فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ

پای گل زن ز کف سبزخطان ساغر سرخ

اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق

زردرویی کشد آنکس که ندارد زر سرخ

۳

گرچه من قاتل دل را نشناسم اما

دیده‌ام در کف آن چشم سیه خنجر سرخ

کی به بام تو پری روی زند بال و پری

هر کبوتر که ز سنگ تو ندارد پر سرخ

تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه

چون سوی شرق به فرمان قضا لشکر سرخ

۶

خون دل خورده‌ام از دست تو بس، از پس مرگ

سر زند سبزه سر از تربت من با سر سرخ

شب ما روز نگردد ز مه باختری

تا چو خورشید به خاور، نزنیم اختر سرخ

پرسش خانه ما را مکن از کس که ز اشک

خانه ماست همان خانه که دارد در سرخ

فرخی روی سفید آنکه بر چرخ کبود

با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ