گنجور

 
یغمای جندقی

زنی بود سرباز قلبیک را

که بر آسمان رگ زدی کیک را

نه پرهیزی از کس نه پروای شوی

به شب بارگی یار هر کاخ و کوی

به سمنان در ازگاه نه تا نود

تن آسا ز اندیشه نیک و بد

نماند از پی کام دل ناشمرد

کریچی که در وی نخفت و نخورد

از این سوی یل گر پی آن سوی بلخ

بهر مایه مردم چه شیرین چه تلخ

پی خاره ایران سندان سپار

نزد پی چنو شبرو ایرخوار

چه از مزد... پس چه از نیا و پدر

فزون داشت از مصطفی سیم و زر

زده تا بسی بیش و کم تند ورام

زر اندوختی پخته از سیم خام

ز سی تا چهل شوخ شیرین نهاد

شمارستد رایگان کرد و داد

توانش نه زن خواند و نی مرد گفت

هر آنکو نخواهد... سو ...یر مفت

بت سیم تن چون فراتر نهاد

زچل پای دستی به زر برگشاد

نمودی بهرگادنی سخت و سست

نیاز ...س پاره مشتی درست

هر آنکش سه زهواره شش میخه زور

گزین و گزاینده و گرده شور

سبک خیز و دیرافت و سندان سپار

کلفت و کلا سخت و زهدان فشار

بجای درستش پی دسترنج

فشاندی بپا در درم گنج گنج

«لتیبار» و «ناسار» تا «شاهجوی»

درون شهر و بیرون هر کاخ و کوی

از آن قرچی پیش و پس شاخ شاخ

در افتاد آوازه ژرف و فراخ