گنجور

 
یغمای جندقی

پس از عهد شش سال مهر و داد

ز طبع سخاپیشه و خلق راد

به من استری دادی از مال غیر

پریشان زتمکین و عاجز ز سیر

حقیر و هزول و ضعیف و زبون

همه استخوان چون خر ارغنون

بر و یال و دم رشته تارها

ز آهنگ او بر دلم بارها

چو اندیشه زاهدان کندرو

از او قحط در مملکت کاه وجو

چو عهد بخیلان به رفتار سست

به خوردن چو ارباب سجاده چست

دمد گر مسیحاش ز اعجاز دم

نخواهد شد الا به راه عدم

مشرف نشد کس به پابوس تو

که جان برد از زرق و سالوس تو

وفا و مروت تو را باب نیست

به نزد تو اعدا و احباب نیست

اگر دشمن آهنگ خنجر کنی

وگر دوست مکر و فسون سرکنی

بهر رسم و آئینت کآید ز دست

دهی قلب بیچارگان را شکست

زجورت خلل یافت تمکین خلق

چه می خواهی از جان مسکین خلق

مگیر این همه ظلم را سرسری

زمحشر بر اندیش و آن داوری

گرفتم که در مال قارون شدی

زرفعت چو عیسی به گردون شدی

مه و مهر شد شمع ایوان تو

زحل گشت هندوی دربان تو

شود ساقی محفلت مشتری

به بزمت کند زهره خنیاگری

به خیل تو بهرام کمتر خدم

عطارد دبیری مرصع قلم

مدار شب و روز رام تو شد

ثری تا ثریا به کام تو شد

چه سودت که سست است بنیان عمر

نهایت پذیر است دوران عمر

نهاده است بنیاد هستی بر آب

خراب است حصن جهان خراب

از این دجله کس آب راحت نخورد

وز این عرصه کس گوی دولت نبرد

طرب نیست در دور مینای چرخ

نه می بلکه خون است صهبای چرخ

اگر زهره اش داستانی سرود

چو دیدم به جز ساز ماتم نبود

طلسمی است این عالم پیچ پیچ

به جز وهم مطلق دگر هیچ هیچ

خنک آنکه زین بی حقیقت طلسم

بتابید روی و برآورد اسم

نه چون ما و تو محو پندار ماند

به این نقش باطل گرفتار ماند