گنجور

 
عرفی

تا برده‌ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش

دارم وظیفه از جگر لخت‌لخت خویش

مخمور خامشی‌ام، فراموش کرده‌ایم

هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش

شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد

تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش

مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچگی

گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش

گر دولت این بود که به درویش داده‌اند

باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش

عرفی هنوز مدحت دون‌همتان مکن

توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش

بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش

از بس که دست می‌گَزَم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

[...]

جامی

تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش

خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش

بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم

جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش

گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست

[...]

محیط قمی

یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش

بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش

بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب

دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش

پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه