مهش رست از خط مشکین نقابی
برآمد آسمانی ز آفتابی
کند کافر به آسانی مسلمان
جز آن...خط مشکل کتابی
زنخدانش ز چشمم شط خون راند
چهی انگیخت دریا از حبابی
گذشتت سنبل از خرمن به خروار
به مشتی خوشه چینان را نصابی
مگر من کت ز لب قانع به هیچم
ندیدم تشنه آسود از سرابی
رخ از شرم خطش خوی کرد و بشکفت
گل رنگینی از مشکین گلابی
مگر سردار کان دل بر دلم سوخت
نسوزد هیچ آتش از کبابی