گنجور

حاشیه‌ها

سُلگی قاسم در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:

این غزل چه تدبیر ای مسلمانان  که  من خود را نمی‌دانم بنا به قول دکتر سروش  ازآن  مولانا  نیست و این  غزل با مبانی و خط فکری  ایشان مطابقت  ندارد 

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب

می‌رود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز

پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئله‌ی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس

در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش

آب حیوان می‌رود هر دَم ز اقلامم هنوز

جاودانگی از کلک من می‌بارد...

افسوس که قصه‌ی ناکامی‌های عاشقی جاودانه‌تر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از این‌دست... شاعر هم ناکامی و حسرت  را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش می‌بارد. مطلع این غزل با ناکامی و حسرت آغاز می‌شود.

 

 

 

 

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب

 

می‌رود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز

 

پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئله‌ی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس

 

در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش

 

آب حیوان می‌رود هر دَم ز اقلامم هنوز

 

جاودانگی از کلک من می‌بارد...

 

جالب است. قصه‌ی ناکامی‌های عاشقی جاودانه‌تر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از این‌دست... پس شاعر هم ناکامی و حسرت لعل لب را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش می‌بارد.

 

 

نیما در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:

چون تشنه بسوخت در بیابان

چه فایده گر جهان فرات است

 

چو فایز در بیابان تشنه جان داد

چه حاصل در صفاهان زنده‌رود است

اسماعیل ایزدپناه در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۹ در پاسخ به کوروش شاملو دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

سرور گرامی جناب آقای کوروش شاملو

با سلام ودرود 

از نحوه کار علمی وبایسته شمابسیار لذت بردم.امید است که این کار خطیر را ادامه دهید.که در این صفحه گنجور وحاشیه آن بسیار بدیع وقابل ملاحظه است وجای اندیشمند وصاحب نظری چون شما خالی.

توضیحات شما که شامل تفسیر محتوایی است مختصر ومفید است (قَلَّ ودَلَّ)ودر بخش تفسیر ادبی قابل توجه وکارآمد.

موفق باشید.پیشنهاد دوستانه ای برای شما دارم که سعی شود شکل ارائه کار در همه غزل ها یکسان باشدبه عبارتی مهر شما پای کار باشد. مثلا درغزل ۷۷ که بیت راکامل نوشته اید وبعد تفسیر را بهتر به دل می نشیند. ولی درغزل ۷۵ و۷۸فقط شماره بیت ذکر شده ودرغزل ۷۶ برداشت محتوایی کلی بیت وشماره .

امیدوارم همیشه شاد وسرافراز باشید.

منتظر ارائه تفاسیر شما در بقیه غزل ها هستم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
                 
قوّتِ بار عشقِ تو ، مرکبِ جان نمی‌کشد
روشنیِ جمالِ تو ، هر دو جهان نمی‌کشد

بارِ تو چون کشد دلم ، گرچه چو تیر راست شد
زانکه کمانِ چون تویی ، بازویِ جان نمی‌کشد

کُون و مکان چه می‌کند عاشقِ تو ، که در ره ات
نعرهٔ عاشقانِ تو ، کون و مکان نمی‌کشد

نامِ تو و نشانِ تو ، چون به زبان برآورم؟
زانکه نشان و نامِ تو ، نام و نشان نمی‌کشد

راهِ تو چون به سرکَشم ، زانکه ز دوریِ ره ات
راهِ تو از روندِگان ، کَس به کران نمی‌کشد

در رهِ تو ، به قرن‌ها ، چرخ دوید و دم نزد
تا رهِ تو ، به سر نشد ، خود به میان نمی‌کشد

گشت فرید در ره ات ، سوخته همچو پشّه‌ای
زانکه ز نورِ شمعِ تو ، ره به عیان نمی‌کشد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
                 
نورِ رویِ تو را ، نظر نکشد
سوزِ عشقِ تو را ، جگر نکشد

باد ، خاکِ سیاه ، بر سرِ آنک
خاکِ کویِ تو ، در بصر نکشد

آتشِ عشقِ بیدلانِ تو را
هفت آتشگهِ سَقَر نکشد

از درازیّ و دوریِ راهَت
هیچ کَس ، راهِ تو به سر نکشد

که رهَت ، جز به قدر و قوّتِ ما
قدرِ یک گامِ بیشتر نکشد

دردِ هر کَس ، به قدر طاقتِ او ست
کانچه عیسی کشید ، خر نکشد

کوهِ اندوه و بارِ محنتِ تو
چون کشد دل ، که بحر و بر نکشد

خود عجب نبوَد ، آنکه از رهِ عجز
پشّه‌ای ، پیل را به بر نکشد

با کمانِ فلک ، به هیچ سبیل
بازویِ هیچ پشّه در نکشد

هیچکَس ، عشقِ چون تو معشوقی
به ترازویِ عقل ، بر نکشد

چون کشد کوهِ بی نهایت را
آن ترازو ، که بیش زر نکشد

وزنِ عشقِ تو ، عقل کِی داند
عشقِ تو ، عقلِ مختصر نکشد

عشقَت از دِیرها نگردد باز
تا که ابدال را بدر نکشد

دلِ عطّار ، در غمِ تو چنانست
که غمِ دیگران ، دگر نکشد

رضا شاکر در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:

با سلام 

این شعر یکی از زیباترین غزلهای سعدی است که در اون واژه ها مثل قطعات الماس تراش خورده کنار هم چیده شدن 

واقعا زیباست این غزل

در ضمن این غزل رو پرویز خوش رزم به زیبایی در قالب یک آهنگ در تیتراژ سریال خانواده دکتر ماهان خوندن که من فکر میکنم حق مطلب رو ادا کردن نام قطعه هم نقش تو هست که میدونید جستجو کنید 

کار کم شنیده شده ای هست اما بسیار خوب اجرا شده با یه موسیقی خوب و بجا

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹
                         
دل ز هوایِ تو ، یک زمان نشکیبد
دل چه بوَد ، عقل و وهم و جان نشکیبد

هر که دلی دارد و نشانِ تو یابد
از طلبِ چون تو دلسِتان ، نشکیبد

گرچه جهان را ، بسی کَس است شکیبا
هیچ کَسی ، از تو در جهان نشکیبد

ذرهٔ سودایِ تو ، که سودِ جهان است
سودِ دل آن است ، کز زیان نشکیبد

گرچه زبان را ، مجالِ یادِ تو نبوَد
یک نفس از یاد تو ، زبان نشکیبد

چون نشکیبد ز آب ، ماهیِ بی آب
دیده ز ماهِ تو ، همچنان نشکیبد

مردمِ آبیِّ چشم ، از آتشِ عشقَت
بی رُخت ، از آب یک زمان نشکیبد

گرچه بنالم ، ولی نه آن ز تو نالم
ناله کنم ، زانکه ناتوان نشکیبد

چون نرسد دستِ من ،  به جز به فغانی
نیست عجب ، گر ز دل فغان نشکیبد

می‌نشکیبد دمی ، ز کویِ تو ، عطّار
بلبلِ گویا ، ز بوستان نشکیبد

سیدپور در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۷ در پاسخ به حمید زارعیِ مرودشت دربارهٔ بیدل دهلوی » ترجیع بند:

جناب مرودشت درست می فرمایید، البته توجه بفرمایید، عموما سر به کاغذ فرسودگان ادبیات، و یا ما بی دل شدگان ادبیات، در این گوشه گنجور در مصاحبت بیدل جمع شدیم، حال که زحمت کشیدید من هم گلایه دارم که چرا زحمت های شما پاک شد، انقدر هم این ترجیع بند طولانی هست که امکان خوانش فراهم نباشد.

ایلیا ۱۴۰۴ در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

پیش خداوند هوش:
تصحیح استاد خرمشاهی 
اتفاقا هیچ اشاره ای هم به "در نظر هوشیار" نکرده، حتی در پاورقی و توضیحات.

خداوند هوش با کردگار تناسب داره.   

و اما فارغ  از این بیت، کتاب‌های درسی اصلا منبع مناسبی برای ارجاع نیستند و اشتباهات زیادی دارند. 

Taureg Tayibe در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:

به دنبال امنیت و راحتی کامل در این دنیای دون زمینی نباش، و تا می توانی احتیاط بورز.

هر انسانی که با وی مواجه می شویم ملغمه ای است از خصایص بد و خوب. مبادا گرفتار بدی های مردم و البته خودت بشوی!

در هر قدمی به حمایت پروردگار نیازمندیم. هرچند حساب شکر از دست انسان در می رود.

 

sirous fattahi در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:

داده‌ام باز نظر را به تذروی پروار

باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند

دیدگانم را برای شکار پرنده بسیار خوش‌رنگی روانه کرده‌ام امیدوارم به درستی شناسایی وشکارش کند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
                         
جانا حدیثِ حسنَت ، در داستان نگنجد
رمزی ز رازِ عشقَت ، در صد زبان نگنجد

جولانگهِ جلالَت ، در کویِ دل نباشد
جلوه گهِ جمالَت ، در چشم و جان نگنجد

سودایِ زلف و خالَت ، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالَت ، جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقَت آمد ، سودایِ جان نماند
در جان چو مهرَت افتد ، عشقِ روان نگنجد

پیغامِ خستگانَت ، در کویِ تو که آرد
کانجا ز عاشقانَت ، بادِ وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد ، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد ، خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را ،  نزدِ تو بار باشد
مسکین کَسی که آنجا ، در آستان نگنجد

بَخشای بر غریبی ، کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانَت ، خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی ، در کو ت جای یابد
نشناخت او که آخر ، جایِ چنان نگنجد

آن دم که با خیالَت ، دل ، رازِ عشق گوید
عطّار اگر شود جان ، اندر میان نگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶                         

حدیثِ عشق ، در دفتر نگنجد
حسابِ عشق ، در محشر نگنجد

عجب می‌آیدم ، کین آتشِ عشق
چه سودایی است ، کاندر سر نگنجد

برُو مجمر بسوز ، ار عود خواهی
که عودِ عشق ، در مجمر نگنجد

درین رَه ، پاک دامن بایدَت بود
که اینجا ، دامنِ تَر درنگنجد

هر آن دل ، کآتشِ عشقَش برافروخت
چنان گردد ، که اندر بر نگنجد

دلی کز دست شد ، زاندیشهٔ عشق
در او ، اندیشهٔ دیگر نگنجد

برون نِه پایِ جان ، از پیکرِ خاک
که جانِ پاک ، در پیکر نگنجد

شرابی ، کان شرابِ عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد

چو جانان و چو جان ، با هم نشینند
سرِ مویی ، میانشان درنگنجد

رهی ، کان راهِ عطّار است امروز
در آن ره ، جز دلی رهبر نگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
                         
مرا با عشقِ تو ، جان درنگنجد
چه از جان بِه بوَد ، آن درنگنجد

نه کفرَم ماند در عشقَت ، نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

چنان عشقِ تو ، در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان ، درنگنجد

چه می‌گویم ، که طوفانی است عشقَت
به چشمِ مور ، طوفان درنگنجد

اگر یک ذرّه ، عشقَت رخ نماید
به صحنِ صد بیابان درنگنجد

اگر یوسف برون آید ، ز پرده
به قعرِ چاه و زندان درنگنجد

چو دردَت هست ، منوازَم به درمان
که با دردِ تو ،  درمان درنگنجد

دلا آنجا که جانان است ، ره نیست
که آنجا غیرِ جانان درنگنجد

تو چون ذره شُو آنجا ، زانکه آنجا
به جز خورشیدِ رخشان درنگنجد

اگر فانی نگردد ، جانِ عطّار
در آن خلوتگه ، آسان درنگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
                
در زیرِ بارِ عشقَت ، هر تُوسنی چه سنجد
با داوِ شِشدَرِ تو ، هر کم زنی چه سنجد

چون پنجه‌هایِ شیران ، عشقِ تو ، خُرد بشکست
در پیشِ زورِ عشقَت ، تَر دامنی چه سنجد

جایی که کوهها را ، یک ذرّه وزن نبوَد
هیهات می‌ندانم ، تا ارزنی چه سنجد

جایی که صد هزاران ، سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی ، چوبک‌زنی چه سنجد

جان‌هایِ پاک‌بازان ، خون شد ، در این بیابان
یک مشت ارزن  آخر ، در خرمنی چه سنجد

چون پُردلانِ عالم ، پیش ات سپر فکندند
با زخمِ ناوکِ تو ، هر جُوشنی چه سنجد

جان و دلم ز عشقَت ، مستغرق اند دایم
در عشقِ چون تو شاهی ، جان و تنی چه سنجد

چون ساکنانِ گلشن ، در پایَت اوفتادند
عطّارِ سر نهاده در گلخنی چه سنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
                         
نه به کویَم ، گذر ات می‌افتد
نه به رویَم ، نظر ات می‌افتد

آفتابی ، که جهان روشن از او ست
ذرهٔ خاکِ در ات می‌افتد

در طلسمات  ، عجب موی شکاف
زلفِ زیر و زبر ات می‌افتد

در جگردوزی و جان سوزی سخت
چشمِ پُر شور و شر ات می‌افتد

در غمَت ، بسته کمر بر هیچی
دلِ من چون کمر ات می‌افتد

آبِ گرمَم ، به دهن می‌آید
چشم ، چون بر شِکَر ات می‌افتد

شکَِری از تو طمع می‌دارم
به بیندیش ، اگر ات می‌افتد

شِکَر ات بی‌خطری نی و دلم
به خطا ، در خطر ات می‌افتد

بیشتر میلِ تو جانا ، به جفا ست
یا جفا ، بیشتر ات می‌افتد

گر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است ، در ات می‌افتد

دلِ عطّار ، ازین بیش مسوز
که ازین بد ، بتَر ات می‌افتد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
                         
گر پرده ، ز خورشیدِ جمالِ تو برافتد
گل جامه قبا کرده ، ز پرده به در افتد

چون چشمِ چمن ، چهرهٔ گلرنگِ تو بیند
خون از دهنِ غنچه ، ز تشویر برافتد

بشکافت تنَم ، غمزهٔ تو ، گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم ، که چنین کارگر افتد

گر بر جگرَم آب نمانده است ، عجب نیست
کاتش ز رُخَ ات ، هر نفس اندر جگر افتد

گرچه دلِ من ، مرغِ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دم ات خورد ، به دامِ تو درافتد

گر گلشکَری این دلِ بیمار ، کند راست
آتش ز لب و رویِ تو ، در گلشکَر افتد

بر چشم و لبم ، زآتشِ عشقِ تو بترسم
کین آتش از آن است ، که در خشک و تر افتد

من خاکِ تو ام ، پای نهم بر سرِ افلاک
چون باد، گر ات بر منِ خاکی گذر افتد

بی یادِ تو ، عطّار ، اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱
                         
هر شب دلِ پر خونَم ، بر خاکِ در ات افتد
تا بو ، که چو روز آید ، بر وی گذر ات افتد

کارِ دو جهانِ من ، جاوید نکو گردد
گر بر منِ سرگردان ، یک دم نظر ات افتد

از دستِ چو من عاشق ، دانی که چه برخیزد
کاید به سرِ کوی ات ، در خاکِ در ات افتد

گر عاشقِ رویِ خود ، سرگشته همی خواهی
حقّا که اگر از من ، سرگشته‌تر ات افتد

این است گناهِ من ، که ت دوست همی دارم
خطّی به گناهِ من ، درکِش ، اگر ت افتد

دانم که بد ات افتد ، زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم ، از بد بتر ات افتد

گر تو همه سیمرغی ، از آهِ دلم می‌ترس
کاتش ز دلم ناگه ، در بال و پر ات افتد

خونِ جگرم خوردی ، وز خویش نپرسیدی
آخر چه کنی جانا ، گر بر جگر ات افتد

پا بر سرِ درویشان ، از کبر منِه ، یارا
در طشتِ فنا ، روزی ، بی تیغ ، سر ات افتد

بیچاره منِ مسکین ، در دستِ تو ، چون موم ام
بیچاره تو ، گر روزی ، مردی به سر ات افتد

هُش دار که این ساعت ، طوطیِّ خطِ سبز ات
می‌آید و می‌جوشد ، تا بر شکر ات افتد

گفتی شکَری بخشم ، عطّارِ سبک دل را
این بر تو گران آید ، رایی دگر ات افتد

۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۵۶۵۱