گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وطواط

ای بر مراد رأی تو ایام رامضا

بسته میان بطاعت فرمان تو قضا

از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف

وز فر تو فزوده وزارت بسی بها

خلق خدای را برعایت تویی پناه

دین رسول را بهدایت تویی ضیا

هستت عراق نام، ولیکن به مکرمت

درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟

افروختست ملک باقبال تو جمال

و افراختست شرع بتأیید تو لوا

کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار

داده فلک بحل تو و عقد تو رضا

زنده به حلّ و عقد تو احکام کردگار

تازه به امر و نهی تو آثار مصطفی

تو کبریای محضی و منّت خدای را

کاندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا

آرایش جهانی و آسایش بشر

سرمایه حیاتی و پیرایه حیا

جسته هنر بطبع شریف تو اتصال

کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا

خاک جناب و گرد براق تو خلق را

در دست کیمیا شد و در دیده توتیا

ای منبع وزارت و ای معدن شرف

ای قالب کفایت و ای صورت دها

ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر

وی درد فاقه را کرم دست تو دوا

چون برق لامعست بیان تو در سخن

چون ابر ماطرست بنان تو در سخا

خود را هنوز دست تو معذور نشمرد

گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا

دوزخ ز تفِّ خشم تو یابد همی لهیب

کوثر ز آب لطف تو گیرد همی صفا

تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم

وندر ظلال عدل تو بیگانه آشنا

موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش

هر معجزه که موسی بنمود از عصا

فرزانگان زمدح تو جویند افتخار

و آزادگان بصدر تو یابند انتما

بی حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین

بی لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا

ای گشته از شهامت، گنجور مملکت

وی گشته از کفایت، دستور پادشا

آنی که از نوایب، ارباب فضل را

امروز نیست جز به حریم تو التجا

معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار

در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا

آنم که هست فکرت من آیت صواب

آنم که هست خاطر من مایه ذکا

دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر

بستان فضل یافته از طبع من نما

نظم منست چون گل و لاله عزیر و من

نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا

یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو

گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا

من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو

چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا

نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت

خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟

با من جهان سفله بدیها همی کند

گرچه به هیچ بد نبود مثل من سزا

مالی که سال سال بدست آیدم همی

از نان روز روز نیاید بسر مرا

وین نان روز روز بمن همی نمیرسد

تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا

گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر

گه پیش دره های سفیهان برم قفا

غبنی بود تمام که از بهر این حطام

عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا

عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب

عهد وزارت تو همی خواست در دعا

امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل

گردد ببارگاه تو بازار او روا

در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه

دست حوادث فلک از دامنش جدا

اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل

منت خدایی را که رسانید مر ترا

وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل

کامید بنده را کند افضال تو روا

امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو

آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا

بودست در تو نیک همه وقت ظن من

ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا

سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص

لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها

بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب

بگشای خاطرم که از آن خیزدت ثنا

تا در مسیر اختر و دور سپهر هست

قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا

بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات

بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا

پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر

بادت هزار ماه صیام دگر بقا