گنجور

 
حافظ

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد

ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهٔ خال

ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد

ای خوشا دولتِ آن مست که در پایِ حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهدِ خام که انکارِ مِی و جام کند

پخته گردد چو نظر بر میِ خام اندازد

روز در کسبِ هنر کوش که مِی خوردنِ روز

دلِ چون آینه، در زنگِ ظَلام اندازد

آن زمان وقتِ میِ صبح فروغ است که شب

گِردِ خَرگاهِ افق پردهٔ شام اندازد

باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کُلَه گوشهٔ خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۵۰ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۱۵۰ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۱۵۰ به خوانش افسر آریا
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرعلیشیر نوایی

ساقی ار عکس مه چهره به جام اندازد

باز در دور قمر شین تمام اندازد

هوسم هست که با من شود او رام ولیک

کس چسان طایر خورشید به دام اندازد

چهره شاهد مقصود مشاهد شودش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه