گنجور

 
محیط قمی

یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش

بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش

بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب

دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش

پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم

گر فی المثل عوض دهدم، تاج و تخت خویش

شاهی که جور پیشه نماید همی زند

با دست خویش تیشه به پای درخت خویش

تا شد ثنای آل علی روزیم «محیط»

ممنون شدم زطالع مسعود و بخت خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش

بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش

از بس که دست می‌گَزَم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

[...]

جامی

تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش

خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش

بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم

جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش

گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست

[...]

عرفی

تا برده‌ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش

دارم وظیفه از جگر لخت‌لخت خویش

مخمور خامشی‌ام، فراموش کرده‌ایم

هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش

شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه