گنجور

 
وحشی بافقی

شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور

رخ شب در نقاب روز مستور

دمیده صبح دولت آسمان را

ز خواب انگیخته بخت جوان را

به شک از روز مرغان شب آهنگ

خزیده شیپره در فرجه تنگ

میان روز و شب فرق آنقدر بود

که هر سیاره خورشید دگر بود

شد از تحت‌الثرا تا اوج افلاک

همه ره چون دلی از تیرگی پاک

همه روشندلان آسمانی

دوان گرد سرای ام هانی

از آن دولتسرا تا عرش اعظم

ملایک بافته پر در پر هم

زمانه چار دیوار عناصر

حلی بربسته ز انواع نوادر

ز گوهرها که بوده آسمان را

پر از در کرده راه کهکشان را

رهی آراسته از عرش تا فرش

براقی جسته بر فرش از در عرش

براقی گرمی برق از تکش وام

ز فرشش تا فراز عرش یک گام

ندیده نقش پا چشم گمانش

نسوده دست وهم کس عنانش

به مغرب نعلش ار خوردی به خاره

به مشرق بود تا جستی شراره

ازین روی زمین بی‌زخم مهمیز

بر آن سوی زمین جستی به یک خیز

چو اوصاف تک و پویش کنم ساز

سخن در گوش تازد پیش از آواز

به هر جا آمده در عرصه پویی

زمین وآسمان طی کرده گویی

به زیر پا درش هنگام رفتار

نمی‌گردید مور خفته بیدار

نبودی چون دل عاشق قرارش

که خواهد جان عالم شد سوارش

خدیو عالم جان شاه «لولاک»

مقیمان درش سکان افلاک

بساط آرای خلوتگاه «لاریب»

سواره ره شناس عرصهٔ غیب

محمد شبرو «اسرابعبده »

زمان را نظم عقد روز و شب ده

محمد جمله را سرخیل و سردار

جهان را سنگ کفر از راه بردار

زهی عز براق آن جهانگیر

که پیک ایزدش بودی عنانگیر

سرای ام هانی را زهی قدر

که می‌تابید در وی آن مه بدر

بزد جبریل بر در حلقهٔ راز

که بیرون آی و بر کون ومکان تاز

برون آ یا نبی‌اله، برون آی

برون آ با رخ چون مه برون آی

برون فرما که مه را دل شکسته

ز شوقت بر سر آتش نشسته

عطارد تا ز وصلت مژده بشیند

چو طفل مکتب است اندر شب عید

برون تاز و به حال زهره پرداز

که چنگ طاقتش افتاده از ساز

فرو رفته‌ست خور در آرزویت

تو باقی مانی و خورشید رویت

کشد گر مدت حرمان از این بیش

زند بهرام برخود خنجر خویش

ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی

که می‌گرید بر ایشان عرش و کرسی

برون نه گام و لطفی یارشان کن

نگاه رحمتی در کارشان کن

سریر افروز عرش از خوابگاهش

برون آمد دو عالم خاک راهش

به یک عالم زمین داد و زمان داد

به دیگر یک بقای جاودان داد

براقش پیش باز آمد به تعجیل

دویده در رکاب آویخت جبریل

رکاب آراست پای احترامش

عنان پیر است دست احتشامش

به سوی مسجد اقصا عنان داد

تک و پو با درخش آسمان داد

ز آدم تا مسیحا انبیا جمع

همه پروانه آسا گرد آن شمع

در آن مسجد امام انبیا شد

خم ابروش محراب دعا شد

پس آنگه خیر باد انبیا کرد

براقش رو به راه کبریا کرد

به زیر پی نخستین عرصه پیمود

قمر رخ بر رکاب روشنش سود

فروغی کآمدی کرد از رکابش

ندادی در دو هفته آفتابش

وز آن منزل همان دم کرد شبگیر

دبستان دوم جا ساخت چون تیر

عطارد لوح خود آورد پیشش

که اینم هست کن نعلین خویشش

چو در بزم سوم آوازه انداخت

به چادر زهره ساز خود نهان ساخت

نبودی گر نهان در چادر او

شکستی ساز او را بر سر او

به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر

نهان شد خور ز شرم آن مه بدر

مسیح انجیل زیر آورد از طاق

که جلد مصحف این کهنه اوراق

به یک حمله که آورد آن جهانگیر

دژ مریخ را فرمود تسخیر

شدش بهرام با تیغ و کفن پیش

که کردم توبه از خون کردن خویش

گذر بردار شرع مشتری کرد

به احکام خود او را رهبری کرد

که بشکن آلت ناهید چنگی

ز خون شو مانع مریخ جنگی

وز آنجا بر در دیر زحل تاخت

چو او را پیر راهب دید بشناخت

بگفتنش داده بودندم نشانی

تویی پیغمبر آخر زمانی

شهادت گفت و جان در پای او داد

به شکر خندهٔ حلوای او داد

ثوابت از دو جانب در رسیدند

دو شش درج گهر پیشش کشیدند

نظر بر تحفه‌شان نگشود و درتاخت

ز پیش غیب شادروان برانداخت

گذر بر منتهای سد ره فرمود

به سدره جبرئیلش کرد بدرود

عماری دار شد رفرف وز آنجای

به صحن بارگاه قدس زد پای

تویی برقع برافکند از میانه

دویی شد محو وحدت جاودانه

زبان بیزبانی را ز سر کرد

به گوش جان دلش بشنید و بر کرد

در آن خلوت که آنجا گم شود هوش

نکرد از جمع گمنامان فراموش

در آن دیوان نبرد از یاد ما را

خطی آورد و کرد آزاد ما را

زبان بستم که سر این حکایت

خدا می‌داند و شاه ولایت