گنجور

 
یغمای جندقی

به یغمای بیچاره از مهر خویش

سخن راندی ای یار فرخنده کیش

در این نکته یک مو نبینم خلاف

به یزدان که عاری بود از گزاف

ولیکن نه از خلق نیکوی تست

نگویم که از مهربان خوی تست

مرا نام یغما تو یغما طلب

به من مهربانیت نبود عجب

بیا ترک سالوسی و شید کن

دل ما به مهر و وفا صید کن

که بر مرغ هشیار صیاد چیست

نهد دانه مهربانی نخست

برو جان من کسب اخلاق کن

وز این نام تسخیر آفاق کن

نبینی که آن نیک صیاد من

طرب پرور جان ناشاد من

به تردستی دانه و دام مهر

ز تحت زمین تا فراز سپهر

در این ره منم کمترین صید او

که آزادیم نیست جز قید او

گرم پر گشاید و گر پر کند

وگر دانه بخشد و گر سرکند

از آن دام میل رهائیم نیست

به دام دگر آشنائیم نیست

چمن عیش خیز است و بستان نزه

گلستان نظیف است و رامش فره

ولی هست چون قید من کام دوست

بدان ها نپردازم از دام دوست

بسی دام کش رنج و آزارها

بود خوشتر از عیش گلزارها

گرت این چنین دانه ای هست و دام

در افکن که گشتت جهان جمله رام

وگرنه چو یغما سر خویش گیر

طریقی که می بایدت پیش گیر