گنجور

 
شهریار

شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز

بیا که طعنه به شیراز می‌زند تبریز

بیا که حلقه‌به‌گوشان آسمان ریزند

سری به پای تو در حلقهٔ غلام و کنیز

به گوشوار دلاویز ماه من نرسد

ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز

به باغ، یاد تو کردم که باغبان قضا

گشوده پرده پاییز خاطرات‌انگیز

چنان به ذوق و نشاط آمدم که گویی باز

بهار عشق و شباب است این شب پاییز

عروس گل که به نازش به حجله آوردند

به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز

شهید خنجر جلاد باد می‌غلتند

به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد

بهار سبز کجا وین شراب سحرآمیز

خزان صحیفه پایان دفتر عمر است

به این صحیفه رسیده‌است دفتر ما نیز

تنی تکیده‌ام و چشم رفته در ته چاه

که چرخ چاهکنم چشمه می‌کند کاریز

به سینمای خزان ماجرای خود دیدم

شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز

حراج عمر چه سوداگری‌ست شعبده‌باز

که گنج و حشمت قارون نمی‌خرد به پشیز

هنوز خون به دل از داغ «لاله»‌ام، ساقی

به غیر خون دلم باده در پیاله مریز

شبی که با تو سر آمد چه دولتی سرمد

دمی که بی‌تو به سر شد چه قسمتی ناچیز

عزیز من مگر از یاد من توانی رفت

که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

پری به دیدن دیوانه رام می‌گردد

پریوشا تو ز دیوانه می‌کنی پرهیز

به بانگ چنگ من از دل زدای زنگ فراق

که بشکفد دل شیرین به شیههٔ شبدیز

نوای باربدی خسروانه کی خیزد

مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز

به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک

که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی

که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز