گنجور

 
وحشی بافقی

حکیم عقل کز یونان زمین است

اگر چه بر همه بالانشین است

به هر جا شرع بر مسند نشیند

کسش جز در برون در نبیند

بلی شرع است ایوان الاهی

نبوت اندر او اورنگ شاهی

بساطی کش نبوت مجلس آراست

کجا هر بوالفضولی را در او جاست

خرد هر چند پوید گاه و بیگاه

نیابد جای جز بیرون درگاه

بکوشد تا کند بیرون در جای

چو نزدیک در آید گم کند پای

چه شد گو باش گامی تا در کام

چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام

بسا کوری که آید تا در بار

چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار

مگر هم از درون بانگی برآید

که چشمی لطف کردیمش، درآید

در این ایوان که با طغرای جاوید

برون آرند حکم بیم و امید

نبوت مسند آرایان تقدیر

وز او اقلیم جان کردند تسخیر

به عالی خطبهٔ «الملک لله»

ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه

جهان را در صلای کار جمهور

به لطف و قهر تو کردند منشور

نه شاهانی که تخت و تاج خواهند

ازین ده‌های ویران باج خواهند

از آن شاهان که کشور گیر جانند

ولایت بخش ملک جاودانند

عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز

هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز

بود ملک ابد کمتر عطاشان

اگر باور نداری شو گداشان

شهانی فارغ از خیل وخزانه

طفیل پادشاهیشان زمانه

همه از آفرینش برگزیده

همه از نور یک ذات آفریده

چه ذاتی عین نور ذوالجلالی

چه نوری اله اله لایزالی

ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست

به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست

جهان را علت غائی وجودش

وجود جمله موج بحر جودش

محمد تاجدار تخت کونین

دو کون از وی پر از زیب و پر از زین

چراغ چشم چرخ انجم افروز

ز نامش حرز تو مار شب و روز

فلک میدان سوار لامکان پوی

مجره صولجان آسمان کوی

شکست آموز کار لات و عزا

نگونسازی از او در طاق کسری

شده ز آب وضوی آو به یک مشت

به گردون دود از آتشگاه زردشت

شکوه او صلیب از پا در افکند

کزان هیزم بسوزد زند و پازند

عرب را زو برآمد آفتابی

که از وی صبح هستی بود تابی

نه خورشیدی که چون پنهان کند روی

گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی

فروزان نیری کاندر نقاب است

ازو عالم سراسر آفتاب است

ز شرع او که مهر انور آمد

جهان را مهر بالای سر آمد

چنان شد ظلمت کفر از جهان دور

که ناگه خال بت رویان شود نور

ز عزت مولدش با مکه آن کرد

که اندر هر شبان روزی زن ومرد

سجود از چار حد مرکز گل

برندش پنج نوبت در مقابل

هزاران راه را یک راه کرده

سخن بر رهروان کوتاه کرده

سپرده ره به ره داران مقصود

همه غولان ره را کرده نابود

میان آب و گل آدم نهان بود

که او پیغمبر آخر زمان بود

نداده با نفس یک حرف پیوند

که نقش زر نگشته سکه مانند

ز جنبش گیر از وی تا به آرام

نبود الا رموز وحی و الهام

چو شد قلب آزمای آفرینش

به معیاری که دانند اهل بینش

نخست آورد سوی آسمان دست

فلک را سیم قلب ماه بشکست

ز نقد خود چو دیدش شرمساری

درستی دادش و کامل عیاری

که یعنی آمدم ای قلب کاران

به کامل کردن ناقص عیاران

کرا قلبیست تا بعد از شکستن

درستش کرده بسپارم به دستش

نه در دستش همین شق قمر بود

به هر انگشت از اینش سد هنر بود

به تخت هستی ار خاص است اگر عام

همه در حیطهٔ فرمان او رام

زمانه خانه زاد مدت اوست

ز خردی باز اندر خدمت اوست

ز رویش روز تابی وام کرده

زمانه آفتابش نام کرده

چه می‌گویم به جنب رحمت عام

بود بیهوده وام و نسبت وام

به شب از گیسوی خود داده تاری

بر او هر شب کواکب را نثاری

هم از گنجینهٔ جودش ستانند

گهرهایی که بر مویش فشانند

دویده آسمان عمری به راهش

که کرده ذروهٔ خود تختگاهش

چه مایه ابر کرده اشکباری

که گشته خاصه شغل چترداری

زر شک شغل او خورشید افلاک

زند هر شام چتر خویش بر خاک

سحابش بود بر سر تازیانه

چو دید آن خلق و حسن جاودانه

سپندی سوخت در دفع گزندش

به بالا جمع شد دود سپندش

کسی از چشم بد خود نیستش باک

که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک

در آن عرصه که نور جاودانست

براق جان در او چابک عنانست

جنیبت تا به حدی پیش رانده

که از پی سایه نیزش بازمانده

به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای

پس دیوار باشد سایه را جای

فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک

زمین سر برزدی از جیب افلاک

چو راه خدمتش نسپرد سایه

در آن پستی که بودش ماند مایه

گرش سایه زمین بوسیدی از دور

دویدی چون غلامان از پیش نور

به ذوق بزم قرب وحدت انجام

بدانسان قالبی بودش سبک گام

که گرنه بر شکم می‌بست سنگش

ندیدی کس به دیگر جا درنگش

تعالی الله چه قالب اصل جانها

دوان درسایهٔ لطفش روانها

زهی قالب نه قالب جان عالم

نه تنها جان و بس جانان عالم

ز جسمش گوخرد اندازه بردار

حدیث جان همان در پرده بگذار

که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز

نباشد کس حریف وهم غماز

در آن قالب کسی کاین جانش باشد

به گردون برشدن آسانش باشد