غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد
بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد
بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان
دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد
ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
گر گنج غمت در دل دیوانه نمیشد
ویرانه مقام من دیوانه نمیشد
شه کاش خراج از ده ویرانه نمیخاست
یا ملک دلم کاش که ویرانه نمیشد
دانی ز چه عاشق به ره فقر و فنا رفت
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
زان خاک که با خون دل آمیخته دارم
کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم
ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است
خُمها ز می غم به قدح ریخته دارم
در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
ما از دل و دین در ره دلدار گذشتیم
از هر دو جهان در طلب یار گذشتیم
گاهی به ره صومعه سرمست دویدیم
گاهی ز در میکده هشیار گذشتیم
هرچند در این دایره چون نقطه مقیمیم
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
ای لعل لبت کوثر و رویت چو بهشتی
از نار محبت تو گِلَم را بسرشتی
گر کفر دو زلفت نبود رهزن ایمان
شیطان صفتش در ره رضوان چه بهشتی
از عشق تو آوَخ که ندانم به سر من
[...]