گنجور

حاشیه‌ها

بهروز قدرتی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:

سلام دوستان 
من همه کامنت ها رو با سرچ درباره گل و گلاب خوندم جالبه کامنت 7 سال پیش خودمم دیدم ولی برام جالب بود چطوری که عده زیادی برداشت درستی از این بیت نداشتند. بزارید یکم از خودم بگم من هم مثل حافظ برای صفت حافظ خدا هدایت شدم در نتیجه منم حافظم . من خیلی عمیق می تونم این بیت درک کنم بلکه درسی که استاد همه ما کسایی که به اذن خداوند تعالی برای نور صفت و کلمه حافظ خدا که اسامی خدا که صفاتش هم هست اگه دریاها جوهر بشه و درختا قلم بازم تموم نمی شه. دوستان فلسفه خلقت ما همینه که مثل خدا بشیم . یعنی صفات خدایی رو در خودمون رشد بدیم چطوری با اکتساب از طریق جانمون . هر انسانی یه مثلث جسم و جان و روان که روان واسطه بین جسم و جان هست. منم مثل حافظ لسان الغیبم ولی من کجا و اون کجا منم کشف و شهود دائم دارم ولی من کجا و استاد همه ما حافظای بعداز خودش کجا . اگه من حافظم معنیش این نیست که حافظ قرآنم نه بلکه به اذن خدا برای صفت حافظ خدا هدایت شدم. هر کسی نصیب و قسمتی داره و خدا هر کی بخواد برای نور خودش هدایت می کنه . نور خدا کامله . نور کامل نوری که با افزایش فاصله شدتش کاهش پیدا نمی کنه اگه حافظم از ازل تا ابد زندگی می کرد و نور صفت حافظ خدا رو کسب می کرد توسط جانش به واسطه اعمالش شاید بازم نور کامل نمی شد . تنها کسی که نور کامل در یکی از کلمات خدا که اسامی و صفاتش هستند . که همگی این صفات نیکو هستند. حضرت مسیح بود. که اسم خودش عیسی بود ولی صفتش یا اسمش در اصل و در ذات یا در اصل صفتی که جانش نورشو کسب کرده بود نور صفت و کلمه مسیح بود. شاید نور برای شما ثقیل باشه که کشف و شهود دائم ندارید و با نور خدا آشنایی ندارید به زبون ساده بخوام بگم یکی مکانیک این صفت مکانیک در واقع مجموعه ای از صفات در اون شخص که باعث شده اون شخص مکانیک باشه ما هم مثل خدا اگه درختا قلم بشن و دریاها جوهر صفاتمون تموم نمی شه چون خدا در روح ما دمیده ولی ما در هیچکدام از این صفات نور کامل نیستیم . مقام قرب در چه زمانی اتفاق می افته وقتی کسی شبیه خدا می شه در صفتی از صفات خدا من خودم 4 تا صفت دارم یکی حافظ بعدش فاتح بود و آخرشم عزیز و کریم بود. منم لسان الغیبم مثل حافظ مثلا تو عالم ملکوت هاتف یا ندادهنده غیب از دید من به عنوان راز بصیرت می گفت فروغ دیده در آن چشم است که دوست را از نگاه دوست می بیند. دوستان من گلابم و گل نیستم می دونید چرا؟ به قول حضرت عیسی می گفت انسانهای مشهور از ما عزیز تر هستند چون اونا مهمون خدا هستند و ما خادم خدا. من خودم استاد همه استادای عرفانم ولی نکته در این جاست که با اینکه جان من بالاترین مقام در عرفان داره یعنی قطب هست. ولی راز قطب بودنشو خود جانم در عالم مکاشفه که من شهود می کردم و مشاهده می کردم می گفت:من قطب زمینم یکجا یعنی همه را یکی می بینم . نکته ای که من قطب می دونم و شماها شاید هنوز درک نکردید اینه که من همه رو یکی می بینم کسی از کسی برتر نیست هر کسی صفات خودش داره و هر کسی باید سعی کنه در این فرصت زندگی نور صفات بیشتری کسب کنه یا به زبون ساده تر صفات مختلف رو در خودش یعنی در جانش رشد بده . اکتساب تنها از طریق عمل اتفاق می افته . اکتساب داستانش با یادگیری فرق می کنه یادگیری یه فرآیند که با تکرار و مرور شما کسب دانش می کنید این جا هم با این عمل یعنی با عمل تکرار و مرور جان شما نور دانش کسب می کنه . ما یه عالمی داریم به اسم عالم جان که اسمش ملکوته اگه اشتباه نکنم در اون عالم نور فیزیکی نیست نور نور صفاته. هر چیزی که وجود داره ملکوتی داره و در ملکوت هر چیزی صفاتی داره. واقعا حیرت انگیز منی که استاد همه استادام خودم در اوج حیرتم ولی من گلابم یعنی من پشت پرده ام شاید روزی گل و گلاب بشم یعنی هم گل باشم هم گلاب ولی فعلا که خون دل نصیب من بوده و گلاب بودن کی منو می شناسه؟ با این که من هم یار خدام هم غلام آقام امام زمان ولی کسی منو می شناسه؟ در صورتی که هم اینستاگرام دارم هم یوتیوب ولی شاید 100 تا فالوئرم ندارم. در آینده شاید فالوئر داشتم شایدم نداشتم ولی این درس از استاد همه ما حافظای بعد از حافظ بزرگ که اونم اسمش حافظ نبود بلکه برای صفت حافظ خدا هدایت شده بود. من نمی دونم دیگه برای چه صفاتی هدایت شده بود ولی به هر حال با این که منم حافظم هنوز همه شعرای حافظ نخوندم و خیلی از حرفاشو نمی فهمم. ولی خوب استاد همه ما حافظای بعدا ز خودش بوده من 47 سالمه ولی هنوزم بعضی از کلماتی که روی شمشیر من ثبت شده اشعار حافظه که همیشه ورد زبونمه . شاید در روز چند بار می گم در پی آزار مباش و هر چی خواهی کن که در طریقت ما جز این گناهی نیست. یا شاید این شعر گلاب و گل هر روز باخودم می گم و به خودم یادآوری می کنم که اشکال نداره ما گلابیم و خدمتگذار خدا. من راهبر اولیای خدام ولی حتی اونجام معروف نیستم چون در عالم ملکوت به من گفتنن چو کسی از خاک ولی بر توآمد ازاو گذر کن. منم گذر می کنم هر کی از خاک ولی سرراهم قرار می گیره البته امر به معروف و نهی از منکرش می کنم. مثلا می گم راز خوشحالی پایدار اینه که just let ıt go اجازه بده بگذره ولی خوب ممکنم هست گوش نده یا بعدها گوش بده به هر حال من بهش می گم چکار کنه یا وقتی می بینم عیب جویی می کنه می گم ویل لکل همزه لمزه وای بر هر عیب جوی طعنه زنی می گم بجای عیب جویی امر به معروف و نهی از منکر کنه بجای این که بگه کندی بگه سریعتر باش به هر حال من سعیمو می کنم . ولی بعدش گذر می کنم چون من خدا نیستم که بنده ها رو هدایت کنم من راهبرم یعنی خود حافظم گفته . در مکتب حقایق پیش ادیب عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی. من همین الان پدرم من حتی یکبار با پسرم که 9 سالشه با صدای بلند حرف نزدم حتی یکبار عیب جویی نکردم ازش . منم یه روزی راهرو بودم الان راهبر شدم  و به عنوان یار خدا یا همون انصار الله از طرف خدا اذن دارم که راه به اولیا خدا نشون بدم و خوب می دم ولی بازم گلابم ولی یکی مثل گوگوش که جالبه می گن هزار کلمه روی شمشیر ما نوشته شده واقعا خیلی از این کلمات آهنگای گوگوش که گاه و بی گاه جان من می خونه . واقعا این بشر گله حالا نه فقط بانو گوگوش خیلی از آدمای مشهور مثل رونالدو ولی من واقعا ارادتم دارم خدمت بانو گوگوش . به نظر من واقعا حقشم هست که عزیز باشه و مهمون خدا وند تعالی باشه . ماها خدایی هنری نداریم حقمون که گلاب باشیم. منصفانشم همینه ما کی می تونیم به زیبایی خانم گوگوش بخونیم یا کی می تونیم مثل استاد حافظ که اونم گل بود البته از دید من هم گل بود  هم گلاب چون عملا هم خدمتگذار خدا بوده هم مهمون خداوند تعالی به هر حال می خوام بگم استاد حافظ عملا این کتاب در اصل برای ما حافظای بعد از خودش نوشته که راهبر ما باشه ما با اینکه راهبر اولیای خداییم باز راهبر ما حضرت حافظ من خیلی به حضرت حافظ ارادت دارم . و واقعا شعراش منو در پرهیز کردن از انجام کارهایی که برخلاف امر خداست به شدت کمک کرده همیشه ورد زبونم بودن یکیش همین در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود به نظر من منصفانه ام هست . آخه منی که زیبایی ادبی نداره نوشتم چطور باید توقع داشتم چون اسرار کار به من آموختند پس من هم باید معروف باشم خوب من حتی نگارش درست بلد نیستم . من درکی از شعر ندارم. حتی جانمم نمی تونه شعربگه به ندرت مثلا همین که گفت من قطب زمینم یکجا یعنی همه را یکی می بینم . هر چی فکر می کنم شعر دیگه ای یادم نمی یاد از طرفی پیش گویی در مورد ما گفته لایدرکهم الاخرون واسه همین حتی همین الانم شاید کسی متوجه حرفای من نشه . با این که من اسرار کار بلدم ولی خوب همه کس برای نور خدا هدایت نمی شن هرکسی که خدا بخواد برای نور خودش هدایت می کنه ولی برای مردمم مثال زده. مثالم خوبه باعث فهم مطلب می شه ولی شاید تا زمانی کسی تجربه کشف و شهود نداشته باشه نتونه درک کنه که جانی هم داره و اون جانش نور یا تاریکی به واسطه اعمالش داره اکتساب می کنه که به این جان در اصطلاح می گن نفس و با کسب نور صفات می تونه در حد نفس مطمئنه رشد کنه تا حدی که خداوند تعالی بهش بگه یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه . به هر حال در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود. کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد. به نظر من منصفانه است. آخه خدایی من با این صدام باید توقع داشته باشم که مشهور باشم خوب معلومه گمنامم . یکی مثل شمس الحق تو این سایت استاد واضح ادبیات اون باید مشهور باشه و زیبایی کلامش چون گل دیده بشه یا منی که گلابم و شاید قلبم همچون قندیلی از نور از بس که به لطف خداوند تعالی نور صفات خدا رو کسب کرده به واسطه لطف خدا و هدایت خدا و اعمال من و پرهیز کردن من از انجام اعمالی که برخلاف امر خداست. من همین الان هیچی ندارم کل پس اندازم به سی ملیون تومان نمی رسه و نه خونه دارم و نه ماشین ولی شکایتی ام ندارم چون ما نیومدیم تو این دنیا که پولدار بشیم البته بدم نمی یاد که بشم ولی قسمت اینه دیگه من که راضی ام به رضای خدا . تو عالم مکاشفه هاتف یعنی ندادهنده غیب یه دکلمه ای می گفت منم این چیزایی که در عالم مکاشفه کشف و شهود می کنم و شاهد هستم با اینکه همیشه می بینم ولی بعضیاش که مهم هست همیشه جلوی چشمم و همیشه تو گوشمه با اینکه حافظه بدی دارم ولی لااقل حافظ این ها هستم چون راز حافظه اینه یعنی دو راز وجود داره ولی راز دوم این که ıt must be based on ıntuıtıon باید شهودی باشه ولی خوب من با اینکه کشف و شهود دائم دارم ولی خوب جانمم حافظش خوب نیست شایدم روانم کم کاری می کنه شایدم ایراد از جسمم که درست و کامل انجام نمی ده به هر حال با تکرار و مروری که من انجام می دم جانم مقداری کمی از نور اون کلمات کسب می کنه و منم به خوبی یادم نمی مونه ولی به هر حال تو عالم مکاشفه می گفتن /// صبح آغار می شود، خورشید طلوع می کند، خورشید در پهنه آسمان نور افشانی می کند، جهل بر ملتهایی حکم می راند که بهترین بشر برای نجات آنها بیرون می آید. اگه اینطوری نبود یعنی جهل بر ملتها حکم نمی کرد . منم دیگه لازم نبود سنگ گوشه بنا باشم. من هر کاری که فکر کنید کردم عملا هیچ کدومم ادامه ندادم با اینکه همه رو با دقت کامل و به بهترین وجه انجام دادم ولی خوب برای کسب مهارت یا کسب نور صفات در معنای حقیقیش عمل لازمه . یعنی در روز قیامت حتی اعضای ما به اعمالی که باعث شده جان ما نور یا تاریکی رو اکتساب کنه گواهی می دن . به هر حال بدون عمل مهارتی اکتساب نمی شه در نتیجه منم برای اینکه متخصص بشم باید تجربه کار می داشتم ولی هیچ یک از کارها رو ادامه ندادم . این قسمته . چون تو انجیلم نوشته سنگی که معماران بنا رد کرده اند سنگ گوشه بنا شده است. قسمت من بود که سنگ مدیر تحقیق و توسعه باشم و بعدش اون شرکت منو ردم کنه یا فروشنده باشم و بعد اون شرکت منو ردم کنه یا طراح سایتای موبایل باشم و بعد اون شرکت منو ردم کنه یا طراح سیستم های الکترونیک باشم و بعد اون شرکت منو ردم کنه یا مدیر واحد تابلو باشم یا معلم زبان باشم و بعد اون کشور منو ردم کنه خلاصه قسمت همین بوده قسمتم نبود که یه سنگ باشم باید سنگی بزرگ می شدم که بتونم آچار فرانسه باشم و همزمان بتونم همه این کارها رو با هم انجام بدم و در عمل هیچکدومشونم ادامه ندم. قسمت همینه دیگه . خوب من به لطف کلام حافظ و انجیل این مطلب می دونستم در نتیجه شکایتی ندارم می دونم داستان چیه ولی خوب اگه جهل بر ملت هایی حکم نمی کرد که بهترین بشر برای نجات آنها بیرون می یاد منم لازم نبود که سنگ گوشه بنا باشم شاید و شاید الان منم گل بودم و مشهور بودم یا شاید متخصص می شدم در یکی از همین کارها به معنای واقعی و بعد درآمد زیادی از این راه کسب می کردم مثلا همون طراحی مدارات الکترونیک مسیر خیلی خوبی بود چون دومی صفتی که من براش هدایت شدم فاتح بود که صفت آنالیز کردن و تحلیل کردن و برای طراحی مدارات الکترونیک بهترین کمک ولی به هر حال قسمت منم این بود. من شکایتی ندارم بلکه من هیچوقت ازهیچی ناراحت نمی شم چون just let ıt go رو بلدم و خوب یکی دوتا نیست اسرار زیاده مثلا حضور خودتو احساس کن . حالا نمی خوام الان همه 1000 کلمه ای که روی شمشیر من نوشته شده یعنی همیشه این کلمات ورد زبونمه برای شما بگم هر کسی ام حوصلشو ندارم و کیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا به هر حال می خواستم بگم مفهوم خیلی ساده است. مثل اون که می گه دل گفت مرا علم لدنی هوس است تعلیمم کن گر تو را دسترس است گفتم الف گفت دگر هیچ مگو در خانه اگر کس است یک حرف بس است. این مفهومش خیلی ساده است یکی می گه الف الف قامت دوسته . اصلا اینطور نیست ما در الفبا 32 حرف داریم وقتی می خوام کارها رو مرحله بندی کنیم می گیم الف ب ج ... این جا الف یعنی یک و ب یعنی دو . حالا در این جا می گه گفتم الف یعنی یه رازی از اسرار کار رو بهش گفتم دلم گفت بسه دیگه در خانه اگر کس است یک حرف بس است. به قول معروف one step at a tıme مثلا فرض کن شما اهل عرفان هستی و تو مکاشفه می بینی هاتف می یاد می گه بندگان خدا کسانی هستند که دلشون به یاد من زینت داده شده بعدش می گه لذکر الله اکبر بعدش می گه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری خوب این یعنی چی؟ یعنی یاد خدا باش حالا مثلا شما 2 ماه هیچ مکاشفه بدرد بخوری نداری بعد می گی خدایا چی شد مرحله بعد بگو ب رو بگو الف که گفتی ب رو نمی خوای بگی اونجا هاتف می گه در خانه اگر کس است یک حرف بس است. الان جانم گفت منم دارم حسش می کنم داره می گه یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد . نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد. این جا شما باید کاملا لمس کنید که چقدر جان من حافظش داغون خخخخخخخ 

حمید آ در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۹ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:

درعرفان یار همون خدا یا جبرئیل ملک القدوس‌ یا پیر باشه باده هم همون آگاهیه که توسط یار به انسان داده میشه که سرمستی که از این اتصال نصیب شخص میشه خارج از تصوره‌  آدمهای عادی هستش

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶:

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
                 
در سَری نیست ، که سودایِ سرِ کویِ تو نیست
دلِ سودا زده را ، جز هوسِ رویِ تو نیست

سینۀ غمزده ای نیست ، که بی روی و ریا
هدفِ تیرِ کمانخانۀ ابرویِ تو نیست

جگری نیست ، که از سوزِ غمَت ، نیست کباب
یا دلی ، تشنۀ لعلِ لبِ دلجویِ تو نیست

عارفان را ، ز کمندِ تو ، گریزی نبوَد
دامِ این سلسله ، جز حلقۀ گیسویِ تو نیست

نسخۀ دفترِ حسنِ تو ، کتابی است مبین
ور بوَد نکتۀ سر بسته ، به جز مویِ تو نیست

ماهِ تابنده ، بوَد بندۀ آن نورِ جبین
مهرِ رخشنده ، به جز غرّۀ نیکویِ تو نیست

خضر عمری ست ، که سرگشتۀ کوی تو بوَد
چشمۀ نوش ، به جز قرطه ای از جویِ تو نیست

نیست شهری ، که ز آشوبِ تو ، غوغائی نیست
محفلی نیست ، که شوری ، ز هیاهویِ تو نیست

مفتقر ، در خَمِ چوگانِ تو ، گوئی گویی است
چرخِ با آن عظمت ، نیز به جز گویِ تو نیست

شهرزاد در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:

از نظر من، این که فقط یک معنی را برای بیت «دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند» در نظر بگیریم، از قدرت ایهامی که حافظ ایجاد کرده، کم کرده‌ایم. قدرت شاعر در این است که حرفی بزند که دو معنای متفاوت یا گاه متضاد داشته باشد. از دید من این مصرع می‌تواند دو معنی داشته باشد:

۱) دیو از کسانی که قرآن می‌خوانند به خاطر وجود قرآن می‌گریزد.

۲) برخی از کسانی که قرآن می‌خوانند (برای مثال زاهد و صوفی که حافظ در غزلیاتش بسیار به آنها میتازد) به قدری پلید هستند که حتی دیو هم از آنها می‌گریزد.

هر دو معنی می‌توانند درست باشند. اینکه منظور حافظ کدام بوده، ما نمی‌توانیم بدانیم. با هفت قرن فاصله ما تنها میتوانیم قدرت او در بازی با کلمات را ستایش کنیم.

علی میراحمدی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۴۹ - نگریستن عزراییل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد:

«گفت عزراییل در من این چنین

یک نظر انداخت پر از خشم و کین»

این بیت نشان میدهد که مثنوی در مجلس سروده شده است.

گویا مولانا هنگام گفتن« این چنین »در مصراع اول حالت چهره خود را تغییر می‌داده تا حاضران طرز نگاه عزراییل را دریابند.

عطار نیز این داستان را روایت کرده اما روایت مولانا خوشمزه تر است.

علی میراحمدی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:

نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ...

هر چند شاه شجاع در حد و قد و قواره این بیت بلند نیست اما فرض کنیم که حافظ این بیت را درباره شاه شجاع سروده  و مبالغه کرده است!
اما حافظ طوری این بیت را سروده است که میتوان آن را بنام پیامبر گرامی اسلام هم ثبت کرد و سند زد!
این هنر شاعر است که توانسته طوری سخن بگوید که شعرش دل تاریخ را بشکافد و در یک زمان و یک مکان محصور نگردد!
این هنر شاعر است که شعری سروده است که اگر بنابر فرض عده ای و از طرفی مدح شاه شجاع را گفته ،از طرفی همین بیت و شعر توانسته از ایرانیانِ مسلمان دلبری کند تا سند ششدانگ آن را بنام پیامبر گرامی اسلام بزنند.
حال همت عده ای آنست که این بیت و غزل را بنام شاه شجاع بزنند و همت عده ای دیگر آنست که بنام پیامبر گرامی اسلام .

مشکلی نیست...

گوهر هر کس ازین لعل توانی دانست
همچنین...
فکر هر کس به قدر همت اوست

رضا در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۸ دربارهٔ کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۴۲۳:

به نظر وزن شعر باید: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف) باشد.

ضیا احمدی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۳:

در مصرع اول بیت دوم به‌جای «سفا» باید «سقا» درج شود. این اصلاحیه علاوه بر معنی سفا که گیاه خاردار و ظاهرا غیرمرتبط با خباز و روزی‌رسان است، با توجه به تصویر شماره ۱۳۶۲ مستند گنجور، ضروری است.

اصلاحیه هم با استفاده از دکمه ویرایش انجام شد.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴:

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
                             
تا به کِی ای نوشِ جان ، می‌زنی ام نیشتر
زخم از این بیشتر ، یا دل از این ریش‌تر

زآهِ من اندیشه کن ، بیخِ جفا تیشه کن
مهر و وفا پیشه کن ، بیشتر از پیشتر

در نظرِ اهلِ دل ، سادگی آزادگی است
جز متصَنِّع مدان ، از همه بدکیش‌تر

عاقبت‌اندیشی ، از عاشقِ صادق مجوی
نیست کَس از خودپرست ، عاقبت‌اندیش‌تر

دشمنِ جان شد مرا ، مدّعیِ دوستی
وز همه بیگانه‌تر ، هرکه بُدی خویش‌تر

ای به نصابِ جمال ، یافته حدِّ کمال
نیست مرا آرزو ، جز نظری بیشتر

خرمنِ حسنِ تو را ، موقعِ احسان بوَد
مفلس ام و "مفتقر" ، از همه درویش‌تر

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:

نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
                             
هوسم کُشد نگارا ، ز حلاوتِ عتیبَت،
که به ذُوقِ دل ، ببوسم ، ز دهانِ دلفریبَت

من اگر گنه ندارم ، تو بهانه گیر بر من،
صنما ، که انس دارم ، به عتابِ بی حسیبَت

دلِ ساده لُوحِ ما را ، به کمندِ مو ، چه حاجت،
که به عشوه ای چُو طفلان ، بخُورَد فریبِ سیبَت

تو صنم گذشته ای زان،  به کمالِ لطف و خوبی،
که دهد مشاطه زینت ، به نگارِ رنگ و زیبَت

نه همین رقیب گفتَت؛ که به مدّعی دهی دل،
تو که خُود به ما نسازی ، چه شکایت از رقیبَت

گنه از ادیب باشد ، که وفا نداد یادَت،
خُود از این حدیث ما را ، گِله هاست با ادیبَت

تو برفتی و بَرآنم ، که زجان وداع جویم،
به چه کارَم آید آن جان ، که نرفت در رکیبَت

زخیالِ خویش باری ، دلِ من به خوابِ خُوش کن،
چُو امید نیست دیگر ، که ببینم عنقریبَت

نه به خویش واگذارد ، دلِ ناشکیب ما را،
نه به لابه نرم گردد ،  دلِ سختِ پرشکیبَت

عجب است اگر نبازی ، دلِ خُود به خویش جانا،
چُو در آبگینه بینی ، به شمائلِ عجیبَت

تو به روز و شب بَر آنی ، که به خویشتن بِبالی،
گلِ من تو را چه پروا ، که بسوخت عندلیبَت

سَرِ خویش دار "نیّر" ، چُو به کویِ او نهی پا،
که غرور بر نیارد،  ز فراز بر نشیبَت

رضا از کرمان در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۴ دربارهٔ عراقی » عشاق‌نامه » فصل ششم » بخش ۴ - حکایت:

درود 

 

یعنی امام غزالی  هم بله؟

رضا از کرمان در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۹ دربارهٔ عراقی » عشاق‌نامه » فصل پنجم » بخش ۶ - مثنوی:

هر که را نیست عیش خوش بی‌دوست ...

درود 

 

مصرع دوم    این مناجات میکند کای دوست   درسته کاری دوست  نمیتونه باشه اصلاح بفرمایید 

رضا از کرمان در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ عراقی » عشاق‌نامه » فصل سوم و چهارم » بخش ۸ - حکایت:

رو، در عشق آن نگارین زن که تو از عشق او شدی احسن

درود 

وزن مصرع اول ایراد داره  وبنظر اینگونه درست میشه 

 

رو تو در عشق آن نگارین زن

که تو از عشق او شدی احسن 

 

شاد باشید 

علی احمدی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:

همای اوج سعادت به دام ما افتد    اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

اگر گدر تو به کوی ما بیفتد در واقع آن پرنده خوشبختی به دام ما افتاده است. یعنی اگر سری به ما بزنی ما را خوشبخت کرده ای.

حباب وار براندازم از نشاط کلاه   اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

پرتاب کلاه به بالا نشانه هیجان ناشی از نشاط است . استفاده از حباب هم به علت بالا رفتن است . می گوید اگر تصویر روی تو بر جام ما بیفتد یعنی بتوانیم تو را ببینیم از نشاط کلاهمان را بالا می اندازیم.

شبی که ماه مراد از افق شود طالع    بُوَد که پرتو نوری به بام ما افتد

در آن شب که قرار است به مراد خود برسیم و تو را که چون ماه هستی ببینیم امیدوارم که پرتو نوری هم بر بام ما بیفتد و ما به دیدارت موفق شویم و به آرزوی خود برسیم.

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

سه بیت قبل برای این گفته شد چون امکان حضور در محضر مخاطب حافظ فراهم نبوده است . در اینجا می گوید وقتی باد هم اجازه حضور به درگاهت ندارد چه موقع نوبت به سلام ما می رسد.

چو جان فدای لبش شد خیال می بستم     که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد

وقتی جانم فدای لب او شد یعنی خودم را فدایی او می دانستم ، خیال می کردم شاید بهره ای از آن لب آبدار به من برسد.به عبارت دیگر من که خودم را فدایی او می دانستم به نظرم باید زودتر بتوانم او را ببینم.

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

در همان عالم خیال زلف تو گفت که لازم نیست جانت را وسیله ای برای رسیدن به من کنی و فدایی بودن خود را به من بگویی .شکار هایی مثل تو فراوانند که به دام ما افتاده اند.

زلف یار نماد راه عاشقی است که هزاران عاشق را در دام خود دارد .در واقع معشوق می گوید مثل تو بسیارند و من وقت دیدار همه آنها را ندارم .

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

یار می گوید ناامید نباش و با ناامیدی از این درگاه نرو و راه عاشقی را ترک نکن .بیا و فالی بزن تا شاید قرعه خوبی برایت به نام ما (من و تو) بیفتد.منظور از فال زدن قرعه خواستن است و قرعه باید به نام آن متقاضی فال بیفتد پس وقتی در اینجا از « ما » استفاده می شود منظور من و تو است چون باید متقاضی را هم در نظر آورد وگرنه مقصود قرعه  مشخص است و اینکه قرعه به نام معشوق بیفتد بی معناست . معشوق می گوید شرط پذیرش من قرعه کشی است چون همه متقاضیان مثل هم هستند و این کار عادلانه تر است.

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

هر وقت که حافظ از خاک کوی تو صحبت می کند گویا نسیمی از بوستان جان در مشام همه ما می افتد.

سرودن این بیت بسیار زیرکانه صورت گرفته است .از یک سو به معشوق می گوید مهم نیست حالا که وصال محقق نمی شود همین که به یاد کوی تو می افتم نسیم جانبخشی نصیب من می شود.و از طرفی از عبارت « ما » استفاده می کند یعنی وقتی من از کوی تو صحبت می کنم تو هم اثر این نسیم بر من را حس می کنی به عبارتی  هم من  و هم تو از این نسیم خوش بهره می گیریم .

 

افسانه چراغی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۸ در پاسخ به عارف دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰:

در پاسخ به عارف گرامی

در بیت بالاتر می‌گوید: تو بر ریش خود، چه طاقت بیاوری و آن را بپذیری چه طاقت نیاوری و آن را بتراشی، سرانجام روزگار زیبایی به پایان می‌رسد (چاره‌ای از پذیرفتن آن نیست).

اگر من هم مثل تو که بر ریش خود تسلط داری و می‌توانی آن را نگه داری یا بتراشی، بر جان خود تسلط داشتم، اجازه نمی‌دادم که تا روز قیامت از تنم بیرون برود (اما سرانجام مدت عمر به پایان می‌رسد و چاره‌ای از پذیرفتن آن نیست).

رضا از کرمان در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۴ در پاسخ به ... دربارهٔ عراقی » عشاق‌نامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - سر آغاز:

درود بر شما 

ممنون از نوشتار شما  ولی استاد زرین کوب عشاق نامه  را منتسب به عراقی میداند  وشما با قطعیت از عراقی میدانید. البته برای بنده محتوای کلام مهمتر از گوینده کلام است .

 

 شاد باشید 

افسانه چراغی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۴ در پاسخ به امید صادقی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵:

در پاسخ به امید گرامی

ای بهشتی‌روی! آنچنان به تو مشغولم که یاد خویشتن در ضمیرم نمی‌آید.

ای یار زیبارو! چنان غرق عشق تو و محو تماشای تو هستم که خودم را فراموش کرده‌ام.

افسانه چراغی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶:

چون گرانی به پیشِ شمع آید خیزش اندر میان جمع بِکُش

کشتن علاوه بر معنی رایج، معانی دیگری دارد: کوفتن، بر زمین زدن، تباه کردن

بیت به این معناست: اگر شخصی وارد شد که حضورش برای تو سنگین است و علاقه‌ای به دیدن او نداری، در بین جمع به او بی‌اعتنایی کن و او را نادیده بگیر؛ نیازی به خاموش کردن شمع نیست. اما اگر شکردهانی وارد شد، به او توجه کن و شمع را خاموش کن؛ زیرا با بودن او، نیازی به شمع نیست.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۶ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱:

نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
                             
به سرَم فتاده شوری ، که ز خُود خبر ندارم،
برُو از سَرِ من ، ای سَر ، که هوایِ سَر ندارم

همه خون خُورم ، که این غم ، به دلی دگر کند جا،
به جز این غم ،  ایمن الله ، که غمِ دگر ندارم

صنمِ شکر فروشَم ،  به دهان نهفته شکَّر،
همه گویدَم به تلخی ، که برُو ، شکَر ندارم

سحری‌ست هر شبی را ، ز قفا ، بلی دریغا،
که من از فراقت ، امشب ، دگر آن سحر ندارم

صنما ز کوهِ نازَت ، پَرِ کاه شد ، تنِ من،
قَدَرَی ز ناز کم کن ، که دگر کمر ندارم

ز نظاره‌هایِ دلکش ، به طمع نیفتی ، ای دل،
که امیدِ خیر و خوبی ، من از این نظر ندارم

سَزَد ار ز دستِ جُورَت ، ز جگر فغان برآرم،
بَرِ شه ، ولی دریغا ، که من آن جگر ندارم

چُو ز کعبهء جمالِ تو ، به مدّعا رسیدم،
به نیاز نذر کردم ، که دل از تو برندارم

نه ، که عهدِ بوستانم ، ز نظر برفته ، "نیّر" ،
ز قفس ملولم ، امّا چه کنم ، که پَر ندارم

خرِ  شیخ در تَک و دُو ، بَرِ هر خَس ، از پِیِ جُو،
منم ،  آنکه بارِ خسرُو نکِشم ،  که خر ندارم

رضا از کرمان در ‫۱۱ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۶۰ - حکایت ذوالنون مصری:

از در لطفش کسی نومید ن ی ست ...

 درود بر شما 

 چه حکایت زیبا وقابل تاملی است  ودر این بیت اشاره به آیه ذیل دارد .

 

قُلۡ یَٰعِبَادِیَ ٱلَّذِینَ أَسۡرَفُواْ عَلَیٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِیعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ   (53 زمر) 

بگو: ای بندگان من که [با ارتکاب گناه] بر خود زیاده روی کردید! از رحمت خدا نومید نشوید، یقیناً خدا همه گناهان را می آمرزد؛ زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است .

 

 شاد باشید 

 

۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۵۶۵۰