب می شود مانند سر ما خوردگی. نباید به ظاهر افراد قضاوت کرد آنها میتوانند زنی در قالب مرد و یا مردی در قالب زن باشند . یعنی اصلاً عشق به هم جنس در این دنیا وجود خارجی ندارد و اینگونه افراد نیز طبیعی و نرمالند.
در ناظر و منظور هم باید گفت که این دو نفر در اصل نیمه یک روح هستند در دو قالب، که زندگی هیچکدام بدون دیگری امکان پذیر نیست. این راز در ابتدای داستان از زبان پیر دانا بیان میشود. ناظر، نیمه ی احساسی ، عاشقانه وآسمانی منظوراست ( دل ) و منظور نیمه ی تعقل وزمینی ناظر است ( عقل ) و برای همین است که میتواند با شیر به جنگد و پیروز شود . در ضمن به ارتباط معانی نام ها مانند، نظر ،نظیر، ناظرو منظور توجه بیشتری بکنید که وحشی این هارا با هدف خاصی انتخاب کرده است. در پایان داستان نیز عشق واقعی، نه وارونه روی می دهد که دیگر ختم کلام وحشی است اگر این دو (ناظر و منظور) عشق وارونه به هم داشتند دیگرچه نیازی به ازدواج با دختر پادشاه مصر دارند. این دو نفر بعد از تکمیل جسم و روح شان دیگر می توانند ازدواج واقعی داشته باشند . در ضمن ازدواج ناظر (یعنی نیمه زمینی) با دختر پادشاه مصر انجام می گیرد.
وحشی شاعری، مداحِ بزرگان و حاکمان وقت بوده است و باید شعری با سلیقه آن ها وشیرینی مذاق آن ها می گفت ولی در لفافه معانی بسیار بزرگی در اشعار خود گنجانده است.

امیر در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۱۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲:

سلام خدمت دوستان
چرا بین تصحیح های مختلف دیوان عطار اینقدر زیاد اختلاف هست؟؟؟؟
دیوان هیچ شاعری اینطور نیست

مهدی اشرفی در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۵:۱۰ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت:

((گویند که چون عیسی علیه السلام را به آسمان می بردند در دامن ایشان سوزنی بوده بحکم الهی بهمین سبب بر فلک چهارم ماند و بالاترش نبردند چرا که سوزن یکی از اسباب دنیا است))

مهدی اشرفی در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۵:۰۷ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت:

مان می بردند در دامن ایشان سوزنی بوده بحکم الهی بهمین سبب بر فلک چهارم ماند و بالاترش نبردند چرا که سوزن یکی از اسباب دنیا است

محمد در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۱۴ دربارهٔ قاآنی » قطعات » شمارهٔ ۱- در مصیبت سیدالثقلین و فخرالکونین حضرت اباعبدالله ا‌لحسین علیه السلام گوید:

سلام و روزگار بخیر.خدمت گنجوریان بزرگوار و همه عزیزان دیگر عرض میکنم که این شعر «قطعه» نیست بلکه«قصیده» است و با کمی مسامحه میتوان آن را غزل هم در نظر گرفت. در قطعات ،دو مصرع اول هم قافیه نیست ولی بقیه ابیات هم قافیه اند.اما در قصیده و همینطور غزل،،دو مصرع اول هم مانند ابیات دیگر هم قافیه اند.کامیاب و تندرست باشید.

کمال داودوند در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۸۵:

5649

فریبرز فرشیم در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۷۵ - الملک یبقی مع الکفر ولایبقی مع الظلم:

از مهدی و امین بسیار تشکر می کنم.

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

خیزتـا خـرقـه‌ی صـوفی به خـرابـات بـریـم
شـطـح و طــامـات به بـازار خـرافـات بـریـم
"خـرقــه" = دلق ، لباسی پشمین که صوفیان می‌پـوشیدند ، خـرقـه پـوشیدن نشانه‌ی قبول آیین تصوف (طریقت) بوده ، "حـافــظ" دلق صوفی را آلـوده بـه زرق و ریـا می‌داند.
"خـرابـات" در ادبیات فارسی تا اوایل قرن ششم به معنی میخانه و قمارخانه و جای بـدکاران به کار می‌رفته است.امادر شعر "حـافــظ" ، همان میخانه و میـکـده است ، جایی مقدّس و محل راز و نیاز بی ریـا و خالصانه برای رندان.
"خرابات" در نـظـرگاه "حـافـــظ" محـلّ تـابـش انـوار الهی ست :
"شـطـح" : در زبان عرب به معنی : "جنبش" و "حرکت" است ، به معنی : "سر ریز شدن" هم آمده است.
"شـطـح" در اصطلاح عرفا ؛ حرکت و بی قراری دل هنگام غـلـبـه‌ی وجـد و حـال است که باعث می‌شود سالک جملاتی بر زبان بیاورد که در ظاهر ؛ ناپسندیده ، جسارت‌آمیـز ، کـفـر‌آمیـز ، خلاف ادب و خلاف شریعت است و بـوی خودپـسنـدی دارد.
سالک عارف در حال وجد با نیّت صاف سخنی (شطح) بر زبان می‌آورد ، امـّا همه از اسرار آگاه نیستند و انکار می‌کنند ، فقط عدّه‌ای خاص به آن ارج می‌نـهـنـد.
نـمـونـه‌ی بارز شطحیات از "حسین منصور حلاّج" داریم که گفت :
«اَنـَا الـْحـقّ»
از نـظـر "حـافــظ" ، شـطـح سخنان گـزافـه و پـرشـوری است که عارف و رنــد (نه هربی سروپایی)بی مهابا بر زبان می‌رانند ، خود او هم شطحیـات دارد :
«فردا اگر نـه روضـه‌ی رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه و حور ز جنّت به در کشیم»
«گدای میکده‌ام ، لیک وقت مستی بـیـن
که نـاز بر فـلک و حـکـم بر ستـاره کـنـم»
"طـامـات" : بیشتر محققان آن را جمع "طـامّـه" دانسته‌اند به معنی : "حادثه‌ی عظیم ، بلای سخت و فتنه‌ی بزرگ ، امر عظیمی که بر امور دیگر غالب آید و حوادث دیگر را تحت الشعاع قرار دهد.
"طـامـات" در ادبیات فارسی به معنی : سخنان پـراکنده گفتن است ، سخنان گزافه و پریشان که بعضی صوفیان بر زبان رانند ، معارفی که بر زبان سالک عارف جاری گردد و ظاهری گزافه و لاف گونه دارد.
"حافظ" شطح و طامات را از عارف کامل که به اسرار آگاه است می‌پـذیـرد ، امـّا از صوفی ریـا کار متظاهر بیهوده‌گـوی نمی‌پـذیـرد ، مثل همین بیت که شطح و طامات صوفی را خـُرافـه و بـاطـل می‌دانـد.
"بـازار": محل خرید و فروش
"خـُرافات" : جمع خـُرافـه است به معنی : سخنان و باورهای باطل و بیهوده که ناشی از نادانی و ترس از امور ناشناخته است که نه با عقل جور در می‌آیـد و نه با شرع ، افسانه ، اعتقاد به سحر و جادو ، سخنان پـوچ وبی معنی

به طنز ومزاح می فرماید: برخـیـز تااین لباس ریـا و خودپـسـندی صوفی را به میکده‌ی معرفت بـبـریم آن را از آلودگی بشوییم. ضمن آنکه سخنان بیهوده و ادعاهای باطل صوفیانه را هم به بازار خرافه پرستان ویاوه گویان ببریم.
ســوی رندان قلندر بـه ره‌آورد سفـر
دلـق بـسـطـامی و سـجـّاده‌ی طـامــات بـریـم
"قـلـنــدر": بر وزن سمندر ، درویشی که به خوراک و پـوشاک و تعلّقات دنـیـوی بی تـوجّـه است و ریاست و پادشاهی دنیا ، برایـش پـشیزی ارزش نـدارد.اوکسی است که از بند طاعات و عبادات رسمی و تعریفات اسمی رسته و تنها به جمال و جلال حق دل بسته است ، دلـق جسم را چاک زده و از قفس تن رها شده و به مـرحلـه‌ی روح ترقّی کرده و به کمال تـجـریـد و تـفـریـد رسیده است .
"قـلـنـدر" در دیـوان "حـافــظ" همان "رنــد" است . البته رنـد بیشتر ملامتی است و در پنهان داشتن اسـرار و عبادات می‌کوشد و قـلـنـدر به این موضوع هم اهمیت نمی‌دهد و بیشتر به دنـبـال صفای بـاطـن است.
یکی از نشانه های "قـلـنـدری" تـراشیدن "چهار خـط" (ریـش ، سبـیـل ، ابـرو ، موی سر) بوده است و این کار را "چهار ضرب کردن" می‌گفتند :
«هزار نکته‌ی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قـلنـدری داند»
"ره آورد" : سوغات ، تحفه و هدیه‌ای که از سفر می‌آوردند.
مـنـظـور از "سفـر" ، سـفـر معنوی (سیـر و سلـوک) است ،شاعرازاین سفری که داشته(پی بردن به حقیقت پوچیگری صوفیان) سربلند بیرون آمده وبه همین سبب می خواهددلق بسطامی وسجاده ی شطحیات وطامات را بعنوان ابزار ریاکاری برای قلندران حقیقت به طنز سوغاتی ببردودرحقیقت بااین عمل پرده ازحقیقتی بزرگ برداردوصوفیان ریاکاررارسواسازد.
"دلــق": خرقه ، لباس پشمینه‌ی صوفیان و درویـشان.
"بـسطـامی": بـسطـام + یـاء نسبت ، منسوب به بسطام.
"بـسطـام":دهی بزرگ از شهرستان شاهرود که شهری کوچک شباهتت داشته ، اکنون یکی از بخش های (شهر) شـاهـرود است ، "بـایـزیـد" که از عرفـای مشهور قرن سوم است اهل بسطام بوده است.
منظور از "دلق بسطامی" خرقـه‌ی شخص"بـایـزیـد" نیست"دلـق بـسـطـامی" خرقـه‌پشمینه‌ی مرغوبی بـوده که در بـسـطـام می‌ساخته‌اند و صوفـیـان می‌پـوشیـده‌اند ، بعضی از شارحیـن هم همیـن را گفته‌انـد ، دلق بسطامی همان دلق صوفی است ، نـه خـرقـه‌ی بـایـزیـد .
"سـجـّاده‌ی طـامـات" هم همان جـانـمازی است که صوفی ریاکار برآن نماز می‌گزارد و ادّعـای کرامت می‌کند. در ادامه‌ی بیت قبل به طنز وطعنه می‌فرمایـد: برخیز تا خرقه‌ی صوفی را به خرابات ببریم و در بازگشت از خرابات خرقـه‌ی ادعاهای پـوچ صوفی و جانماز بیهوده گویی او را به عنوان سوغـات برای رنـدان قـلـنـدر بـبـریـم وبدینوسیله تفریحی بکنیم.
تـا هـمـه خـلـوتیان جـام صبوحی گیرنـد
چـنـگ صـبحی به در پیـر مـُناجات بریم
"خلوتیان":گوشه نـشینـان
"صبـوحی":شراب صـبـحـگاهی ، ثلاثـه‌ی غسـّاله ، هنگام صبح سه جام شراب می‌نوشیدند : یکی برای دفع سر درد و خماری شب پیش ، یکی برای شادابی ، و یکی هم برای شست‌وشوی معده ، به این سه جام "ثلاثه‌ی غسّاله" می‌گویند.
"چنگ صبحی": بعضی از شارحان "چنگ صبحی" را مجازاً "کوزه‌ی شراب و صُراحی" گرفته‌اند :
گمان می‌رود که چنگ صبحی یا غلغل چنگ محتمل معنای آواز فرو ریختن شراب از گلوی کـوزه باشد.
امـّاباتوجه به این نکته که رسم بر ایـن بـوده که شراب صبـوحی را همراه با چنگ و عودمی‌نـوشیده‌اند ممکن است منظورازچنگ صبح همان آواز موسیقی بوده باشد.
"پـیـر مناجات" : مـرشـد و راهنما ، همان پیرمیکده و پیر مُغان است که به عارف کامل اطلاق می‌شود.
بـرای اینکه همه‌ی گـوشه نـشیینان جام شراب صبحگاهی بـنـوشنـد ، در بارگاه وحضور پـیـر کامل چنگ صبحگاهی بـنـوازیـم.
بـا تـو آن عـهد کـه در وادی اَیـمـَـن بـسـتـیـم
همچو مـوسی اَرِنی گـوی به میقات بـریـم
"وادی": بیابان "اَیـْمـَن : سمت راست
منظوراز"وادی اَیـْمـَن" بیابانی که در آنجا نـدای حـق تعالٰی به موسیٰ رسید :
"وادی اَیـمـَن" وادی عشق است.
"اَرِنی" : خودت را به من نشان بده.اشاره به این مطلب دارد:
"هنگامی که موسی به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او صحبت کرد ، موسی گفت : پروردگارا ! خودت را به من نشان بـده تا به تـو نگاه کنم..."
"مـیـقات": وعـده گـاه، اسم زمان و مکان است : هم محل ملاقات و هم زمان ملاقات ،
مـرجـع ضمیـر "تــو" در این بیت می‌تـواند ؛ خداونـد باشد.همانگونه که دراغلب غزلیات حافظ معشوق همان است.
آن پـیـمـانی را که بـا تـو در وادی عشق (عهدالست،روزازل) بستیم همچون موسی بـه وعـده گاه وفا می بریم و دیدار توراخواستارمی‌شویـم.
کوس ناموس توبر کنگره‌ی عـرش زنـیـم
عـَلـَم عـشــق تـو بـر بـام سـَـمـٰـوٰات بـریـم
"کـوس":طـبـل بزرگ ، نـقاره
"نـاموس":آبــرو ، جلال و شکـوه ، آوازه و اشتهار
"کـوس نـامـوس" اضافه تشبیهی است ؛ عظمت و شهرت را به طـبـل و نـقـاره ای که صدایش تا دور دست ها می رود تشبیه کرده است.
در قدیم رسم بـود هر صبح و شام بر بالای قصر پادشاه طـبـل و نـقـاره و شیـپـور می‌نـواختـنـد و این نشـانـه‌ی عظمت و شکـوه پادشاه بـود.
"کـُنـگـره": دنـدانـه‌های هلالی بالای دیـوار قصـر
"عـرش": تـخـت ، تخت پادشاهی ، فلک الافلاک را هم گـویـنـد.
در اینجا : "عـرش" به معنی بالاتـرین و والاتـریـن جـایـگاه هستی است. تنها آفریـده‌ای که پـرده‌ی صفات و افعال را کنار می‌زند و به اسرار آگاه می‌شود انسان است ، انسان کامل و متعالی .
"کـنـگـره‌ی عـرش": اضافه‌ی استعاری است ؛ عرش به قصری تشبیه شده که کنگره دارد.
"عـَلـَـم" : لـوا ، پـرچـم ، نـشـانـه
"عـَلـَم عشق": اضافـه‌ی تشبیهی است ؛ عشق به پـرچـم تشبیه شده است.
"عـَلـَـم زدن": نشانه‌ی پیروزی و موفقیت است ، هرگاه پادشاهی منطقه‌ای را تصرّف می‌کرد پـرچـم خود را در آنجا می‌افراشت ، امـروزه هم وقتی کـوهـنـوردان به قـلـّه‌ای می‌رسند پـرچـم خود را بر آن قـلـّه می‌زنـنـد.
درادامه بیت قبل خطاب به معشوق(خدا)است : ای معشوق: طبل شکوه و آوازه‌ی جلال وعظمت تـو را بر بلند ترین جایگاه هستی به صدا در می‌آوریم وپرچم محبت تـو را بر بام آسمانـهـا می‌افرازیم (هیچ کم نخواهیم گذاشت وعشق خود نسبت به تـو را به حداعلا و کمال خواهیم رساند.)
خـاک کـوی تـو بـه صـحرای قـیـامـت فـردا
هـمـه بـر فـرق ســــر از بـهـر مـُبـاهـات بـریـم
"مـُبـاهـات": بالیدن ، افتخار کردن
منظوراز:"خاک کوی تو"بار عشق تـو است.
تـنـهـا انسان بـود که بار امانت الهی (عشق) را پذیرفت.
و این تحمل کردن و پـذیـرفتـن عشق الهی و به کمال وفا رساندن آنـست که مایه‌ی افتخار انسان در روز قیامت است.
ای معشوق (خدای تعالی): فردای قیامت افتخار پذیرفتن عشق تـو راباغرورومباهات بـر سـر می‌گیریم واین تنهاچیزیست که بدان فخرورزی خواهیم نمود.
و ر نهـد در ره ما خار ملامـت زاهد
از گـُلستانشْ به زندان مـُکافات بـریـم
"ملامت":سرزنـش
"مـُکافـات": جـزای اعمال بـد .
چنانچه درمسیری (عشق)که انتخاب کرده ایم زاهـد ریـاکار ومخالف عشق و معرفت، با سرزنـش هایش سـدّ راه مـا شـود ومشکلاتی ایجادنماید. از بهشت دنـیـا او را بـه آخرت که محل زنـدان و عـذاب اوست می‌فرستیـم.
دلیل اینکه دراین بیت دنیا به بهشت تبدیل شده این است که: "درروایات داریم که دنیا زندان مومن است...."
"حـافــظ" به طنز وطعنه، در ایـنـجـا می‌گـویـد :برعکس روایات، دنـیـا برای زاهـد به سبب ریـاکاریها وسودجویی ازموقعیت ها،بهشت و گلستـان است و آخـرت زنـدان او و محل گرفتـن جـزای اعمال ریـاکارانه‌ی اوست.یعنی روایت فوق شامل حال مومنین واقعی هست نه زاهد ریاکار.
شـرممـان بـاد ز پشمینه‌ی آلوده‌ی خویـش
گـر بـدیـن فـضـل وهنر ، نـام کـرامـات بـریم
پـشمینـه : کلاه و خـرقـه‌ ایی که از پشم بافته شود.پوشیدن آن برای صوفیان وزاهدان نوعی اعلام موجودیت بود ودرنظرگاه حافظ ظاهرسازی وریاکاریست.
"فـضـل" : فضیلت ، دانـش
"هـنــر" :این کلمه در زمـان های مختلف با معناهای متفاوتی به کار می‌رود : . در شاهنامه "هنر" معانی متفاوتی دارد : خـرد و اندیشه ، اصل و نـژاد ، فرزانگی در مقابل سحروجادو ونیرنگ،هنربه معنای
خـرد ، فضیلت ، نیکویی ، ادب و احترام نیز به کار می رود.
"هـنــر"در شعر "حـافــظ" بیشتر معادل عشق ،معرفت ، زیبایی و حُسن است .
دراینجا به طـنـز به بی هنری صوفی اشاره دارد ، هنر صوفی و فضیلت او را ریاکاری و ادّعای بیهوده می‌دانـد.
"کـرامـات": انجام کارهای خرق عادت ، خرق عادت یعنی: معجزه کارهایی کردن که در عادات تحققش امکان ندارد. کارهایی که ازپیامبران معجزه است و از اولـیـاء کـرامت نامیـده می‌شود و صـوفی خود رابانیرنگ وریاکاری از اولـیـاء‌ می‌دانـد.
مـعـنـی بـیـت :
شاعرطبق معمول خود را به جای فردگناهکارکه دراینجاهمان صوفی هست قرارداده وریاکاری راتوبیخ وسرزنش می کند. سرافکندگی و خجالت نصیب ما باشد اگر ما با این خرقه‌ی آلـوده به ریـا و سالوس ـ که ما آن را برتری و فضیلت به حساب می‌آوریم – ادّعـای کرامت کرده باشیم.شرممان باد ازاین کارهایی که مرتکب می شویم.ریاکاری می کنیم وخودرابافضیلت نشان می دهیم.
قـدر وقـت ار نـشنـاسـد دل و کـاری نـکنـد
بـس خجـالت که از یـن حـاصـل اوقات بـریـم
قـدْر:ارزش
"وقت": زمان ، در اصطلاح عرفانی، زمان حال است ، رها شدن از سیطره‌ی زمان و مکان است از آن جهت که : زمانی را که سالک در تفکرات معنوی مستغرق شود آنچنان که در آن حال از گـذشته و آینده فارغ باشد "وقت" یـا "حـال" گفته می‌شود. "وقت" حال کشف و شهود عارف است.
"سالکی که هنوز از مرحله‌ی حال گـذر نـکـرده و به مقام نرسیده است" را "ابـن الـوقت" ، و چون از حال گـذشت و به مقام رسید به او "ابـو الـوقـت" گـویـنـد.
"وقت" از کلمات کلیدی "حـافــظ" است.
اگر دل ماهوشیارنباشدو ارزش "حال ووقت" رانشناسند وقدراوقاتی که در آن به کشف و شهودمی رسدوازغیب الهام می‌گیرد را نداند ونتوانسته باشدبهره ی کافی ببردو کار شایسته ای انجام دهـد ، ای بـساکه شرمنـدگی خواهدکشیدودرنهایت دست خالی خواهدماند.
فتنـه می‌ باردازیـن سقف مـُقـَرنـَس،برخیـز؛
تـا بـه میخانه پناه از هـمـه آفات بـریـم
"فتنـه" : آسیب ، بلا ،شر
"سقـف مـُقـَرنـَس": استعاره از آسـمـان است.
اصل این کلمه "کـِرنـاس" و یـونانی است.
."مـُـقـَـرنـَـس" یعنی : دمـاغـه دمـاغـه‌ای ، قـنـدیـل قـنـدیـل ، مثل سقف مساجد قدیمی ، سقف محراب و گنـبـد را هم امروزه مقرنس می‌سازند در گچ‌بـُری ها نـیـز از مـُقـَرنـَس استفاده می‌کنند.در اینجا آسمان پـر ستاره‌ را به "سقـف مـُقـَرنـَس" تشبیه کرده است.
"آفات": جمع آفـت ، آسیب ها ، بـلاها
خـطـاب به خود می‌ فرمایـد: از آسمان اینجا بـلا وشر می‌بـارد ، بـلـنـد شو تـا برای ایـمـنی از این آسیبـهـا به میخانه پـنـاه بـبـریـم .( میخانه درنظرگاه حافظ محل امنی برای رنـدان و عارفان است.
در بیابان فنا گم شـدن ، آخـرتا کی ؟!!
ره بپرسیم مگر پی بـه مـُهمـّات بریـم

فنا: آخریـن وادی عرفان است ، مرحله‌ای که سالک خـود رافدا و در خـدا فانی شده است . آنجا که عارف هیچ جـز خـدا نمی‌بـیـنـد را مرحـلـه‌ی "فقروفنا" گـویند.
بیابان فنا:مسیریست که سالک برای رسیدن به مقصود مرحله به مرحله طی می کند.
"مـگـر": شـایـد
"پـی بـردن":درک کردن
"مـُهـمـّات" = کارهای مهم و ارزشمند ، اسـرار دقیق و مهم درعالم عرفان
تـا کی بـایـد در وادی فـنـا سرگردان بمانیم ؟ برخیز تلاش کنیم راهی(میانبر) پـیـدا کنیم که سریعتر وزودتر به منزل برسیم وازاسرار مهم آگاه شویم.
حافظ اعتقاد دارد برای رسیدن به منزل راه "عشق" تنهاراه مطمئن وبه اصطلاح میانبراست.
حـافــظ ! آب رُخ خود بر در هـر سـِفـلـه مـریـز
حـاجـت آن بـه کـه بـرِ قـاضـی حـاجـات بـریـم
"آب رُخ": حیثیت و آبـرو اشکی که در هنگام التماس و در خواست ریخته می‌شود عـرق شرمی در هنگام درخواست چیـزی از کسی بـر پـیـشانی می‌نشیند.
"سـِفـلـه" : پـسـت ، فـرومـایـه
"حاجـت": نیاز،درخواست
"قاضی حاجات": بـرآورنـده‌ی نـیـازهـا ، یکی از نامهای خـداست.
کسی که به مرحـلـه‌ی فنا رسیـده دیـگـر چـیـزی بر او پـوشیـده نیست که از کسان پایین تر از خود بـپـرسد
ای حـافــظ ! تـو به مقام والایی رسیده‌ای پس درست نیست که آبـروی خـود را جـلـو فرومایـگان بریـزی و از آنـهـا درخواست برطرف کردن نـیـازهای خود کنی بـهـتـر است که از خـداونـد که بـرآورنـده‌ی نـیـازهاست نـیـاز خـود را بخـواهی. ساقی.وبلاگ حافظانه

نوروز فولادی در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ عبید زاکانی » موش و گربه:

با سپاس از همه دوستان که در این باره نظر داده اند. هر چند که شعر برای مورد یا موارد خاص زمان نوشته شده است ولی گر ما به پیرامون خود نظر اندازیم موش ها و گربه های فراوانی را خواهیم داد. شاعر با زیرکی خاص خود ما را به خرد گرایی دعوت کرده است همچنان که در اولین بیت خود می نویسد. یادداشت های زیرین را از نقد این متن برگرفته ام که می تواند این دعوت به خرد گرایی را به خوبی تشریح کند:
و بیت آغازین این قصه، در وزن و بحری پر ضرب و کوبنده و اخطار دهنده «مفاعیل مفاعیل مفاعیل» است تا شاعر عقل وهوش و دانش خواننده را گرو کشد؛ «به شرط داشتن» مگر بشنود و در «معنای آن حیران بماند»؛ باین شرح:
«اگر داری توعقل و دانش و هوش __ بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی __ که در معنای آن حیران بمانی»
چه می‌خواهد بگوید که لازمه فهم آن عقل است و دانش و هوش؟ و کدام موضوع است در امور اجتماعی به جز «سیاست» که به این سه نیاز دارد؟ و کدام سیاست بهتر از این که نیت به زبانی ساده و در نهایت روانی در سطح عامه ادا شود؟ اینست که خواننده نخست دست و پای خود را جمع می کند تا برسد به اینکه خود را واجد هر سه شرط بداند، پس مجهز به عقل و دانش و هوش انگاری آماده استماع یا ورود به داستان شود.
بعد از این مقدمه رسا، شاعر لحن خود را در بحر و وزنی دیگر می نهد که با تشویق همراه است بطوری که خواننده ای که در دو بیت اول داستان متعهد و ملزم به شرط و شروطی از باب داشتن «عقل ودانش وهوش» بود، ناگهان تبدیل می شود به مردی خردمند و عاقل و دانا که به او صمیمانه پیشنهاد می شود قصه موش و گربه را بخواند ـ به این شرح:
«ای خردمند عاقل و دانا __ قصهٌ موش و گربه برخوانا»
و در توضیح قصه شاعر تصریح می کند «منظوم» بودن آن را، و همین می رساند که احتمالاً «موش و گربه منثور» هم پیش از آن وجود داشته است که در غیر این صورت آن توضیح ضرور نبود. بخصوص که شاعر به منظوم بودن قصه اکتفا نمی کند و اضافه می کند که نظمی است همچون در غلطان؛ یعنی روشن و روان، به این شرح:
«قصه موش و گربه منظوم __ گوش کن همچو در غلطانا»
در بیت دوم شاعر وعده می دهد خواننده را به این که: برایت قصه ای خواهم خواند تا در معنای آن «حیران» بمانی: به این شرح:
«بخوانم از برایت داستانی __ که در معنای آن «حیران» بمانی»
و در انتهای قصه می گوید «پند گیر از این قصه» که غرض من از موش و گربه آنست که تو «مدعا» یعنی نیت خواسته شده را فهم کنی، به این شرح:
«جان من پند گیر از این قصه __ که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه بر خواندن __ مدعا فهم کن پسر جانا»
شاد باشید

امین افشار در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:

چو نماز شام هر کس، بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی...
به راستی که عاشق جداست از همه عالم، تا بدین پایه که آخر عزم می کند:
پس از این چو سایه باشم...
چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه...

امین افشار در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:

نکنی خمش، برادر! چو پُری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی؟

امین افشار در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:

عجبا نماز مستان! تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی

امین افشار در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۷:

دیدم صعب منزلی، درهم و سخت مشکلی
رفتم و مانده‌ام دلی... کشته به دست و پای تو

امین افشار در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۷:

درود
با نظر آرش موافقم. ضمن این که می توان این گونه هم برداشت نمود:
چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب تو = جگری که تو کبابش کرده ای یا جگری که برای تو کباب شده، جگری که از بهر تو کباب شده
بدرود

امین افشار در ‫۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:

در حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی... بده ای خدا امانی!!!

۱
۳۵۰۳
۳۵۰۴
۳۵۰۵
۳۵۰۶
۳۵۰۷
۵۴۶۷