گنجور

 
سلطان ولد

بشنو این را ز نص ای دانا

که ز یزدان دو بحر شد پیدا

یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف

یک پر از زهر و قهر و کلی عنف

یک دهد خاره یک دهد نسرین

یک بود تلخ و یک بود شیرین

یک به چرخت برد یکی به زمین

یک به کفرت کشد یکی سوی دین

مرج البحر گفت در قرآن

هر دو با هم مقیم یلتقیان

برزخ معنوی میان دو بحر

تا نیامیزد آنچه لطف به قهر

مثل آب و روغنند به هم

یک نگردند همچو شادی و غم

گرچه هر دو به یکدیگر مانند

لیک دانم که عاقلان دانند

کان ترا همچو گرگ و مار کشد

وین به زودیت سوی یار کشد

هرچه مانَد به هم نباشد یک

آنکه یک بیند او بود در شک

زهر و تریاق اگرچه یکسانند

عاقلان فرق هر دو را دانند

هر دو را طعم اگرچه زشت بود

هر که داناست کی ز راه رود؟

داند او کان بود کشنده و بد

وین کند تیغ فهم او را رد

زان رسد درد و زین رسد درمان

زان بوَد موت و زاین حیات و امان

باز گردم بدانچه می‌گفتم

در نطق و سکوت می‌سفتم

خمشی در دلت چو دریایی‌ست

در درون بی‌حروف گویایی‌ست

باز برتر ز سینه در بی‌چون

یک جهانی است بی درون و برون

مشرقش را نشد حدی پیدا

مغربش نیست زیر و نی بالا

عرصه‌اش بی‌کنار و بی‌پایان

درگهش را کسی ندیده کران

نیست آنجا سکون و نی حرکت

نی خرید و فروش صد برکت

ماه و مهر عقول بی‌چرخ است

مهر و ماه زمانه چون مرخ است

مرخ از آن گفتمش که آن فانی است

ماه و خورشید آسمان فانی است

مرخ سوزد نماند از وی چیز

چرخ و مهر و مهش نماند نیز

پس به معنی است یک، چه چرخ و چه مرخ

هر دو را یک بود به معنی نرخ

غیر وجه الاله یا غافل

مثل الن ح م فی الضحی آفل

هول باق و غیره فان

من بعید و من فتی دانی

خالق الروح قبل ذا التکوین

جسمنا من سلالة من طین

آخر الامر یهدم الاجسام

قس علیها العقول و الافهام

غیره فی الوجود لایبقی

ثم فی الحشر یحشر الموتی

جان‌ها نیست گردد و تنها

ذات حق ماند از جهان تنها

مهر و ماه عقول پاینده است

در جهان صفات تابنده است

نبود در حقایقش تابان

جز جمال لطیف الرحمن