گنجور

 
یغمای جندقی

بیا ساقی آن تیغ ساغر نیام

کزو دست جم شد خداوند جام

چه تیغ از خیال خرد تیزتر

چه تیغ از دم عشق خونریزتر

روان بر کفم نه که جمشیدوار

ز ملک سخن بر گشایم حصار

به تدبیر کشور گشائی کنم

به تمهید گیتی خدائی کنم

به لفظ متین معنی بس بلند

به صوتی خوش و لهجه ای دل پسند

به قانون نوازم یکی سرگذشت

پرآوا کنم طاس این سبز طشت

به سحر آفرین خامه مانوی

دهم کاخ نظم دری را نوی

به دفتر نگارم یکی داستان

کشم خامه بر دفتر باستان

به تردستی کلک نقش آفرین

کنم صورتی رشک تمثال چین

ز چشم ملایک نهان مهد او

مگس پر نیالوده از شهد او

نه پی پرده چون لعبت آفتاب

فرو هشته بر چهره مشکین نقاب

به جز زلف نگرفته کس دامنش

نگردیده جز طره پیرامنش

دهمش از خط و خال معنی طراز

نشانمش در هودج عز و ناز

به هدیه فرستم سوی بزم دوست

که این تحفه شایسته بزم اوست