گنجور

 
فرخی یزدی

چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ

پای گل زن ز کف سبزخطان ساغر سرخ

اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق

زردرویی کشد آنکس که ندارد زر سرخ

گرچه من قاتل دل را نشناسم اما

دیده‌ام در کف آن چشم سیه خنجر سرخ

کی به بام تو پری روی زند بال و پری

هر کبوتر که ز سنگ تو ندارد پر سرخ

تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه

چون سوی شرق به فرمان قضا لشکر سرخ

خون دل خورده‌ام از دست تو بس، از پس مرگ

سر زند سبزه سر از تربت من با سر سرخ

شب ما روز نگردد ز مه باختری

تا چو خورشید به خاور، نزنیم اختر سرخ

پرسش خانه ما را مکن از کس که ز اشک

خانه ماست همان خانه که دارد در سرخ

فرخی روی سفید آنکه بر چرخ کبود

با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ