سیمین در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۸۷:
ببخشید یه پرسش . این سروده مال سنایی هستش یا ابوسعید ؟ توی همین سایت در رباعی چهارصد وده در دسته ی سروده های سنایی گذاشته شده و البته اونجا بک اشتباه چاپی هم داره ، به جای آموختنی نوشتین اندوختنی . اینجا درسته .
شهلا در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶۰:
میفرماید حتی اجازه نده عشق وتفاخر به آن هم حجابی بین تو ومعبود بشود.
ایکاش خودراتغییر دهیم نه اشعار را...
جمشید پیمان در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲:
نگفتم به خود؛این غریبه شمائی؟
جمشید پیمان،14 ـ 11 ـ 2017
ندارد دلم با خرد آشنائی
به جانم جهالت نماید خدائی
ننوشیدم از چشمه ی نوشِ عبرت
کنم از ستمگر محبّت گدائی
در این ظلمت آبادِ بی پیرِ دیرین
نروید به چشم ام گلِ روشنائی
به خورشید دادم ز حسرت پیامی
که ای آشنای قدیمی کجائی
نکردم عنایت به کبریت و شمعی
کشم انتظارت که شاید برآئی
سپردم عنانم به دستانِ تسلیم
گریزنده گشتم ز چون و چرائی
نگاهی نکردم در آئینه ی دل
نگفتم به خود؛این غریبه شمائی؟
به یادم نیامد که پیری دل آگاه
به من داد دستور مشکل گشائی
تو خود کرده ای اختر خویش را بد*
نباشد فلک را سرِ بی وفائی
*ناصرخسرو قبادیانی:
تو خود چون کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
۷ در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۸:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۷:
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی
فکر نمیکنم فهمیدنش سخت باشد که منظور از پسر خود درون شاعر و کشاکش همیشگی با اوست آنچنان که از همان مصرع آغازین نمایان است.
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید
در آرزوی رویش چندین عجب نباشد
گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر
از ابر در ببارد وز خاک زر برآید
باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان
تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید
هورخش در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۵۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۵:
جناب سراج در قطعه ی مذکور هم با همان ضبط نوشتاری بلی خوانده اند که البته در زبان عربی و قرائت قرآنی کلمه بلی که از همان آیه ی 172 سوره اعراف اقتباس شده ، به شکل گفتاری بلا خوانده می شود و این نباید با بلا به معنی مصیبت و امری که به عقوبت نازل می شود ، اشتباه گرفته شود.
در باره معنی مصرع مورد نظر می توان اینگونه گفت که : انسان با شنیدن صدای دوست و اینکه دوست شخصا بر او نظری کرد و لایق آن دید که با او سخن کند و بی واسطه با کلام خودش به او فرمود "الستُ بربکم..." ، آنقدر مست و بی خود شده که گویی دیگر چیزی جز عشق دوست نمی بیند و نمی شنود که بخواهد حتی کلمه ای دیگر جز نام دوست را در خاطر آورد... حال چگونه بلی بگوید ؟! و در پاسخ کدامین سوال بگوید که چون عشق محبوب بر او جلوه کرد و وی مست گشت نه سوالی بماند و نه جوابی و نه حتی خودی انسان.
استفاده از کلمه " نام " قبل از " بلی " (با توجه به اینکه بلی کلمه ی تصدیق است و بر روی هیچ شئی یا فردی از جهت تشخص آن قرار داده نمی شود) توجه را به نام و اسم معشوق در مستی عشق او جلب می نماید که وقتی نام او هست هیچ چیز دیگر به زبان عاشق مست و حتی در فکر و خیال او نمی گنجد.
۷ در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۳۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۷:
آه آمان!
1-شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست
2-تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی
1-شنیده ام که شعر این چاکر را میخواهی(به دلیل شیرینی)
2-تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی
همایون در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۳:
اگر جلال دین نمی بود عرفان ایرانی جهانی او هم نمیبود
ما بودیم و عرفان خاص اسلامی و اندک کسانی که آنرا برای دیگران شرح و توضیح میدادند
و احتمالا بسیار خشک و مطرود
امروزه هر کسی که شعر جلال دین را میخواند لذت میبرد و میخواهد معنی آنرا هر چه بیشتر بنوشد
دیگر آنکه عرفان رابطهای میان پیر یا استاد و شاگرد است و هر که پیری ندارد به عرفان هم راه ندارد
ولی جلال دین این مشکل را برای همه حل میکند و با کار خود و آتش عشق خود همگان را گرم و رهرو میکند
و به همه افتخار آشنایی با دل و جانان میبخشد
همه اسیران خود بینی و خود خواهی را آزاد میکند و همه عاشقان جهان را پروانه وار بدور خود به رخس در میاورد
هستی از این شادی هماره در رخس و پایکوبی است و آرام ندارد
جهان کهنه با آمدن او همیشه نو و خرم است و او این را خوب میدند و فاش میگوید
ولی با وجود این میگوید بهتر است که این راز را خاموشانه و آهسته گفت تا مبادا
کاینه زنگار گیرد و این تصویر زیبای هستی تار و این ماه درخشان مه آلود شود
چون کژ اندیشان و کژ کاران هنوز بسیارند
حدیث در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۰۴ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۱:
من عاشق دوبیتی های باباطاهر هستم . قصد دارم از طریق سایت شما همه دوبیتی هاش رو حفظ کنم چون متاسفانه کتابش رو پیدا نکردم که بخرم .. ممنون از سایت خوبتون
کمال داودوند در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۰۸ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۱۲:
5241
ایرانی در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
ضمنا در یه جای دیگه هم بیت آخر بدین گونه میباشد : دل درد مند حافظ که ز هجر توست پر خون * چه شود اگر زمانی برسد به وصل یارا.
ایرانی در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
بنده در جایی بیت اخر این غزل زیبارو بدین صورت دیده ام : چو طبیب دردمندان لب لعل یار باشد * دل دردمند حافظ ز که جوید این دوا را. وبه نظر من این بهتر و زیباتره.
حمید در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۱۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱۰:
مصرع اول پیش از "بمیر" کلمهی "گفت" اختمالاً وحود داشته که لطفاً اصلاح شود.
همایون در ۸ سال قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۲:
در این غزل کوتاه مقام انسان نه تنها از همه چیز در عالم برتر شمرده میشود
بلکه اصلا بجز انسان عاشق و شیرین سخن و بالاتر از همه شمس هیچ چیز دیگری ارزشمند نیست
این عالم سر چشمهای دارد که عدم نام دارد و آنچه از این دریا به هستی راه میابد مانند کف آن دریاست اما مرواریدها هم پیدا میشوند
آنچه مورد توجه خاص است بکار گرفتن کلمه ایران در سخن جلال دین است شاید تنها همین یکبار است
ولی خوشایند بخصوص ترکیب ایران و توران که پیشینه شاهنامهای و اسطورهای درد
بهنام در ۸ سال قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۱۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸:
حضرت شیخ عطار نیشابوری توی این شعر معنای واقعی عشق و عاشقی و وظیفه اصلی عاشق رو بیان فرموده.
یکی از بهترین اشعاری که توی عمرم خوندم همین بوده.
اون کسی که به مقام والای حضرت شیخ توهین کردی تو که از انسانیت و عرفان چیزی به گوشت نخورده چطور به خودت جرات میدی زبان آلوده خودتو به روی همچین بزرگواری باز کنی؟
حسین،۱ در ۸ سال قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۲۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:
کورش جان
افسار اسب را عنان می گویند
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
می فرماید : این راهی که می روم بی هدف است چون افسار اسبم در اختیارم نیست
زنده باشی
افشین در ۸ سال قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۲۴ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶:
بیت آخر به نحوخاصی زیباست: سنایی میفرماید آهنگی چون صدای چنگ برآور تا در سلک و طریق شور و مستی انگیزد، سازی بنواز که آن مستِ اینک هشیارشده را از نو مست کند.
راه برزن از راه زدن به معنی آهنگ و ساز نواختن، و آهنگ برکشیدن به معنی برآوردن صدای ساز آمده است.
معنایی چنین زیبا با واژههایی خوشصوت در بیتی موجز نهایت خلاقیت ذهنی شاعری چون سنایی را میرساند.
کوروش در ۸ سال قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۱۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:
ببخشید اگه میشه یکی بگه که در بیت نهم و مصرع دوم معنی کلمه عنان چیست؟اگه کسی جواب بده ممنون میشم
محمدامین مروتی در ۸ سال قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۱۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:
شان قاضی و قانون در مثنوی
محمدامین مروتی
مولانا در دفتر ششم از یک دعوای حقوقی بین یک مردم آزار و یک صوفی سخن می گوید. مرد بیمار به صوفی پس گردنی می زند. صوفی نخست به سائقة نفس و انتقام می خواهد با او درآویزد ولی سپس بر خود مسلط می شود که ممکن است در اثر نزاع، سرم را کورکورانه و از سر جهل بر باد دهم. به خصوص که من ضعیفم و او قوی:
گفت صوفی در قصاصِ یک قَفا
سر نشاید باد دادن از عَمی
بهتر است خود و او را تسلیم قانون و قاضی کنم.:
خرقة تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خَوردنم
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمیتانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کِش سوی قاضی برد
پس بهتر است کار را به قانون بسپارم که قاضی ترازوی عدل است و پیمانه و وزنه اش از فریبکاری شیطان برکنار و آزاد است:
که ترازوی حق است و کیلهاش
مَخلص است از مکر دیو و حیلهاش
مولانا در وصف قاضی می گوید او حقد و کینه و جدال را با قیچی (مقراض) قانون قطع می کند و شیطان فتنه جویی را در شیشه، حبس می کند:
هست او مِقراض احقاد و جدال
قاطع جن دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند، افسونِ او
فتنهها ساکن کند، قانون او
دشمن متجاوز مجبور است به قانون تمکین کند در حالی که در فقدان محکمه و قاضی نه ظالم راضی است و حدی برای خود می شناسد و نه مظلوم به حقش می رسد:
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قِسَم راضی نگردد آگهیش
قاضی نمادی از رحمت خداوند در قیامت است:
هست قاضی، رحمت و دفع ستیز
مولانا خطاب به ظالمِ بی خبر و غافل از مکافات عمل می گوید اگر پرده ای بر چشمت نبود و اگر این دشمنی کردن ها در وجودت نبود، گردون با همه عظمتش بر تو رشک می برد:
ای تو کرده ظلمها! چون خوشدلی؟
از تقاضایِ مکافی غافلی؟
یا فراموشت شدست از کردههات
که فرو آویخت غفلت پردههات
گر نه خصمیهاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
اما محبوس و محکوم مکافات عمل خواهی شد مگر این که کینه ها را از دل برانی و محبت پیشه کنی:
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر میخواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسِب
آب خود روشن کن اکنون با محبّ
مولانا می گوید قاضی برای مافع شخصی حکم نمی کند پس اگر حکم به مرگ طرفی هم بکند، مورد سوال قرار نمی گیرد در حالی که اگر پدری دستش به خون فرزندش آلوده گردد باید حساب پس بدهد. چون از قِبَلِ فرزندش سود شخصی می برد. فرق این دو در آن است که قاضی نماینده قانون و حق است و قاعدتا بی طرف است. ذینفع نیست و منفعت و انگیزة شخصی ندارد:
در حد و تعزیر قاضی هر که مُرد
نیست بر قاضی ضَمان ، کو نیست خُرد
نایب حقست و سایه ی عدل حق
آینه ی هر مستحِق و مستحَق
کو ادب از بهرِ مظلومی کند
نه برای عِرض و خشم و دخل خود
آنک بهر خود زند او ضامنست
وآنک بهرِ حق زند او آمنست
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد
زانک او را بهرِ کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر وَلَد
اما اگر معلم شاگردش را ضمن تادیب بکشد بر او حرج نیست و نباید بترسد و در امان است:
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی، لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش همچنین
چرا که شاگرد خدمتکار استاد نیست:
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زَجرش کارجو
ور پدر زد، او برای خود زدست
لاجرم از خونبها دادن نرست
مولانا نتیجه می گیرد که شرط رستگاری قربانی کردن انگیزه ها و منافع شخصی است:
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بیخودی شو، فانیی، درویشوار
وقتی از خودخواهی و منافع شخصی، رستی، هر چه کنی الهی است و رنگ خدایی دارد. چنانچه خدا به پیامبر می گوید در جنگ بدر تو نبودی که تیر و شن انداختی بلکه خدا بود:
چون شدی بیخود هر آنچ تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی، آمنی
مطابق فقه مبین، عهده دار خون خداست نه قاضی که امینِ خداست:
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
مولانا نتیجه می گیرد بهترین سود در بی سودی است و بهترین معامله، معامله فقر و فنا و نیستی است و این همان معامله ای است که منِ مولوی در دکانی به نام مثنوی به راه انداخته ام و اشتغالی جز به معاملة فقر و هدفی به جز فنا، عین بت پرستی است:
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکّان فقرست ای پسر
مثنوی ما دکان وحدتست
غیر واحد هرچه بینی آن بُتست
محمد در ۸ سال قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰:
با سلام خدمت جناب رازقی . مقصود شما از جمله اول که نوشتید چیست ؟ یعنی بنده ناپاکم ؟ دوستان در کامنت های قبلی در مورد بیت دوم و مذهب جناب مولوی سخن گفته بودند ، بنده نیز درباره این بیت توضیحی ارائه کردم . شما نیز اگر برخی دیگر از صفحات این سایت که اشعار جناب مولوی در آنهاست را دیده باشید می بینید که بحث های زیادی درباره مذهب و اعتقادات ایشان شده ، اما کسی ، دیگری را متهم به دوری از راه و رسم عاشقی و بازی در زمین ابلیس نکرده بود .
رضا بهرامی در ۸ سال قبل، سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۱۴ دربارهٔ کسایی » دیوان اشعار » شنبلید ، در میان خوید: