گنجور

 
فرخی یزدی

غیر خون آبروی توده زحمتکش نیست

باد بر هم زنِ خاکستر این آتش نیست

هست سیم و زر ما پاکدلان پاکی قلب

قلب قلب است که درگاه محک، بی‌غش نیست

در کمان خانه ابروی تو در گاه نگاه

تیرهائیست که در ترکش کی آرش نیست

من نه تنها ز غم عشق تو دیوانه شدم

عاقلی نیست که مجنون تو لیلی وش نیست

بهر تسخیر ادا می کند این شیخ ریا

آنچه در قاعده سیبوی واخفش نیست

همه از کثرت بدبختی خود می‌نالند

گوییا در همه آفاق کسی دلخوش نیست