گنجور

 
یغمای جندقی

رزم شامی و حجازی کم تر از محشر نباشد

یک نظر در نینوا کن گر ترا باور نباشد

گرنه ثارالله آمد خون شاه نینوائی

جاودانی این مصیبت را چرا آخر نباشد

از سگی چند آهو آسا شرزه شیری نیم بسمل

بینم اندر خاک و خون یارب علی اکبر نباشد

سوخت خواهد دل کجا بر تیره روز ام لیلی

هرکرا روشن چراغی در ره صرصر نباشد

تشنه لب بی شیر کودک بی گنه آغشته در خون

وقعه کبری اجل از ماتم اصغر نباشد

این به خون حلق غلطان آن طپان بر خاک ماتم

کس به روز و سوز این فرزند و آن مادر نباشد

بر تن شمشیر زن تیر آزما زوبین گذاران

کو سر موئی که خنجر بر سر خنجر نباشد

خاک داند باد سنجد آب سوز تشنه کامان

فارغ است از تاب اسپند آنکه در آذر نباشد

یک تن و چندان جراحت حاش لله کاینقدرها

بوستان را گل نروید چرخ را اختر نباشد

پای تا سر طرف هامون پشت وادی روی صحرا

خار خشکی نیست کز خون شهیدی تر نباشد

خود چه داند حال آن کش خاربستر خشت بالین

تا کسی را جایگه برخشت و خاکستر نباشد

یا در آئین حرمت ذریه احمد هبا شد

یا مگر اولاد زهرا آل پیغمبر نباشد

سرو بالای علی دان یا مه رخسار قاسم

گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد

بند بر پا روی در شام است مسکین دختران را

تا کجا یارد پریدن طایری کش پر نباشد

عقل خواهد گشت شیدا شرع خواهد خفت در خون

این تحکم را اگر خشم خدا داور نباشد

دیده ها نشگفت اگر آمد ز دل پهلوی دارا

آخر این یک قطره خون خود سد اسکندر نباشد

باده پیمائی و دردی ریختن بر جام لعلی

کاوست نیکوتر به دل جاوید اگر کوثر نباشد

وای اگر یاسای احمد خون این مینا نریزد

آه اگر عدل الهی سنگ این ساغر نباشد

جز به ذکر تشنه کامان هر که راند رای یغما

جاودانش طبع و نطق و خامه ودفتر نباشد