گنجور

 
یغمای جندقی

فرق است زنخشب که مه از چاه بر آید

با خلخ رویت که چه از ماه بر آید

هرگز نکند آنکه کند ناوک مژگان

آه سحری کز دل آگاه بر آید

گر روز قیامت به سر زلف تو بندند

با طول شب هجر تو کوتاه بر آید

کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود

خود کوه ندیدیم که از کاه بر آید

با گندم خالت که دو کونش به جوی نیست

صد خرمن پرهیز به یک کاه بر آید

با شیر فلک پنجه زنم گر زلب دوست

باریم خطاب سگ در گاه بر آید

آهن دلئی بایدت ای سینه ز تیرش

باشد که تمنای تو دل خواه بر آید

زاهد چه عجب گربه حیل دست ز ما برد

از شیر کجا شیوه روباه بر آید

گر سایه خان ظل هما نیست سبب چیست

کافتاد اگر خود به گدا شاه بر آید

بدر امرا شحنه که از رشک ضمیرش

هر صبحدم از سینه مهر آه بر آید

یغما و فرو رفته روانی ز غم آن نیز

بس بی رمقی گاه نه و گاه بر آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode