گنجور

 
یغمای جندقی

سرو و مه اگر نیست رخ و قامت اکبر

از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر

خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود

گردون به زمین خفته و خورشید به خون در

بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست

گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر

آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک

با فرش زمین عرش برین است برابر

نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت

از لجه خون رستی اگر شعله آذر

جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم

بازی همه تن بال و همائی همه جان پر

جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان

خورشید که دیده است سراپا همه اختر

گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود

چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر