سیدمحمد جهانشاهی در ۱۱ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۳۸ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
من آن نَیَم ، که دل آزرده از جفایِ تو باشم،
گر اَم ز پیشِ نظر رانی ، از قفایِ تو باشمتو کز برایِ منی ، اعتبارَم از تو همین بس،
من اَرنه ، در خُورِ آنَم ، که از برایِ تو باشمعلی الصّباح ، به هر سو ، که رهگذارِ تو باشد،
به سر روَم ، که ز پا خستِگانِ پایِ تو باشماگر تو چون سگِ بیگانه ام ، ز خویش برانی،
شوَم رفیق و سگِ کویِ آشنایِ تو باشمهزار بار اگر عهد بستی ، اَر بشکستی،
بیا که با همه بدعهدیَت ، فدایِ تو باشماگر جفا و اگر مهر ، با همین ز تو شاد ام،
که مطمحِ نظرِ چشمِ دلربایِ تو باشمضرورت است گدا را ، خیالِ سلطنت ، از چه،
مرا خیال نباشد شَها ، گدایِ تو باشمچُو نیست پا ، که بیایم ، به رهگذارِ تو نالم،
که سویِ صیدِ دلِ خسته ، رهنمایِ تو باشمبهشت اگر همه از من بوَد ، بِدین رخِ زیبا،
کنم مصالحه "نیّر" ، من اَر به جایِ تو باشم
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۱ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۰۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳
ذوقِ وصلَت ، به هیچ جان نرسد
شرحِ رویَت ، به هر زبان نرسد
سرِ زلفَت ، به دست چون آرَم؟
دستِ موری ، به آسمان نرسد
با سرِ زلفِ تو ، دو عالم را
سرِ یک موی ، امتحان نرسد
نرسد بویِ زلفِ تو ، به دلم
تا که کارِ دلم ، به جان نرسد
ماه خواهد ، که چون رخِ تو بوَد
عمرها گردد و بدان نرسد
پیشِ خطَّت ، که رایج است به خون
هیچکس را ، خطِ امان نرسد
تا قیامت ، چو طوطیِ خطِ تو
هیچ طوطی ، شکَرفشان نرسد
عقل را ، زآبِ زندگانیِ تو
تا نمیرد ز خود ، نشان نرسد
گرچه کَس نیست ، چون تو ، موی میان
هر دو کُونَت ، فرا میان نرسد
کاروانِ تو اند خلق و ز تو
بیش ، گَردی به کاروان نرسد
برسد صد هزار باره جهان
که نظیرِ تو ، در جهان نرسد
وصلِ تو ، چون به جان نمییابند
به چو من کَس ، به رایگان نرسد
آتشِ عشقِ تو ، چو شعله زند
هیچ کَس را ، از او امان نرسد
تا ابد ، دل ز سود برگیرد
هر که را در رهَت ، زیان نرسد
کردهام ، دل کباب و اشک شراب
که مرا چون تو ، میهمان نرسد
آن زمان کِت ، به جان بخواهم جُست
برسد جان و آن زمان نرسد
تا که عطّار را ، بیانِ تو هست
هیچ گوینده را ، بیان نرسد
برگ بی برگی در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۱۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:
درود و اوقات به خیر، خدا نکند رنجشی باشد چرا که در طریقت، فرموده است "کافری ست رنجیدن"، بله به درستی دردِ خودپسندی را بیان فرمودید ("مُشک آن است که خود ببوید") و دیگر اینکه شرح و بیانِ اثری هنری یا عرفانی نه انسان را تبدیل به هنرمند می کند و نه عارف ، بلکه از نگاهِ حافظ آنچه مؤثر است عمل و مراقبه است که کاری ست نه آسان، و یکی از آن مراقبت ها نیز پرهیز از خود بزرگ بینی و پندارِ کمال است که غالبن بر اثرِ اطلاقِ عناوینی چون استاد پدید می آیند هرچند گوینده با نیتی خیر آن را بکار گیرد. به هر حال از نظرِ لطفِ شما سپاسگزارم.
کوروش در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر
یعنی چه ؟
علی احمدی در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:
عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد
جامی که حضرت حافظ در این بیت از آن سخن می گوید جامیست که خود را مرید آن می داند دل حافظ جامی است که تصویری از روی معشوق را درک کرده است آن هم با کمک شرابی که در این جام وجود دارد .این شراب همیشه هست ولی گاهی تصویر معشوق ساقی در آن می افتد .و این است که حافظ همیشه شراب امید را می نوشد تا باز هم تصویر رخ ساقی را ببیند.آن شراب امید همیشه به وی لبخند می زند و می گوید بیا و البته عارف اگر متوجه نباشد این لبخند را به معنای دیدن روی معشوق تلقی می کند و این یک طمع خام است .تصویر رخ یار با رخ یار تفاوت دارد.
حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این تصویری که از تو در آینه جام افتاد جلوه ای از زیبایی بود که همه را به خود جذب کرد و نقشی در اذهان همه ایجاد کرد طوری که هر کسی پنداری در مورد تو دارد .
حافظ بر این باور است که خداوند حضور خود را در دلها و ذهن ها نشان می دهد و فقط یک خیال نیست .خدای حافظ حضور و نقش دارد .تعبیر نقش می تواند برگرفته از عبارت "کلمه"در قرآن کریم باشد که از ریشه (ک ل م) به معنای اثر زخم است که همان معنای نقش را می رساند .
اشاره حافظ به تعابیر مختلفی است که فرقه ها ی مختلف در مورد خداوند دارند که باعث نزاع می شود و همه این نزاعهای هم به خاطر تعصب بیجا و اوهام آنهاست .
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد
نه تنها جلوه خداوند در دلها وجود دارد بلکه همه عالم نیز جلوه ای از اوست .همه جا تصویر می وجود دارد و اثری از نقش های پر رنگ او دیده می شود و این یعنی حضور خداوند در همه جا .از کوه و دشت و درخت و گل و بلبل و خلاصه همه چیز بوی می می دهد بوی شراب امید به دیدار یار همه جا هست و عاشق عارف در همه این شرابها تصویر رخ یار که چون ساقی می نوشاند و امید می دهدرا می بیند .
غیرتِ عشق، زبانِ همه خاصان بِبُرید
کز کجا سِرِّ غمش در دهنِ عام افتاد؟
عشق غیرتی است و متعجب از اینکه راز غم او را چگونه در دهان همه مردم پخش و برملا کرده اند .شاید خواص که آشنا به این راز بوده اند چنین کرده اند پس زبانشان را می برد (کنایه از بستن زبان خواص است) تا دیگر حرفی نزنند .آن را که خبر شد خبری باز نیامد.
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
و باز هم ربایش معشوق.می گوید من به اختیار خودم نبود که از مسجد به میخانه رفتم .چیزی مرا ربود و این از زمان ازل یعنی ابتدای آفرینش مشخص بود که سرانجام من این است که به میخانه بروم .و البته این سرنوشت را برای همه نوشته اند ولی بسیاری دل به آن نمی دهند .
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار؟
هر که در دایرهٔ گردشِ ایام افتاد
وقتی ربایشی در کار است انسان چه باید بکند .باید مثل پرگار متحرک در پی دوران حرکت کند چون گردش ایام تو را با خود می برد .
آیا حافظ مجبور است به دنبال این ربایش برود ؟خیر مجبور نیست ولی این ربایش با خواسته او نیز مطابقت دارد .او همیشه طالب اطمینان بیشتر است و معشوق او که نماد اطمینان کامل است به او گفته بیا خوب وقتی همه چیز جور است چرا نرود .
در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد
ربایش زنخدان (فرورفتگی چانه) تو باعث افتادن من در این چاه شد ولی وقتی بیرون آمدم گرفتار زلف تو شدم .زلفی که مثل راه جدیدی برای من بود . راه عاشقی که هنوز هم ادامه دارد و انتهابش به رخ تو ختم می شود .
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخِ ساقیّ و لبِ جام افتاد
و چه زیبا تصویر می کند .او به راهی جدید قدم می گذارد ولی بر می گردد و نگاهی به افراد صومعه می اندازد و می گوید دیگر آن زمان گذشت که دوباره مرا در عبادتگاه ببینید دیگر سر و کارم با رخ ساقی و لب جام شراب است .
وقتی جایی برای کودکی جذاب می شود و او را می رباید دل از آن بر نمی گیرد ولی گاهی به والدین خود نگاه می کند ولی هرچه به او می گویند بیا برویم نمی آید .حال حافظ مثل همان کودک است .او دل از همه سنت ها و باور هایی که از کودکی آموخته بر می گیرد و به سوی یار دلربای خود راهی جدید را در پیش می گیرد .
زیرِ شمشیرِ غمش رقصکُنان باید رفت
کـآن که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد
تا جاییکه می گوید غم عشق او را به جان می پذیرم هرچند که این غم شمشیری باشد اما من رقص کنان به استقبال آن می روم چرا که اگر در راه عاشقی کشته شوم باز هم سرانجام نیکی خواهم داشت.
حافظ در این بیت موضوع زندگی جاوید و پس از مرگ را هم حل می کند .با وجود معشوق ازلی و ابدی او می پذیرد که با عشق ورزی به او که موجودی جاویدان است خود نیز جاویدان می شود .و چنین است که حتی خود را سزاوار بهشت می داند ."که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت"
هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ انعام افتاد
او هر لحظه این زندگی را لطفی از جانب معشوق می داند .با اینکه دلش در غم معشوق می سوزد ولی خود را مشمول لطف او می داند .او نیازمند معشوق است و از اینکه شایسته لطف معشوق شده دلشاد است .معشوق هر لحظه طعم اطمینان را به وی می چشاند و عاشق نامطمئن را در راه عاشقی پایدار نگه می دارد .و این همان لطف معشوق است.
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد
صوفیان مدعی عرفان همگی هم حریف اند یعنی اهل ارتباط با زیبارویان هستند و هم نظربازی می کنند یعنی نظر هوسناک دارند چون دل سوخته ای ندارند .ولی من که منظورم از حریف بودن و نظربازی چیزی دیگر است و دلی سوخته دارم فقط بدنام شده ام .
عرفان حافظ در این غزل رونمایی شده است .عرفانی که معتقد است خداوند در همه چیز این عالم نقش دارد و حتی در دل انسانها نیز حضور دارد .اگر انسان امید به درک او داشته باشد و به عبارتی طالب شراب امید او باشد او را درک می کند و از لطف او بهره می برد و البته با دلی سوخته .عرفان حافظ با دلسوختگی ،ربایش معشوق و حضور و نقش او ،امیدواری به جاودانگی، عدم اطمینان در باورها و لزوم تجدید نظر در آنها و لزوم عشق ورزیدن و بهره گیری از دنیا و ساختن آن همراه است.
عرفان آزادی در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۳ دربارهٔ صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره البقره » ۱۸- آیه ۳۸:
چه گنجینه ایست
احمد خرمآبادیزاد در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵:
«یبروح» یک واژه عربی به معنی «مردم گیا» است.
گفتنی است که خاقانی نیز آنرا در اشعار خود به کار برده است.
واژههای «مردم گیا» و «مردم گیاه» بارها و بارها از سوی شاعران به کار رفته است.
احمد خرمآبادیزاد در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۱ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴ - مطلع دوم:
در مصرع دوم بیت 19، «یبروح» (به جای «یبروج») درست میباشد.
«یبروح» یک واژه عربی به معنی «مردم گیا» است.
گفتنی است که خاقانی در 5 بیت دیگر از اشعار خود، «مردم گیا» را به کار برده است.
محمدعلی نجفی در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۴ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶:
قاعدتا در بخش غزلیات انوری در گنجور باید این غزل او افزوده شود. درنسخ خطی و در دیوان چاپی او موجود است:
شب تیره چو بگشاید هوا چون زنگیان گیسو
شود شب چون سر زنگی و عالم چون رخ هندو
❄️چو یاد آید دیار یار و آن ایام احبابمنشینم «من» به غم یکسو و «بیچاره دلم» یکسو😢
❄️خلاف غم کنم خاطر، قرین جان کنم سوداندیم دل کنم غفلت، ستون سر کنم زانو
❄️در آن زاری و بیداری، نشینم تا سحرگاهانزنم بر پرنیان نشتر، نهم بر کهربا لولو
❄️همی گویم به آوازی که جز جان را خبر نبود:😭«عسی الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا»
محمدعلی نجفی در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۲ دربارهٔ سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح قلج تمغاج خان:
امام اهل حکمت انوری، یعنی رهبر فلاسفه روزگار، که انوری ابیوردی باشد،
نشان می دهد انوری حکیم معروفتر از انوری شاعر بوده،
اگر چه انوری، عاقبت هم شعر وهم فلسفه را ترک کرد و عاشق شد و عاشق مرد
محمدعلی نجفی در ۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۱۲ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۲۴:
اصل شعر انوری:
شب تیره چو بگشاید هوا چون زنگیان گیسو
شود شب چون سر زنگی و عالم چون رخ هندو
❄️چو یاد آید دیار یار و آن ایام احبابم
نشینم «من» به غم یکسو و «بیچاره دلم» یکسو😢
❄️خلاف غم کنم خاطر، قرین جان کنم سودا
ندیم دل کنم غفلت، ستون سر کنم زانو
❄️در آن زاری و بیداری، نشینم تا سحرگاهان
زنم بر پرنیان نشتر، نهم بر کهربا لولو
❄️همی گویم به آوازی که جز جان را خبر نبود:😭
«عسی الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا»
دکتر حافظ رهنورد در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹:
این غزل زیبا علارغم اینکه با غزل قبلی بسیار همگن است امّا در فرم کمی متفاوت است؛ به این دلیل که هشت بین را خواجه از صبا طلب میکند و در دو بیت پایانی پای ساقی به میان میآید. در حالی که در غزل پیشین فرم حالتی دایرهوار داشه و به مصراع اول میرسید.
محسن بصیری در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳ - تو بمان و دگران:
ویرگول بعد از «عقب سر» در مصراع دوم اضافه به نظر میرسد و در نسخه چاپی هم نیست. «عقب سر نگران» یعنی «در حال نگریستن به پشت سر»، که با کمی ایهام معنی «دلواپس پشت سر» را هم به ذهن متبادر میکند.
غلامحسین مرادی در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » شاهد افلاکی:
مرحوم استاد محمدرضا شجریان در آلبوم شاهد افلاکی این غزل زیبا را در دستگاه سه گاه اجرا کرده اند
محسن عبدی در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۳ - جنگ خسرو با بهرام و گریختن بهرام:
مانند افراد دارای بیماری سرسام که به نور حساسیت دارند و آزرده می شوند.
سام در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۱ دربارهٔ حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳:
ز رنج و راحت گیتیگل مقصود می چینم
گیتی گل سرهم نوشته شده که باید اصلاح شود
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲
مردِ رهِ عشقِ تو ، از دامنِ تَر ترسد
آن کَس که بوَد نامرد ، از دادنِ سر ترسدگر با تو دوصد دریا ، آتش بوَد اَم در رَه
نه دل ز خود اندیشد ، نه جان ز خطر ترسدجانی که بر افروزد ، از شمعِ جمالِ تو
میدان که ز پروانه ، کفر است اگر ترسدجایی که جگر سوزد ، مردان و جگرخواران
در خونِ جگر میرد ، هر کو ز جگر ترسدگفتی ؛ دلت از هجرَم ، میترسد و میسوزد
بی وصلِ تو هر ساعت ، دلسوختهتر ترسداز آهِ دلِ عطّار ، آخر بنَمیترسی؟
کان کَس که خبر دارد ، از آهِ سحر ترسد
علی میراحمدی در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰:
ابرِ آذاری برآمد بادِ نوروزی وزید
وَجهِ مِی میخواهم و مُطرب، که میگوید رسید؟
«یکی از فرهنگها و سنتهای ما در روزگاران قدیم این بوده است که هر گاه نیازمندی در میان جمع نیاز خود را بر زبان می آورده است کریمی از گوشه ای اعلام میکرده که «رسید»
یعنی من آن نیاز را برآورده خواهم کرد.
۳۶۵ روز در صحبت حافظ
حسین الهی قمشه ای
محسن عبدی در ۱۲ روز قبل، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۳ - جنگ خسرو با بهرام و گریختن بهرام:
سیماب در گوش ریختن کنایه از کر کردن و ناشنوا کردن است.
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۱ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۴۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹: