گنجور

 
یغمای جندقی

در آن باغ کاین قوم را بار نیست

در او جز گل طلعت یار نیست

زمینش منزه ز لوث رقیب

هوایش معطر ز خلق حبیب

نه جز شمع در محفلش سر زده

نه جز حلقه کس حلقه بر در زده

روی گر همه عمر دامن کشان

نبینی ز بیگانه در وی نشان

ادب بر درش کمترین پرده دار

خرد در وثاقش کمین پیشکار

همه صف نشینان با هوش ورای

چو سلطان دل کرده در صدرجای

می صافی از صرف وحدت به جام

گمارندگان مست وحدت مدام

همه از می لعل دلدار مست

همه فانی از خویش و با دوست هست

نه کس غیر دل واقف از رازشان

یکی گشته انجام و آغازشان

الهی در آن محفلم بار ده

رهم در سرا پرده یار ده

زپیمانه وحدتم مست کن

ز خود نیست گردان به خود هست کن