تا بردهام به مدرسهٔ عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لختلخت خویش
مخمور خامشیام، فراموش کردهایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش
مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچگی
گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش
گر دولت این بود که به درویش دادهاند
باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش
عرفی هنوز مدحت دونهمتان مکن
توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر، به بیان احساسات عمیق شاعر نسبت به عشق و زندگی میپردازد. شاعر از تجربههای عاشقانه خود و چالشهای آن صحبت میکند و به وظایف و مسئولیتهایی که بر عهده دارد، اشاره میکند. او در اشاره به ظلم و ستم، بیان میکند که قدرت و ملک، باید به عدالت برگردند. شاعر به ناپایداری زندگی و فرار بودن فرصتها اشاره کرده و از نبود پشیمانی در دوران جوانی صحبت میکند. در نهایت، از دیگران میخواهد که در برابر مشکلات زندگی تسلیم نشوند و استقامت داشته باشند.
هوش مصنوعی: من به مدرسه عشق رفتهام و حالا بار سنگینی از احساسات خود را به دوش میکشم، به گونهای که نمیتوانم آن را نادیده بگیرم.
هوش مصنوعی: در حالتی مست و خاموش هستم و فراموش کردهایم که نه تنها وعدهها و پیمانهای ساقی را از یاد بردهایم، بلکه حتی چهرهی سخت خودمان را نیز نادیده گرفتهایم.
هوش مصنوعی: ملکی که به ظلم اجازه عرض اندام بدهد، در نهایت خود را به خطر میاندازد و ممکن است دشمنی بر او غلبه کند و او را از تخت سلطنتش پایین بکشد.
هوش مصنوعی: فرصت را از دست نده، چرا که گل بیش از دورهٔ جوانیاش نمیتواند درخت خود را تحمل کند و باز بماند.
هوش مصنوعی: اگر خوشبختی و ثروت فقط به درویشها داده میشود، پس باید بر حال بزرگان و پادشاهان گریست که این حقایق را درک نکردهاند.
هوش مصنوعی: ای عرفی، هنوز هم تو به ستایش کسانی که در مرتبهای پایینتر از خودت هستند، نپرداز. وقتی طوفان به شدت بگیرد، تو نیز بار و بنهات را میافکنی و راهت را میکنی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ما آزمودهایم در این شهر بختِ خویش
بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش
از بس که دست میگَزَم و آه میکشم
آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
[...]
تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش
خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم
جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش
گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست
[...]
یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش
بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش
بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب
دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش
پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.