گنجور

 
یغمای جندقی

دل کان آتش رخ رود جیحون

در دامن دشت بر طرف هامون

با چهر کاهی با اشک گلگون

افتاد بر خاک غلطید در خون

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

جسم از تعب پر جان از طرب پاک

گردون همه بیم کیهان همه باک

دل پاره از تیر، تن از سنان چاک

رخها پر از گرد، لب ها پر از خاک

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

دل رو به خیمه رخ سوی میدان

تن رهن خنجر جان وقف پیکان

سر بر کف دست پا بر سر جان

بر هر چه جز دوست افشانده دامان

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

بی طاقت و تاب بی یار و یاور

لب از عطش خشک چشم از بکا تر

چون صید مجروح چون مرغ بی پر

افتاد از پای غلطید بر سر

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

گردون جفا جوی اختر ستم کار

گیتی امل سوز کیهان امان خوار

نز بخت یاری نز خصم زنهار

رزم است ناکام قتل است ناچار

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

دام تعلق از جان گشاده

داغ احبا بر دل نهاده

در خیل اعدا تنها ستاده

از هرخیالی جز مرگ ساده

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

در طرف وادی آن صید بسته

از ناف تا حلق مجروح و خسته

صد قبضه تیغش بر دل نشسته

صد جعبه تیرش در تن شکسته

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

داغ عزیزان بر سینه ریش

بعد از شهیدان آماده خویش

زاهل حریمش خاطر به تشویش

یک گام از پس یک گام از پیش

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین

چون خشک لب جست در خون اقامت

یغما نخواهد دیگر سلامت

خواهد فدا ساخت جان بی غرامت

تا گیردش دست روز قیامت

آفاق را زیب افلاک را زین

سلطان برین خاقان بحرین