در زیرک وزروی: ملکزاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گله گوسفند ...
داستان زغن ماهیخوار با ماهی: زیرک گفت : آوردهاند که زغنی بود، چند روز بگذشت ...
داستان رمه سالار با شبان: زیرک گفت: رمه که حافظش من بودم، رمه سالاری داشت ...
داستان موش با گربه: زروی گفت : شنیدم که وقتی مردی درویش و تنگ دست و ...
داستان بچه زاغ با زاغ: زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت ...
داستان درخت مردم پرست: زروی گفت : شنیدم که بشهری از اقاصی بلادچین درختی ...
داستان زن دیبا فروش و کفشگر: زروی گفت : وقتی دیبافروشی ببازار رفت، مردی مرغی ...
داستان دزد دانا: کبوتر گفت: آوردهاند که دزدی بود از وهم تیزگامتر ...
داستان خسرو با خر آسیابان: آهو گفت: شنیدم که خسرو از غایت رعیت پروری و ...
داستان خنیاگر با داماد: آهو گفت : شنیدم که وقتی شخصی بکریمه تزوج ساخت و ...
داستان طباخ نادان: زروی گفت : شنیدم که روزی حکیم پیشه هنگامه سخن ...
داستان روباه با خروس: زیرک گفت : شنیدم که خروسی بود جهان گردیده و ...