بستهٔ زنجیر بودن هست کارِ شیر و من
خونِ دل خوردن بُوَد از جوهرِ شمشیر و من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من
با دلِ سوراخ شب تا صبح گرمِ نالهایم
ماندهایم از بس به زندانِ جفا زنجیر و من
بر درِ دیرِ مغان و خاک ما چون بگذری
با ادب همّت طلب کن ای جوان از پیر و من
یک سرِ مو وا نشد هرگز گره از کارِ دل
با هزاران جِدّ و جَهد ناخنِ تدبیر و من
مشکلِ دل فرخی آسان نشد چون قاصِریم
در بیانِ این حقیقت قوهٔ تقریر و من