گنجور

 
ظهیر فاریابی

گر گل رخسار تو عزم گلستان کند

گل به تماشای او روی به بستان کند

ور مه روی تو را ماه ببیند برش

تحفه ز دل آورد پیشکش از جان کند

نیست چو روی تو مه ورنه ز هر مه دو روز

سر زچه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟

سلسله زلف تو با دل دیوانگان

آنچ کند ماه نو او همه روز آن کند

درد تو در جان من خیمه زد از بهر آنک

وصل تو تا یک شبی همت درمان کند

ورنه ز عشقت ظهیر دیده برآنجا نهاد

کز تو بر شهریار قصه و افغان کند

خسرو گردون پناه نصرت دین بیشکین

آنک فلک بر درش خدمت در بان کند