گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

رحمت عالم است مرد خدا

دستگیر و پناه در دو سرا

دست در وی زنید تا برهید

روی سویش بعشق و صدق نهید

نوح وقت است اندر این دوران

کشتی او رهاند از طوفان

رنج طوفان آب سهل بود

زان قویتر بدان که جهل بود

هست طوفان حقیقت این عالم

غرقه در وی امیر و شاه و حشم

بگریزید سوی کشتی نوح

تا ز غرقه خلاص یابد روح

شهوات جهان چو طوفان است

هرکه زان جست او مسلمان است

وانکه از جهل ماند در شهوات

کافر است ارچه آورد صلوات

کشتی ایمنی ولی خداست

از برای شما میان شماست

تا شما را رهاند از طوفان

زانکه آن درد راست او درمان

اللّه اللّه همه در او نگرید

تا از او گنجهای روح برید

اللّه اللّه فدای او گردید

تا چو او بر نهم فلک گردید

اللّه اللّه ورا غلام شوید

هر طرف کو رود هم ه بروید

اللّه اللّه همه بوی گروید

اللّه اللّه از او جدا مشوید

تا چنین دولتی نگردد فوت

رو بدو آورید پیش از موت

دولت مغتنم بدست آمد

هرکه دارد دلی بیارامد

وانکه بی دل بود دلش بخشد

تا چو خورشید و ماه بدرخشد

منکر او عدوی جان خود است

هرکه بنده ‌ اش نگشت بیخرد است

هیچ عاقل زیان خود خواهد

سوی چیزی رود کزان کاهد

در چه بی بنی نهد پا را

یا هلد بهر جای بیجا را

یا کند ترک عمر سر مد را

عشرت و شادی مخلد را

یا گزیند بجای عالم جان

کاندر آنجاست عمر جاویدان

خاکدان پلید فانی را

که پر از محنت است و دردوعنا

هیچ جانی در این جهان ناسود

کل زیان است نیست اینجا سود

حاصلش روز و شب پریشانی است

پی هر راحتش پشیمانی است

حاصلش را نتیجه خود فوت است

خفته اندر حیات او موت است

پل دنیا عظیم پر خطر است

پل دنیا برای رهگذر است

بر سر پل بنا مکن خانه

زانکه پل نیست جای فرزانه

جان تو آمده است از بیجا

تا برین پل بود گذر او را

هست در زیر این پل آب نغول

هر که بر پل مکان کند ز فضول

عاقبت غرق گردد اندر آب

چونکه پل را کند خدای خراب

هرکه بر پل شود مقیم بدان

سرنگون افتد اندر آن طوفان

وانکه بگذشت از خطر برهید

خوش سلامت بدار امن رسید

کامهای جهان فریبنده است

رهزن میرو خواجه وبنده است

همه چو ن مرغ مانده در دامش

همه بی کام از پی کامش

چون عجوزه است ساحرۀ دنیا

شده مانع ز راحت عقبی

خویشتن را بسحرها زیبا

مینماید بطفل و پیر و فتی

همه را کرده است سغبۀ خود

از که و از مه و ز نیک و ز بد

روی خود را نموده چون گلزار

در حقیقت بود بتراز خار

دوزخی خویش را نموده بهشت

همه را تا فنا نکرد نهشت

از هزاران یکی رهید از وی

باقیان زاتشش شده لاشی

سحر دارد قوی و گیرنده

کو کسی کان نشد پذیرنده

حسن او چون مسی است زر اندود

زشت دانش اگرچه خوب نمود

زیر شیرینیش چه تلخهیاست

کژ بود هرچه او نماید راست

مکر او را نه حد بودند کران

حیله ‌ های وی است بی پایان

بر نیاید بحیله با او کس

چه زند پیش چنگ باز مگس

تو کم از روبهی و او چون شیر

سوی او ز ابلهی مپوی دلیر

دامن رستمی بگیر که تا

برهاند ز چنگ شیر ترا

نارت از نور شیخ کشته شود

کارت از عون شیخ پیش رود

چون کنی کارها بقو ّ ت او

هرچه خواهی شود میسر تو

نکنی دفع او ب قوّ ت خود

کو ره صد هزار همچو توزد

شرح لاحول را اگر دانی

روشنت گردد اینکه نتوانی

که بر آئی بجهد خود باوی

جز بتأیید عون حضرت حی

چون شود بر تو این سخن روشن

نزنی دست جز بدان دامن

زور بگذاری و کنی زاری

گذری از غرور و جباری

بندگی خدا کنی شب و روز

دائماً از نیاز و صدق و ز سوز

غیر از این چاره ‌ ای نجوئی تو

جز سوی بندگی نپوئی تو

خود همان بندگی کند دفعش

راند از پیش تو بصد صفعش

دفع او بندگی است نی رد وگیر

از کمان تقی بر او زن تیر

مکن آنرا که نفس میخواهد

طاعت افزای کو بدان کاهد

زانکه از ضد ّ ضد شود ناچیز

نی تموز است آفت پائیز

نی که از گرم سرد محو شود

صلح چون رو نمود جنگ رود

بندگی دان که ضد ِّّ شیطان است

داروی اینچنین کری آن است

ضد ّ عصیان بود یقین طاعت

ضد ّ هر محن و بلا راحت

هین بدین تیغ حلق نفس ببر

تا شوی بی صدف در آن یم در

تا رود از تو جهل و علم آید

عوض خشم و کینه حلم آید

چونکه شیطان رو درسد رحمان

گوی ترک جهان برای جنان

امر بشکست از آن شد او شیطان

هرکه او این کند همانش دان